به گزارش پایگاه 598 به نقل از وطن امروز، پاییز ۱۸۴۹، هنوز مدرنیته سربالایی نفسگیر نیمه اول قرن نوزدهم
را به پایان نبرده بود که اروپای رمیده از انقلاب صنعتی و تنیده در امواج
انقلابهای اجتماعی، سومین کنفرانس صلح را پس از لندن و بروکسل در پاریس
منعقد کرد. پشت تریبون کنفرانس پاریس بود که خالق شاهکار «بینوایان» متاثر
از ۲ انقلاب بزرگ در دو سوی اقیانوس اطلس - انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب
ایالات متحده علیه بریتانیا- پیشنهادی تاریخی را با همقارهایها در میان
گذاشت: ایالات متحده اروپا! وحشت از آتش جنگهای بیانتها میان اشراف
جاهطلب روسیه، پروس، بریتانیا و حتی نوادگان ناپلئون در فرانسه پس از
انقلاب، پیرمرد نوعدوست را به فکر اتحادی صلحطلبانه میان ملل متخاصم
اروپایی انداخته بود، ملتهایی که نمیدانستند چهارنعل به سوی چهار جنگ
خونین تاریخ بشر در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه اول قرن بیستم میروند
البته هوگو که قلب یک پیشگام حقوق بشر را داشت، سری هم داشت که هنوز هوای
امپراتوری اروپای واحد را داشت که ناپلئون بناپارت وعده داده بود. نباید
فراموش کرد که کنفرانس صلح پاریس کمتر از یک سال پس از انقلاب دوم فرانسه
(انقلاب فوریه ۱۸۴۸) برگزار میشد که جمهوری دوم و بلافاصله بازگشت
امپراتوری توسط ناپلئون سوم را در پی داشت.
پاریس مبدأ صدور انقلاب
به سراسر اروپا بود اما همزمان پاریسیها، حتی هوگوی خوشقلب و بینوایان
مورد علاقهاش، خود را در پایتخت امپراتوری آینده براساس ارزشهای فرانسوی
نوین آن زمان تجسم میکردند. در همان کنفرانس صلح، پس از ویکتور هوگو،
«ویلیام ولس براون» ادیب و تاریخدان دورگه آفریقایی-آمریکایی از ایالت
کنتاکی پشت تریبون رفت و نخستین بیانیه بینالمللی در رد بردهداری را
قرائت کرد و میدانیم که او و دوستان آنگلوساکسونش خیلی زودتر به رویایشان
دست یافتند تا نویسنده سرشناس فرانسوی که رویایش،یک قرن و نیم برای تشکیل
نخستین پارلمان فراملیتی اروپایی خاک خورد.
آن زمان امپراتوری
فرانسه زیرپای هوگو، حکم امپراتوری امروز آمریکا زیر پای سلف دورگه ویلیام
براون در کاخ سفید؛ باراک اوباما را داشت. بزرگترین مرجع قدرت کره خاکی
اما بدون ثبات و آیندهای تضمین شده. ایده ایالات متحده اروپا فقط از
صلحطلبی نشأت نمیگرفت که نشانه جاهطلبی هم بود، مشابه جاهطلبی بیپایان
ایالات متحده امروز. اروپا ظاهرا متحد شد اما غافل از اینکه اتحادیه اروپا
نه مطالبه اصلی ملتهای مختلف اروپایی که ایده امپراتوریخواهان غرب است
برای تحمیل ارزشها و سیستم خود به سایرین. اما یک امپراتوری بدون امپراتور
و بدون متولی به چه کار میآید؟ حقیقتا چه کسی مسؤولیت رهبری این اتحادیه
و دروغهای بیپایان سیاستمداران دستنشانده و بیبنیهاش مبنی بر آینده
بهتر شهروندان غرب و شرق اروپا را برعهده دارد؟ ضامن سند چشمانداز اتحادیه
اروپا کدام فرد،حزب یا جریان است؟
اینها پرسشهایی بود که ذهن
دستکم یکچهارم رایدهندگان فرانسوی انتخابات پارلمانی اروپا و کمی بیش
از این را در میان رایدهندگان بریتانیایی به خود مشغول کرده بود اما
متاسفانه رسانههای ما هم با ادعای حاکمان فعلی اتحادیه اروپا همنوا
شدهاند که گرایش یافتن مردم فرانسه به حزب بشدت ملیگرای جبههملی، یا
انگلیسیها به حزب ضد اروپای استقلال (یوکیپ) و اقبال دیگر جریانهای
دستراستی و چپی و ملیگرای افراطی صرفا به خاطر نارضایتی مردم اروپا از
وضعیت کار و معیشت ناشی از بحران اقتصادی بوده است حال آنکه این بحران،
کاتالیزور قیام بخشی از اروپا که بخش بسیار مهمی از آن نیز هست، علیه
اتحادیه اروپا بوده است نه برانگیزاننده آن. سیاستمداران حاکم اروپا مدعی
هستند که اگر مشارکت عمومی در انتخابات پارلمانی ۲۰۱۴ اروپا بیشتر بود، به
زعم ایشان افراطیها چنین توفیقی کسب نمیکردند اما به این نکته اشاره
نمیکنند که اصلا چرا مشارکت در اتحادیهای چنین نوپا که قاعدتا هنوز نباید
شور دهه نخست تشکیل خود را از دست داده باشد، اینقدر پایین (میانگین ۴۳
درصد) است. در برخی کشورها درصد مشارکت بینوایانی که تا یک دهه پیش رویای
اروپایی داشتند به زحمت به ۲۰ درصد واجدین شرایط میرسد (مثلا اسلواکی ۱۳
درصد) پس این اکثریت بینوایان خاموش و ناراضی بودهاند که راه را برای
زلزله ملیگرایان در اروپا گشودهاند. نفی امپراتوری پر مدعا و سلطهگر اما
بیمسؤولیت اروپایی بیش از آنکه مسالهای معیشتی باشد، جنبه هویتی دارد.
مارین
لوپن، رهبر جبهه ملی فرانسه و پیروز انتخابات در کشوری که مبدأ تشکیل
اتحادیه اروپا بوده است، میگوید: «مردم ما فقط نوعی از سیاستی را میطلبند
که در آن سیاستمدارانش فرانسوی و برای فرانسه باشند. مردم ما دیگر
نمیخواهند فردی خارج از فرانسه برایشان قانون وضع کند». منظور او مشخصا
فقدان رهبران مسؤولیتپذیر در اروپاست تا جای امپراتوری که دیگر مرده است
را پر کنند. رهبرانی که اگر شخصیت محکم و با اراده ولادیمیر پوتین را
ندارند لااقل شبیه میتران و هلموت کهل، از نسل سپری شده سیاستمداران باشند،
نه مثل فرانسوا اولاند، رئیسجمهور کوتوله فرانسه، حتی کوتولهتر از
سارکوزی که در نخستین واکنش به پیروزی جبهه ملی در پارلمان اروپا، مثل یک
بچه حسودی میکند و اتحادیه را از اعتبار میاندازد و میگوید اتحادیه
اروپا باید «جایی که نیاز نیست» نقش خود را کمرنگ کند یا به زبان
بیزبانی: دیگی که برای من نجوشد کله سگ در آن بجوشد!