تیپ ثارالله وارد حمیدیه شد، در پادگانی مستقر شدیم و شناسایی و آموزش را شروع کردیم، حمید چریک از من جدا شد و گردان را تحویل گرفت، بهرام سعیدی و به گمانم هنری هم، گردان داشتند. با تیپ تکاور ذوالفقار از ارتش ادغام شدیم، محورهای، سید جابر و بیل مکانیکی برای ما تعیین شد، منطقه لخت بود، آبی که شهید چمران رها کرده تا جلوی پیشروی دشمن را سد کند در منطقه مانده بود.
نیزارهای بلندی بوجود آمد، در چنین وضعی باید شناسایی میکردیم مسئول شناسایی محور ما تقی ابوسعیدی بود، حمید عربنژاد مسئول خط وعبدالحسین رحیمی جانشین فرمانده تیپ ثارالله بودند، محمد رضا حسنی جانشین من شد، ماموریت تیپ ثارالله یک ماموریت ایذایی بود تا دشمن از تلاش اصلی منحرف شود، تلاش اصلی عبور از کارون وفتح جاده خرمشهر –اهواز بود. موفق هم شدیم. دشمن را سرگرم کردیم و نتوانست نیروهایی را که در جاده داشت تقویت کند.
تقی ابوسعیدی خیلی زرنگ و شجاع بود. تک تک فرمانده گردانها و گروهانها و حتی فرمانده گردانهای ارتش را تا خاکریز دشمن برد تا منطقه را از نزدیک ببیند، وقتی با هم رفتیم گفت: حاج قاسم سلیمانی دستور داده است اینقدر جلو بروید تا دست شما به سیم خاردارهای عراقی بخورد و در عمل همین کار را کرد. کانالهای کشاورزی در منطقه به چشم میخورد. زیاد عمیق نبودند. شب عملیات حرکت کردیم. و به نقطه رهایی رسیدیم. بچههای تخریب، موانع را پاکسازی کرده و اژدر بنگال را زیر سیمهای خاردار توپی گذاشته بودند، بچهها داخل یکی از کانالهای کشاورزی خوابیدند.
محدودۀ عملیاتی ما مشخص شده بود، گروهانها را توجیه کرده بودند؛ خودم همراه گروهان اول رفتم، جانشین و معاونهایم هریک با یکی از گروهانها رفتند. در همین موقع چشمم به آقای آب بر افتاد ایشان از نیروهای پرسنلی بود پرسیدم: اینجا چکار میکنی؟ اسلحه هم داشت، گفت: آمدهام بجنگم. گفتم: برگرد. قبول نکرد گفتم: حالا که علاقه داری اشکال ندارد. همان جا ساعتش را باز کرد و به من داد. ساعت 11و 35 دقیقه بود. رمز عملیات اعلام شد.
محورهای دیگر درگیر شدند. اما چاشنی اژدر بنگال گم شده بود و جناح ما نمیتوانست عبور کند، در آن تاریکی چاشنی گم شد. منورها آسمان را روشن کردند. دشمن در هر جهت آتش میریخت و خواهی نخواهی به سوی ما هم میآمد. به فکر م رسید شاید اژدر با آر- پی –جی منفجر شود. آرپی جی زنها را بلند کردم. به سوی اژدرشلیک کردند، سیم خاردار باز شد اما همین تاخیر، کار دستمون داد تیر بار دشمن که روبروی همین محور بود قبل از اینکه درگیر شویم شلیک کرد. چند نفر شهید و مجروح دادیم. ازجمله آب بر شهید شد. بچهها را عبور دادیم به خاکریز دشمن رسیدیم اما تیر بار تا صبح کار کرد. خیلی سعی کردیم ولی نتوانستیم خاموشش کنیم.
تقی ابوسعیدی در یکی از سنگرهای عراقی خمپاره شصت پیدا کرد آن را آورد و به طرف سنگر تیر بار گلوله انداخت. با گلوله چهارمی تیر بار را خاموش کرد. تیربار دوشکا بود، تلفات سنگینی از ما گرفت، پاکسازی را ادامه دادیم. خط دوم و سوم عراقیها را گرفتیم، محمد رضا حسنی با عدهای برای پاکسازی خط سوم حرکت کردند. متاسفانه جناحهای ما هیچ یک موفق نشدند.
دشمن جناح ما را میزد. فشار عجیبی گذاشت، کمی بعد تانکهای عراقی هم پیدا شدند. آرپی جی را برداشتم، بیسیم چیها هم آرپی جی برداشتند. آن قدر زدیم که خون از گوشهایم سرازیر شد، خاکریز سوم و دوم را پس گرفتند. صدای حسنی از بیسیم شنیده شد، به محاصره افتاده بودند، تعداد ما زیاد نبود، کسانی را که هنوز مقاومت میکردند جمع کردم وبه سوی حسنی رفتم. وسط راه به عراقیها برخوردیم. سنگرهایشان را دور زدیم و با نارنجک به آنها حمله کردیم تعدادی اسیر گرفتیم. چند نفر را با اصرار عقب فرستادم و بقیه جلو رفتیم اما تانکهای عراقی اجازۀ پیشروی نمیدادند، نتوانستیم به حسنی برسیم. برگشتیم از یک مسیر دیگر امتحان کردیم. آب پشت خاکریز حالت باتلاق ایجاد کرده بود تا زانو وارد گل و لای شدیم، بعد از یک ساعت فقط چند متر جلو رفتیم. تیر مستقیم تانک و کالیبر هم مرتب شلیک میشد.
گمان زنده ماندن را نداشتیم. صدای حسنی هم از بیسیم میآمد که ما داریم اسیر میشویم. با مکافات جلو رفتیم. تانکهای عراقی همه جا بودند دوباره مشغول آرپی جی زدن شدیم. کمی بعد گوشی بیسیم را گرفتم تا وضعیت را به حاج قاسم اطلاع دهم. یک تیر مستقیم تانک به سینۀ بیسیم چی خورد. فقط گوشی بیسیم در دستم باقی ماند. باز هم سعی کردیم به سوی حسنی برویم. چند نفری را که مانده بودند جمع کردیم و از کانال بیرون آمدیم همین که قصد پریدن به پشت خاکریز را داشتیم، مسلسل تانک شلیک کرد. بدنم سوخت و دیگر چیزی نفهمیدم.