به گزارش پایگاه 598 به نقل از جهان، در بخشی از کتاب "حافظ هفت" آمده است: «در یکی از ملاقات های عمومی
آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش
میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا
سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام
دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم.
عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی.... چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت
کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و
طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال
نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه
پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار
که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم
از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و
گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق ۲۲۰ ولت خشکم کرد.
توی
شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت
پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به
خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»