شهید زعفری روی سن تئاتر در حال غذا خوردن
به
گزارش مشرق، آخرین دیدار ما با غلام زعفری وقت رفتن برای عملیات والفجرده
بود. ما داشتیم سوار اتوبوسها میشدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از
همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود. غلام
زبانش لکنت داشت. لکنت زبان غلام برای عملیات محرم بود که خودش میگفت
گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد.
گفت: کجا؟! گفتم: عملیات... با حسرت گفت: خوشبحالتون به من که اجازه نمیدند.
غلام داشت به من التماس میکرد اگر شهید شدی انگشت کوچیکه ما رو بگیر.
گفت: جعفر؛ رسول فیروزبخت پرید و ما موندیم.
گفتم: غلام خدای ما هم بزرگه...
بچه
ها سوار شده بودند و من و غلام توی آغوش هم بودیم. هی میگفتند بسه دیگه
دیر شد. غلام گفت: خانوادهام تماس گرفتند و گفتند بیا روستا. فکر کنم
میخواهند منو قاطی مرغ ها کنند. میترسم برم و زنم بدهند و گرفتار بشم. من
به حاج عبدالله قول دادم که گردان رو رها نکنم. بهش گفتم: مبارکه انشاءالله
که خیره. انگشتر فیروزه ای داشتم که خود غلام از مشهد برام خریده بود، از
انگشتم در آورده و داخل انگشتش کردم و گفتم: رفتی روستا و کار جور شد این
انگشتر رو بده طرفت دستت کنه. غلام خیلی خوشحال شد .
دم آخر با
صدایی که به لکنت افتاده بود گفت: ج....ع.....فر، اگ....ه ش...هید شدی
م....ا رو هم ش....فاعت کن و س...لام من رو ه...م به حاج عب...دالله برسون.
احساس میکردم که شونه هام خیس شده و غلام حاضر به جدا شدن نیست. به بهونه اینکه بچه ها معطلند از غلام جدا شدم.
وقت
آخر هم من یک ماچ آبدار از صورت اشک آلوده غلام کردم. اتوبوسها حرکت کردند
و غلام با چشمهای اشک آلوده توی صبحگاه مقر الوارثین ایستاده بود و با
حسرت رفتن ما رو تماشا میکرد.
*غلام رفت پیش حاج عبدالله...غلام
جنوب بود و ما غرب بودیم و از حال و روز بچه ها خبر نداشتیم. عملیات بیت
المقدس 4 در اوایل فروردین 67 رو پشت سر گذاشته بودیم و تعدای از بچه ها در
خط پدافندی شاخ شمیران مشغول مین گذاری و احداث موانع جلوی دشمن بودند و
ما هم در بین خط مقدم و مقر «بیاره» در رفت و آمد بودیم. یک روز که از خط
شاخ شمیران عقب اومدیم مقر مون توی شهر «بیاره» شلوغ بود. شهید حاج ناصر
اربابیان با یک تعداد از بچهها از جنوب آمده بودند که برای ادامه عملیات
کمک کنند. دیدم بچه هایی که از جنوب اومدند دارند پچ پچ میکند و سعی
میکنند خبری رو از ماها پنهون کنند. به شهید ناصر گفتم: حاجی خبری شده؟
اون هم روک و راست گفت: زعفری رفت پیش حاج عبدالله.
خبر سختی برای
ما بود و شوک سنگینی به ما وارد کرد. رفتم داخل ساختمون و دراز کشیدم، تازه
چشمهام گرم خواب شده بود که یکی از بچه ها بیدارم کرد و گفت : فلانی عقب
اومده و میگه چادر بچه های تخریب رو هواپیما با راکت شیمیایی زده. از جا
پریدم و با چند تا از بچه ها رفتیم ببنیم چه خبرشده.
توی این واقعه
12 نفر از بچه های ما در کمتر از چند دقیقه جون دادند و به شهدا ملحق شدند.
داغ سنگین اونها ما رو مشغول کرد و غم غلام تسکین شد.
* غلام ببر مازندرون...فکر
کنم چهلم غلام بود که ما رفتیم روستای «لزربن» روستای اونها در اطراف
شیرود محله بود که مزار خلبان شهید شیرودی در اونجا قرار دارد.
خانواده
ایشان اصرار داشتند که بنده چند کلام در مورد غلام صحبت کنم. حال و روز
خوشی نداشتم. ریههام به شدت ملتهب بود و با هرنفس چند تا سرفه میکردم.
اما خدا یاری کرد و بیست دقیقه ای صحبت کردم. مسجد روستا مملو از جمعیت بود
خیلی از مسئولین محلی هم اونجا بودند. وقتی از رشادت های غلام در جبهه
میگفتم همه دهانهاشون باز مونده بود. اغراق نمیکنم. بعضیها دو زانو شده
بودند و نگاهشون به دهن من بود اونجا به عینه دیدم آووووو گفتن شمالیهای
عزیز و بزرگوار رو. برای اونها هم تعجب داشت. چون اونها غلام رو اینجوری
نمیشناختند. غلام اهل تظاهر نبود. اصلا غلام بلد نبود حماسه رو تعریف کنه.
او فقط خالق حماسه بود. اگر هم با اصرار ازش میخواستیم خاطره تعریف کنه
میگفت: رفتیم شناسایی، از خط خودمون که رد شدیم به پشت میدون مین رسیدیم،
من رفتم توی میدون مین، نوار مین منور رو رد کردم. نوار مین والمر با محافظ
گوجه ای رو هم رد شدم. از سنگر کمین هم رد شدم. غلام همین طور میگفت و
میرفت. اما ماها که میشنیدیم، درک میکردیم که وارد شدن به میدان مین دشمن
و گذشتن از نوارهای مین به این راحتی ها هم نیست. اما وقتی میگفتیم غلام
به همین راحتی گذشتی؟ میخواستیم بیشتر توضیح دهد. غلام میگفت: خسته شدم؛
بسه دیگه. و جالبتر از همه اینکه غلام این خاطرات رو با طنز همراه میکرد و
با حرکات دست و صورت نقل این خاطرات رو برای بچه ها شیرین میکرد.
*پیشنماز بی شیله پیله...یک
روز با شهید رسول فیروزبخت رفتیم به غلام سربزنیم. غلام در زاغه مهمات
کرخه مستقر بود. او میدونست ما میاییم و سور و سات رو فراهم کرده بود. وقت
ظهر رسیدیم و وضو گرفتیم برای نماز. هر طوری بود غلام رو جلو انداختیم برای
امام جماعت. از محالات روزگار بود اما غلام قبول کرد. حدود بیست نفری
بودیم که به غلام اقتدا کردیم. غلام به زبان خودش حمد و سوره میخوند. رکعت
دوم بود که دستهاش رو برای قنوت بالا آورد معمولا ذکر قنوتش رو فارسی
میگفت داشت میگفت خدایا ما رو ببخش و بیامرز و از سر تقصیرات ما بگذر.
خدایا ما غلطکاری زیاد کردیم و شرمنده ایم. قنوتش که تموم شد به رکوع رفت.
داشت ذکر رکوع رو میگفت که صدای یا الله گفتن چند نفر اومد. غلام همه رکوع
رو طول داد تا به جماعت برسند. آن بنده خدا اومد بغل من به رکوع رفت و در
رکوع دستش رو برای گفتن تکبیره الاحرام پشت گوشش برد . من و رسول که متوجه
این قضیه شدیم نتونستیم خودمون رو نگهداریم و وسط نماز زدیم زیر خنده. و
مهرمون رو برداشتیم و از ساختمون بیرون اومدیم. نماز که تموم شد غلام اومد
بیرون و به همون زبون خودش گفت : ما رو مخسره کردید. قضیه چی بود. من گفتم
غلام این چه وضعیه چرا به نیروهات مسائل شرعی یاد نمیدی و حکایت رو گفتیم.
غلام اون شخص رو صدا کرد تا تنبیه کنه. تنبیه غلام این بود که یک قبضه
تیربار گیرونف با دوتا جعبه خشاب کناری گذاشته بود این اسباب تنبیه بود.
گفت: میری تیربار رو برمیداری و یک بار دور مقر دور میزنی. و اون شخص هم با
کمال میل رفت و دستور رو اجرا کرد.. آنچه تعجب ما رو زیاد کرد این بود که
وقتی برگشت غلام با یک کمپوت خنک از او استقبال کرد. همه چیز این بشر عجبیب
بود.
*وصیت نامه ای که خودش ننوشتیک
روز گفت جعفر میخوام یک وصیت نامه خ خ خ وشگل برام بنویسی. با تعجب گفتم:
من برات وصیت نامه بنویسم. گفت: آره. گفتم: حالا چی بنویسم. گفت: از اون
چیزهای خوبی که خودت بلدی.
من هم عین وصیت نامه خودم رو براش نوشتم.
بعد گفت بخون چی نوشتی. من هم خوندم و خیلی توی حال رفت و چند تا قطره اشک
هم ریخت و آخرش گفت این سفارشات رو به خانواده ام بنویس و بدهی ها و طلب
کاری هاش به مردم و خدا رو گفت و نوشتم و اون هم آخر زیرش رو امضاء کرد.
*خمیر دندون یا کرم ضدپشهپادگان
ابوذر بودیم و محل استقرار بچه های تخریب طبقه چهارم ساختمان ستاد لشگر10
بود بچه ها خیلی مقید به مسواک زدن قبل از خواب بودند . ما 40 نفر داخل یکی
از طبقات بودیم و فقط یک دستشویی داشتیم. البته داخل محوطه پادگان دستشویی
زیاد بود اما اون هایی که مثل من تنبل بودند از دستشویی ساختمون استفاده
میکردند. غلام وارد دستشویی شد و ما هم صف کشیده بودیم که بیرون بیاد .
زمان زیادی گذشت و غلام بیرون نیومد. بچه ها صداشون در اومد و هی داد
میزدند برادر زعفری زود باش. غلام درب دستشویی رو باز کرد در حالیکه مسواکش
دستش بود به من گفت: جعفر این خمیر دندون چرا کف نمیکنه. من هم تعجب کردم.
اما یهو زدم زیر خنده و گفتم غلام این که خمیر دندون نیست این کرم ضد پشه
است که تو روی مسواکت مالیدی. اون هم در حالیکه به شدن میخندید گفت : وای
قلبم... این تکه کلام غلام بود
*غلام نقش اول تئاتر غلام
توی بازی های نمایشی هم هنر مند بود. اما به سختی قبول میکرد روی سن تئاتر
بره. ایام ولادت امام حسن(ع) بود و توطئه کردن که من و رسول و غلام رو با
هم روی سن بفرستند. موضوع تئاتر در مورد خیانت بعضی از فرماندهان سپاه امام
حسن علیه السلام بود. من و رسول و غلام جزء فرماندهانی بودیم که در خفاء
سر سفره معاویه مینشستیم. شب پانزدهم ماه مبارک رمضان بود که داخل حسینیه
الوارثین روی سن رفتیم و پرده کنار رفت. و غلام و رسول سر سفره مشغول خوردن
غذا بودند و من هم در کنار سفره ریاکارانه مشغول تسبیح انداختن بودم و
گاهی اوقات هم نصیبی از سفره میبردم. غلام در خوردن به کسی امان نمیداد و
هرچی دستش می اومد داخل دهانش میگذاشت و کوزه آب رو بالا میکشید. برنامه
این بود در حال خوردن غذا شهید طحانی که جزء فرماندهان با وفای امام حسن
علیه السلام بود وارد جمع ما میشد و به هرکدام از ماها چیزی میگفت و صحنه
ما تموم میشد. شهید طحانی اومد و حرف ها رد و بدل شد و پرده رو کشیدند. من
دیدم غلام روی سن داره دست وپا میزنه. اول فکر کردم شوخی میکنه اما دیدم نه
نفس نفس میزنه...انگار داره خفه میشه. با رسول دویدیم سمتش و دهنش رو باز
کردیم دیدیم یک شاخه سبزی ریحون نصفش داخل حلقشه ونصفش بیرونه. من شاخه
ریحون رو کشیدم ورسول هم فکش رو فشار داد و غلام هرچی خورده بود بیرون داد و
خلاصه تئاتر رو به هم ریخت...بهم ریخت یعنی حسینیه شد یک پارچه خنده....
*معبر تعجیلیغلام
اوستای معبر تعجیلی بود غیر ممکن بود کلاس آموزش بگذاره و از معبر تعجیلی
چیزی نگه ... ما تخریبچی ها یک روش داریم برای معبر و اون هم معبر تعجیلیه و
برای مواقعی است که وقت تنگه و دشمن هشیار شده و تاخیر در زدن معبر موجب
لو رفتن عملیات و بالا رفتن تلفات میشه. معبر تعجیلی زدن کار هر کسی نبود و
خیلی تجربه میخواست چون احتمال جا گذاشتن مین و سیم تله زیاده و غلام چند
تا از این معبرها زده بود. من فکر میکنم معبر شهادت غلام هم از این معبرها
بود .
خلاصه ... غلام یک پارچه اخلاص بود. غلام حیف بود توی شهر برگرده. غلام مال اینجا نبود . حق غلام شهادت بود اون هم شهادت مظلومانه.
*غلام به معراج رفت...غلام
به شهید حاج عبدالله قول داده بود که تا آخر کار باشه. غلام سر قولش بود.
با همه توانمندی هایی که در عملیات داشت اما سر و سامان دادن به زاغه مهمات
تخریب رو از اوجب واجبات میدونست. غلام دیده بود حاج عبدالله چه خون دلی
خورد تا زاغه مهمات سر و پا بشه.. انبارهای پر از مین و مواد منفجره...
انبار چاشنی ها و دینامیت ها. و دقت در نگهداری تجهیزات بچه های تخریب کار
طاقت فرسایی بود. به ماها اگه میگفتند یک روز هم دوام نمی آوردیم و فقط
جبهه رو شرکت در عملیات میدیدیم اما غلام خالص بود و ایثارگر.... از این
امانت بیت المال که مسوولیتش با او بود مثل جانش محافظت میکرد.
چند
روز بود که برق زاغه مهمات قطع شده بود و هرکسی میرفت دنبالش دست خالی
برمیگشت. کار خود غلام بود که آستین بالا بزنه. آخرش فهمید کابلی که برق رو
منتقل میکنه در مسیر قطع شده. ماشین که اومد خودش پشت وانت ایستاد و به
راننده گفت برو تا ببینم کجای کابل صدمه دیده که راننده ناخودآگاه در ادامه
مسیر از جاده خارج شد و غلام از روی وانت با سر به زمین پرتاب شد.
غلام
رو سوار آمبولانس کردند تا به اندیمشک ببرند اما پل کرخه رو آب برده بود.
آمبولانس چاره ای نداشت تا از طریق جاده عبدالخان غلام رو به بیمارستان
شهید کلانتری اندیمشک برسونه.. محسن اسدی میگفت من عفب آمبولانس بودم و
نگران غلام... مسیر طولانی بود و غلام درد میکشید اما چیزی نمیگفت... در
مسیر چندین بار از شدت درد از جا بلند شد و گفت محسن نرسیدیم.. غلام رو به
بیمارستان شهید کلانتری رسوندند اما کار از کار گذشته بود و با تمام تلاشی
که دکترها کردند موفقیت با شهدایی بود که غلام عزیز رو با خودشون بردند
غلام روز 19 اسفند ماه 66 از کرخه پرکشید..غلام رفت تا زندگی کنه و ما
موندیم تا بمیریم ....
روزهای آخر اسفند بود که تابوت سردار شهید
غلامرضا زعفری روی دستان مردم با صفای روستای لزربن به آسمان بلند شد و همه
یک صدا فریاد میزدند...این گل پرپر از کجا آمده....از سفر کرببلا آمده.