یکی از جانبازها چفیه رهبر را طلب میکند و آقا هم قبول میکنند اما با رندی خاصی چفیه جانباز را از روی دوشش برمیدارند و میاندازند روی شانه خودشان.
به گزارش 598 به نقل از فارس، آنچه که در ادامه می خوانید حاشیه های برنامه دیدار مقام معظم رهبری با جانبازان قطع نخاع است.
_ قرعه به نام من درمیآید و قرار میشود حاشیههای دیدار رهبر با جانبازها را پوشش بدهم. و این برای من یعنی برآورده شدن آرزویی ۲۹ ساله و دیدن آقا از نزدیک و شنیدن صدایش و بدون دردسر رفتن و نشستن آن جلو جلوهای حسینیه امام خمینی. خودم را تصور میکنم که دارم شانه به شانه آقا راه میروم. در واقع شاید هیچکس نفهمد برای امثال مایی که چندین سال فقط توانستهایم روی وبلاگهایمان قربان، صدقه آقا برویم؛ مهیا شدن شرایطی برای دیدن ایشان از نزدیک، آنهم در یک دیدار صمیمانه چه معنایی دارد...؟! و این حرفها و فکرها همینطور توی ذهنم چرخ میخورد تا اینکه میرسم جلوی درب ورودی بیت.
*آن صندلی ساده
خودم را میبینم که برای انتقام از آن همه چپ چپ نگاه کردنها و تحکمهایی که نمیگذاشتند برویم جلو بنشینیم؛ با یک کارت آویزان شده به گردنم و در حالی که لبخندی ملیح روی صورتم نقش بسته به صورت اسلوموشن از جلوی محافظها عبور میکنم و آنها هم خشمگین مرا نگاه میکنند اما نمیتوانند جلویم را بگیرند.
خدای من، حسینیه خلوت است و صندلی ساده آقا هم از دور دیده میشود. نزدیکتر که میشویم به یکی از بچههای روابط عمومی بیت به شوخی میگویم: "جای ما همینجاست دیگر...؟!" و کنار صندلی آقا را نشان میدهم. و او هم میخندد و میگوید خیر، جای شما آنجاست و سمت صندلیهای به ردیف چیده شده در کنار دیوار را نشانم میدهد.
ساعت حوالی ۸:۴۵ صبح چهارشنبه است و تک و توک جانبازهایی که با ویلچر و تخت وارد حسینیه شدهاند، دارند دور یک حلقه نسبتا بزرگ و به صورتی منظم جای میگیرند. بعضیهایشان از گردن قطع نخاع هستند و بعضی روی ویلچر نشستهاند.
*بدون هیچ توقعی!
دو سه تا گروه از آدمهای سالم! دارند با واکمن و دوربین فیلمبرداری با جانبازها حرف میزنند. یکی از جانبازها که روی تخت خوابیده در پاسخ به سوال یکی از آن آقاهای سالم که از او میپرسد الان چه توقعی دارد، میگوید "هیچ"... و شرح میدهد که چطور توی جبهه، نخاعش از گردن قطع شده است.
یکی دیگر از جانبازها هم میگوید تا سال ۷۹ دستهایم حس داشت اما حالا ترکشهای توی بدنم حالت توموری پیدا کردهاند و بدنم دیگر حس ندارد.
من دیگر آن آدم سرخوش نیم ساعت پیش نیستم. نگاه کردن به هرکدام از جانبازها و جذابیتهای آدمهایی که سالهاست فقط روی تخت خوابیدهاند آنقدر برایم با محتوا و جالب هست که دیگر نخواهم به انتقام گرفتن از محافظها و شیطنت کردن در حسینیه امام خمینی که حالا خلوت است فکر کنم.
دختربچه یکی از جانبازهای ویلچری، مدام دارد از سر و کول پدر بالا میرود و بازی میکند. عکاسها هم اینطرف و آنطرف دارند عکس میگیرند و صدای چیک چیک دوربینهایشان گاهی نمیگذارد صدای آرام جانبازها را بشنوم.
سردار شیرازی و آقاعزیز هم مدتی بعد توی محوطه حسینیه به چشم میخورند. و لحظاتی بعد رئیس دفتر نظامی مقام معظم رهبری و فرمانده کل سپاه پاسداران میروند برای احوالپرسی با جانبازها.
دلاوری صرفاً جهت اطلاع! هم به چشمم میآید. بچههای بیت با هم پچ پچ میکنند که دلاوری دارد چکار میکند و یکیشان با خنده میگوید: میخواهد از جانبازها درباره اختلاس مصاحبه بگیرد. و همه میزنند زیر خنده.
کنار یکی از جانبازها نشستهام که یک نفر میآید به سمت من و میگوید: "نمیخواستید ارتفاع همه تختها (منظورش تختهای حامل جانبازهای قطع نخاع از گردن است) را یکسان کنید. و من تیز، دوزاریام میافتد که طرف مرا به دلیل شباهت لباسم، با محافظهای بیت اشتباه گرفته و خیلی شقّ و رقّ و با شیطنت جواب میدهم:"هماهنگ نشده". آخیش...! چه کیفی میدهد آدم توی بیت کارهای باشد برای خودش.
*نامه بدون پاکت
نامه بدون پاکت یکی از جانبازها که آن را خطاب به رهبر نوشتهاند، روی تختش توی چشم میزند. ابتدای نامه نوشته است: "اینجانب جانباز ۷۰ درصد، تقاضا دارم..." و من نمیفهمم چرا این شهدای زنده باید نامههای خودشان را به جای بنیاد شهید بیاورند و به آقا بدهند؟
توی حسینیه ناگهان فضا عوض میشود. محافظها محترمانه همه را هدایت میکنند به سمت جایگاههای مشخص شده و سر و صداها میخوابد. و لحظاتی بعد رهبر از در سمت راست جایگاهی که همیشه مینشینند به همراه چندتن از مقامات وارد میشوند. زریبافان بنیاد شهید، سردار نقدی و چندتای دیگر. چه جالب! رهبر احتمالاً از همه پُر سنتر هستند اما از همه بلندتر و تنومندتر و جوانتر دیده میشوند.
و رهبر میروند سراغ جانبازها...
خدایا شکرت، حالا من با مردی که تمام دوران زندگیام دوست داشتم از نزدیک ببینمش، در حال راه رفتنیم اما هیبت رهبر مرا با خود برده است و این جانبازها هستند که توجه آقا را بیش از همه به خودشان جلب کردهاند.
*آن دست مجروح
آقا به هرکدامشان که میرسند اول از روی کارتی که روی سینه تمامشان هست مشخصاتشان را میخوانند و بعد به اسم، باهاشان حال و احوال میکنند. رهبر دست مجروحش را میگذارد روزی شانه یا گردن جانبازها و آنها را میبوسد. و جانبازها هم بلااستثنا مثل یک دومینو با بوسیدن و بوییدن آقا میزنند زیر گریه.
رهبر بعد از ابراز احساسات هرکدام از جانبازها، اندکی کنارشان تأمل میکنند و حرفهایشان را میشنوند و حرفهای جانباز که تمام میشود آقا میروند کنار تخت یا ویلچر نفر بعدی.
یکی از جانبازها چفیه رهبر را طلب میکند و آقا هم قبول میکنند اما با رندی خاصی چفیه جانباز را از روی دوشش برمیدارند و میاندازند روی شانه خودشان.
جانباز دیگری هم تعدادی عکس را از دوران جنگ آورده و دارد به آقا نشانشان میدهد و وقتی آقا از او میپرسند: "این عکسها را برای ما آوردهاید؟" جواب منفی میدهد. آقا دو قطعه از عکسها را برمیدارند و میدهند به دست یکی از بچههای بیت و میگویند:"اینها را اسکن کنید بعد برگردانید به ایشان".
رهبر به یکی از جانبازها که میرسند، میگویند:"شما پسر آقای ... هستید؟" و بعد از خوش و بش میپرسند:"کجا هستید الآن؟"
*عرق تو را با دست خودم پاک میکنم
یکی از جانبازها وقتی آقا میخواهد رویش را ببوسد با دست عرق پیشانی آقا را پاک میکند. جانباز بعدی ورزشکار است گویا. به آقا میگوید سال گذشته بودجه نبود و نتوانستیم عازم مسابقات شویم. و بعد یک چیزی دیگری هم میگوید که آقا تأیید میکنند.
رئیس بنیاد شهید چنان چسبیده به عبای رهبر که هرکس نداند فکر میکند محافظ آقاست. یکی از جانبازان ویلچری که با رهبر حرف میزند، ایشان رو میکنند به زریبافان و میگویند:" بروید توی دل مجموعه. گاهی شما واقعاً میخواهید، اما آن پایین به هر دلیلی کار انجام نمیشود. گاهی یک ریگ علت است که وقتی آن را برمیدارید آب جاری میشود."
رهبر و همراهانشان حالا رسیدهاند به ویلچر همان جانبازی که دختر کوچکش مدام از سر و کولش بالا میرفت. مثل اینکه اسم دخترک زینب است. رهبر کلی دخترک را نوازش و با او خوش و بش میکنند اما دخترک آنقدر کوچک است که متوجه نیست ناخدای کشتی انقلاب اسلامی و نایب امام عصر(عج) دارد ناز و نوازشش میکند. ته دلم به دخترک حسودی میکنم.
آقا به یکی از جانبازها وقتی دارند از او دور میشوند، میگویند:"سلام مرا به ایشان! برسانید." و جانباز هم چشم میگوید.
*برای عاقبت بخیری باید سعی کرد
نفر بعدی جملهای عمیق میگوید اما از رهبر پاسخی عمیقتر میشنود. جانباز میگوید:"دعا کنید عاقبت به خیر شویم" و آقا هم جواب میدهند:"باید سعی کرد."
و میان این همه گریههای جانانه جانبازها و محبتهای بیپیرایه رهبر هم یکی از جانبازها مطایبهای میکند که ما میان هیاهوی این طرف ویلچرها اصلاً نمیشنویم چه گفت...؟! اما لابد آنقدر بهجتآور بوده است که رهبر میخندند طوریکه ما هم صدای خندهشان را میشنویم.
و همه شاد میشوند.
*روایت نالهها
رهبر با یک جانباز مشغول خوش و بش است که از جلوی ما که چند تا ویلچر اینطرفتر ایستادهایم صدای ناله یک جانباز همه را به سکوت میکشاند. جانباز روی تخت خوابیده و دهانش نیمه باز است. و دوباره در عمق همان سکوت صدایی شبیه ناله از گلویش خارج میشود و با پیچ و تاب میچرخد به سمت آقا. رهبر که صدای ناله توجه ایشان را هم جلب کرده است میگویند: "سلام" و جانباز دیگر ناله نمیکند و آقا به احوالپرسیها ادامه میدهند.
و حالا رهبر رسیدهاند کنار تخت همان جانباز. گویا نمیتواند حرف بزند. همه ساکتاند. با دستهای بیرمقش دست مجروح آقا را گرفته است و میکشد روی صورتش. جانباز به صورتی ممتد ناله میزند. نالههایی که کم کم صدای هق هق همه را بلند میکند. خانمها هم که تخت این جانباز جلوی جایگاه آنهاست، دارند بلند بلند گریه میکنند. جانباز هنوز دارد ناله میکند. آقا این یکی را چندین بار میبوسند. و او گویا دارد با نالههایش با آقا حرفهایی میزند که فقط دو جانباز یعنی خودش و آقا میفهمند. سردارهای کنار آقا هم شانههایشان دارد، میلرزد. حتی ما خبرنگارها و عکاسها و محافظها. و فقط آقاست که مهربانانه دارد به چشمهای جانباز خیره خیره نگاه میکند.
تخت این جانباز بیشترین موقف تأمل آقاست و رهبر بعد از او هم جانبازهای مانده در انتهای حلقه را مورد تفقد قرار میدهند.
و احوالپرسی صمیمانه رهبر با جانبازها درست رأس ساعت ۱۱ تمام میشود و آقا میروند سمت جایگاه.
قرآن توسط یک جانباز ویلچری تلاوت میشود و بعد هم یک جانباز، سرلشکر جعفری و رئیس بنیاد شهید صحبت میکنند و دو نفر آخر از اقدامات انجام شده برای جانبازهای درصد بالا و خانوادههایشان خبرهایی را ارائه میکنند.
سخنرانی رهبر هم کوتاه است. آقا در ابتدای سخنانشان چند بار تأکید میکنند که کار مسئولان در مهیا کردن این دیدار خیلی فکر خوبی بود و تأکید میکنند که :"ان شاءالله این کار هر سال انجام بگیرد."
*تا که با عشق تو پیوندم زنند
رهبر در خلال صحبتهایشان برای جانبازها شعر قشنگی هم میخوانند که من کم حافظه هم حتی یادم میماند و یادداشتش میکنم:
هر بلایی کز تو آید رحمتیست / هر که را رنجی دهی خود رحمتیست
زان به تاریکی گذاری بنده را / تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند/ تا که با عشق تو پیوندم زنند
و همان جانبازی که دل همه را چند دقیقه قبل با خودش برده بود باز هم شروع میکند به ناله کردن. بچههای بیت میروند دورش و او با دست شروع میکند چیزهایی روی هوا نوشتن.
همان حوالی نشستهام. از بین محافظهای دور تخت جانباز راه باز میکنم و روان نویسم را میدهم دستش و کاغذی را هم میگیرم جلویش.
همه سرهایمان را خم کردهایم روی کاغذ که ببینیم جانباز روی آن چه چیزی مینویسد. و او کلمه "شال گردن" را روی کاغذ نقش میزند.
میفهمیم که چفیه آقا را میخواهد.
و دقایقی بعد که سخنرانی آقا با توصیه به خانوادههای جانبازان مبنی بر اینکه این جانبازان نعمتاند و شما هم قدر این نعمتها را بدانید به پایان میرسد؛ یکی از محافظها چفیه آقا را میگیرد و میآورند به جانباز میدهند.
جانباز هنگامیکه میخواهد برود روی کاغذ مینویسد: "ببخشید".