به گزارش 598 به نقل از مهر: صفحات تاریخ را ورق می زنم تا اثری از مردان و زنانی بیابم که در زیر موشک باران زندگی را تجربه کردند ولی گویا تاریخ هم به گمنامی این مردان و زنان رضایت داده و در هیچ کجای آن نمی توان از پروانه هایی که در آتش خشم سوختند نشانی یافت.
روزها به دنبال اسنادی از روزهای آتش و خون، روزهای حماسه مردم لرستان می گشتم ولی گویا تاریخ هم نشانی از مردان و زنان گمنام قوم لر ندارد یا شاید این شیرمردان و شیرزنان گمنامی خود را بیشتر می پسندند.
استان لرستان با توجه به بمبارانها و موشک بارانهای گسترده که مطابق آمار غیر رسمی بیش از 141 بار بمباران و 20 بار موشک باران را به خود دیده است دومین استان خسارت دیده از جنگ تحمیلی به شمار می آید.
علاوه بر رزم دلاوران لرستانی تیپ 57 حضرت ابوالفضل(ع)، گردان بوکان(امام حسین) و لشکر 84 در میدان جنگ از آبادان و خرمشهر گرفته تا کربلای 4 و 5 و فتح المبین لرستان در جنگ تحمیلی صحنه رزم تماشایی مردمی بود که بی سلاح و دفاع در مقابل بمب و موشک و راکت مردانه و شجاعانه جنگیدند تا یک دم دشمن مپندارد که صف ملت از صف خط مقدم جداست.
اما این نبرد شجاعانه که به گفته بسیاری از مردم لرستان بیش از 42 روز به طول انجامید با گمنامی مردمی عجین شده است که شاید هیچگاه آن روزها را از ذهن خود محو نکرده اند.
رادیوی کوچکی که جزئی از زندگی مادرم شده بود
مادرم از روزهایی که رادیوی کوچکی را همیشه به مچ دستش آویزان می کرد می گوید تا یادش نرود زنان لرستانی همرزم مردانشان که در جبهه های جنگ می جنگیدند در مقابل موشک باران دشمن چه عاشقانه کودکانشان را در آغوش گرفتند و علی اکبر و علی اصغر دادند و هر لحظه منتظر ترکش های آژیر قرمز در جای جای شهرهای این استان بودند؛ و چنین است که رهبر معظم انقلاب رزم لرستانیها در دوران دفاع مقدس را بیش از آنکه شنیدنی باشد دیدنی توصیف می کند.
پس از جستجوی اسناد مرتبط با دوران دفاع مقدس در لرستان که به واقع از رزم این ملت کم نوشته شده است تنها به کتابی چندین صفحه ای از خاطرات "42 روز نبرد با استکبار" دست پیدا می کنم که شاید تنها گوشه ای از آنچه در آن روزها بر مردم لرستان گذشته در آن آورده شده است.
فروردین 65 - بروجرد: انفجار دبستان و پروانه هایی که در آتش سوختند!
هوای سرد بود و سرما در خیابانها و کوچه های شهر می چرخید و بی شرمی خود را به همه معرفی می کرد. کسبه های محل با محاسن نیمه سپید در حالیکه پالتوها را به خود پیچیده بودند با لهجه شرین بروجردی با هم صحبت می کردند و برای اقامه نماز راهی مسجد می شدند که ناگهان دقایقی مانده به ساعت یک بعد از ظهر دو انفجار مهیب و پیوسته سراسر شهر را به لرزه درآورد.
آری دو فروند موشک دو نقطه شهر بروجرد را به تلی از خاکستر و آتش مبدل ساخته بود.یکی از نقاط مورد اصابت موشک یک دبستان بود، داخل محوطه از دور ناله کودکانه و محصلان به گوش می رسید. یک گودال نسبتا بزرگ در کنار محوطه دبستان شهید فیاض بخش به طور وحشتناکی ایجاد شده بود.
پدران و مادران سراسیمه به طرف مدرسه می دویدند و سرگردان به هر طرف می چرخیدند. کودکان خردسال مثل پروانه های زیبایی در اطراف سالن بسته کلاسها به یکدیگر می زدند و در آتش خشم دشمن می سوختند. جمعی از دانش آموزان مثله شده در کنار گودال انفجار جان داده بودند و برخی دیگر در زیر آورها در حال جان دادن بودند.
عملیات امداد و نجات به پایان رسید، شمار بدنهای بی روح کودکان دبستانی به 65 نفر رسید. به سالن ورزشی طالقانی رفتم، همه شهدای دانش آموز را در صفی طویل دراز کرده بودند، روحم گرفت. بر روی سینه هر یک برگ کاغذی بود که نشان دهنده نام و نشان شهید خردسال بود. گویا هدیه تمام هستی و آدمیان برای این کودکان بی دفاع تنها همین پاره کاغذی بود که سند شهادتشان محسوب می شد.
طفل شیرخورای که حبابی خونین بر دهان داشت
صدای آژیر قرمز بلند شد، حمله دیگری به بروجرد به وقوع پیوست، این را همه می دانستند. رعدهای شکننده چون پتکی بر سر شهر فرود می آمد، برق های جهنده به آسمان زبانه می کشد. دود و خاک پیچان می شد و سر به فلک می زد، کودکان نیمه برهنه ضجه می زدند.
به یکی از نقاط انفجار رسیدم، موج داغی بدنم را می آزرد، نوجوانی را دیدم که در میان تلی از آتش می سوخت. کشان کشان جنازه اش را از تل آتش دور کردم، پاهایش کرخت شده بود، چند لحظه قبل او را دیده بودم که گستاخانه به مسلخ می رفت، به حالش و شکوفایی پروازش غبطه خوردم.
قربانیان با بدنهای بی دست و پا، سوخته و کبود شده، با دهان های گشاده و حدقه های خالی از سکنه به آسمان ناامن و زمین شکافته، به دیوارهای فروریخته و به هر چیزی تنها خیره شده بودند.
جمعیت به هم پیچیدند، در لحظه ای سیل تشییع کنندگان از غسالخانه به سوی قبرستان شهر سرازیر شد. فکر می کنم صحن غسالخانه ها بزرگترین مرکز گسترش و تولید احساسات انسانی است، الله اکبر، صحنه های عجیبی به چشم می خورد...شهدا صف در صف روی زمین دراز کشیده بودند و با قامت های شکسته خود دنیایی از معنا را رنگ آمیزی می کردند.
طفل شیرخواری را در آغوش مادرش دیدم که حبابی خونین بر دهان داشت و خون ماسیده ای کاکل سیاه موهایش را به هم چسبانیده بود. خواهری را بالای سرشان دیدم که می گفتند تمام اعضا خانواده اش در این حمله به شهادت رسیده است، دهانش کف کرده بود و فقط یا حسین می گفت، بر سر می زد، شیون می کرد و دستانش را به شدت به هم می زد. یا حسین!یا حسین...
دیماه 65 - خرم آباد: آن زن باردار بود!
چند دقیقه ای از ساعت 11 گذشته بود. قلب شهر خرم آباد را غوغا و غرشهای رعدآسا و سنگین هواپیماهای مهاجم عراقی در بر گرفت. دودهای خاکی رنگ و سیاهی در چند نقطه شهر به آسمان بلند شد، زمین با آن همه بارهای سنگین در لحظه های انفجار موشک های هوا به زمین لرزه درآمد.
خاموشی چند لحظه ای شهر که معمولا پس از هر حمله به وجود می آمد با امواج صداها و آزیر آمبولانس ها در هم شکست و عملیات امداد شروع شد.
چند مرد و یک زن مسافر در جلوی یکی از سالنهای غذاخوری در اثر نزدیکی به محل انفجار در دم به شهادت رسیده بودند و به پیاده رو افتاده بودند.نزدیک به 20 نفر از شهدا را در آن نقطه از زیر آوار خارج ساخته بودند.مجروحین را بیمارستان و اورژانس و شهدا را به غسالخانه انتقال می دادند.
داخل سالن غسالخانه شدم، فاجعه بود. شمار شهدا انفجارهای امروز شاید نزدیک به 80 نفر می رسید.در بین شهیدان مادری در حدود 35 ساله را دیدم که پرستاران و دیگران در اطراف جنازه اش گرد آمده بودند.گاه او را به پشت و گاه به پلو می خواباندند؛ می گفتند که باید پهلویش را بشکافیم؛ فهمیدم که باردار است، سرانجام چادر مشکی کهنه ای بر رویش کشیدند و با او و فرزندش که جان داده بود وداع کردند.
من در جای خود میخکوب شده بودم، از طرفی به عظمت فاجعه فکر می کردم و از طرف دیگر در وجود خود که بر این همه مصیبت شاهد و گواه بودم شک می کردم. شیرزنان لر مویه سر می دادند و اشعار حماسی خود را زمزمه می کردند...
"برارونم خیلین، هزار هزارن/سی تقاس خین مه سر ور میارن(بسیارند برادرانم که برای گرفتن انتقام خونم قیام می کنند...)"
دیماه 65 - کوهدشت: او در دم احتضار بود و فقط چشمانش باز بود...
ساعت حدودا چند دقیقه ای از ظهر گذشته بود که به دنبال پخش آژیر وضعیت قرمز صدای مهیبی سراسر شهر کوهدشت را فرا گرفت و پس از چند انفجار پی در پی غرش دهشتناکی به گوش رسید.به وسط خیابان رفتم و به آسمان نگریستم. ابتدا دود و آتش و سپس خاک غلیظی پیچان پیچان به آسمان بلند شد.
مردم دسته دسته در خیابانها می دویدند.زنان و مردانی را دیدم که هراسان افتان و خیزان به سوی مراکز انفجار می رفتند.پس از لحظه ای به نقاط اصابت رسیدم؛ آنجا نیز حال و هوای خود را داشت.ساختمان های مسکونی متلاشی شده بودند، سقفها به زمین رسیده بود و دیوارها فرو ریخته و تیرکهای برق و درختان از جا کنده و یا قطع شده بودند.
عملیات کمک رسانی روی آوارها شروع شده است؛ کودکانی به شدت مجروح شده بودند و در میان خاک و خون دست و پا می زدند نمایان گشتند.بهت و حیرت چهره هایشان را فرا گرفته بود.
یکی از آنان را دیدم که که حدود سه سال داشت، وقتی او را از زیر آوار بیرون کشیدند مثل این بود که تازه از خواب برخاسته بود، اول به اطراف نگریست، بعد جیغ کشید و بر زمین افتاد.
مجروحین را از زیر آوار بیرون کشیدند و به اورژانس انتقال دادند؛ شهدا را نیز از زیر آوار ها خارج کرده بودند و در کنار خیابان گذاشتند، شیر زنان و شیرمردان و کودکان با قامت های برافراشته از تیر و ترکش استوار و ستبر دراز کشیده بودند.نبرد زنان و کودکان و سالخوردگان با تکنیک بی شاخ و دم قدرتهای شرق و غرب تماشایی بود!
به همراه عده ای به اورژانس رفتم، کف سالن را خون فرا گرفته بود، برادری را دیدم که پاهایش قطع شده بود و از اینکه در کنار دیگر مجروحان که بعضا خواهر بودند دراز کشیده بود احساس شرم می کرد، جلو رفتم که شاید چیزی می خواهد، اما او در دم احتضار بود و فقط چشمانش باز بود و حرفی بر زبان نمی آورد.
دیماه 65 - خرم آباد: صحرای محشر بود و روز قیامت، عجیب روزی بود!
درست 15 دقیقه از ساعت 3 بعد از ظهر گذشته بود که شهر خرم آباد مورد هجوم یکی از وحشیانه ترین حملات هوایی قرار گرفت، زمین و زمان در خشم و غوغا گریزان شد، خانه های بسیاری در میان شعله های آتش سوخت.گروه گروه بچه ها به دنبال هم می دویدند، انفجارهای پی در پی صورت می گرفت و بی صبرانه به فاجعه تبدیل می شد.
بسیاری از زنان و مردان و عده ای مسافر در کنار گودالهای انفجاری مثله شده و سوخته بودند، تشخیص آنها از یکدیگر مشکل بود. انسان را در آن لحظه یارای هیچ هیجانی نبود و سکوت یکباره گلوی همه را فشرد.
صحرای محشر بود و روز قیامت، عجیب روزی بود.شمار شهیدان این نبرد نابرابر متجاوز از یکصد نفر بود، مادران، خواهران و همگان بر سر و صورت می زدند.
به فکر فرو می رفتم و بر خیابانهای شهر گام می نهادم، آرام آرام گام می گذاشتم چرا که قامتش مجروح بود، دلم می خواست همه دنیا و تاریخ این همه جنایت را درک می کردند، دلم می خواست همه آن تعهدات بین المللی و کنفرانسهای پشت سر هم و اعلامیه های حقوقی و کیفری مجامع بین المللی را دوباره مرور می کردند و هرگز بر این پندار بیهوده حقوق بشری اکتفا نمی کردند، به راستی آن همه دروغ و نیرنگ آنهم در سطح جهانی به این بزرگی چگونه قابل قبول است؟
خوارج مشخصات نقاط پر جمعیت شهرها و یا نقاطی را که تاکنون مورد اصابت قرار نگرفته بود را به دشمن نشان می دادند و دشمن اقدام به بمباران می کرد.
آنروزها بمباران شایعات نیز از زمین به هوا بر می خواست و ضد انقلاب حملات خود را شروع کرده بود و سعی در به راه انداختن جنگ روانی داشت.شایعه می شد که انواع بمبهای گوناگون حتی به صورت عروسک پرتاب شده است و آدمها بعضا اطراف خود را می پائیدند و از دست زدن به هر شی مشکوکی خودداری می کردند.
ضد انقلاب که امید خود را به کلی از دست داده بود، در جبهه جنگ علیه مردم قرار گرفته و به شدت فعالیت می کرد..عنصرهای مخربی از منافقین نفوذ کرده بودند و این خوارج مشخصات نقاط پر جمعیت شهرها و یا نقاطی را که تاکنون مورد اصابت قرار نگرفته بود را به دشمن نشان می دادند و دشمن اقدام به بمباران می کرد.
بهمن ماه 65 - پلدختر: او چیزی را که دنبالش بود یافته بود...دست بریده فرزندش را!
ساعت نزدیک به پنج بعد از ظهر بود. ابتدا صدای نزدیک شدن هواپیما و سپس انفجارهای رعد آسایی آرامش شهر پلدختر را در هم پیچاند و دود غلیظ و سیاهی از چند نقطه به آسمان بلند شد.آهن پاره ها و قطعه های کوچک و بزرگ از آسمان به زمین ریخت و آژیر وضعیت قرمز هنوز با جدیت تمام زوزه می کشید.
در یکی از منازل آوار شده پدری را دیدم که می گفتند لحظاتی قبل تنها فرزندش در بستر بیماری در منزل به شهادت رسیده است.هراسان خاکهای ویرانه اش را کنار می زد و جستجو می کرد، عده ای معتقد بودند که او از خود بیخود شده است اما لحظه ای نگذشت که همه اعتقادات خود را پس گرفتند، زیرا او چیزی را که دنبالش بود را یافته بود؛ آری دست بریده فرزندش را!
دشمن دست بریده فرزندش را برایش بر جای گذاشته است تا قلبش بسوزد اما او آنرا برد تا با جنازه اش به خاک بسپارد و در دلش به دشمن گفت: دستی را که در راه خدا دادم پس نمی گیرم!
بهمن ماه 65 - دورود: حملات وحشیانه تری به وسیله موشک در راه است!
شهر دورود در زیر سقوط ناگهانی بمبها به لرزه درآمد، چهره اش از حمله ای مهیب آزرده گشت.امواج توخالی و خشمگین در روز دوم بهمن ماه شهر، روستا، دشت و بیابان را در حصار خود کشیده بود.
هرگز انسان فرجامی را برای لحظات دیگر متصور نمی شد.شمار شهدای نبرد امروز در شهرهای مختلف لرستان از 120 نفر تجاوز می کرد.لحظه ای سکوت و آرامش معنا نداشت و دیگر شهرها و بخشهای استان به محل تردد هواپیماهای متجاوز مبدل شده بود و شکستن دیوارهای صوتی پشت سر هم صورت می گرفت.
پیکر مجروح لرستان ابعاد خشن تهاجمات را در خود پذیرا شد و کوهها و دشتهایش شکافته شد و فرو ریختند اما هنوز که هنوز است اسرار مقاومت مردمش فاش نشده است.
فضای لرستان را میراژهای اهدایی غرب و میگهای اهدایی شرق فرا گرفته بودند و من مثل دیگران فقط به آسمان می نگریستم و درک می کردم که ارواح خبیثه ای بر این آهن پاره های بی نام و نشان فرمان می رانند.
اطراف شهرها را خیمه های زیادی در بر گرفته بود که با رنگها و اندازه های مختلف بنا شده بودند، شبها شعله های فانوس و شمع در محیط کوچک خیمه ها سوسو می زد، نمی دانم فردایش چه خبر بود؟
انبوه خرده شیشه ها، پهنای خیابانها و کوچه ها را فرا گرفته بود و در زیر نورهای مختلف چراغ ماشین ها برق می زدند و مغرورانه در زیر کفش هر عابری خش و خش می شکستند.
شایعات در اذهان نفوذ می کرد و به سرعت انتقال می یافت، عده ای می گفتند دشمن از بمب شیمیایی استفاده خواهد کرد و عده دیگر عقیده داشتند که حملات وحشیانه تری به وسیله موشک در راه است، شهرهای لرستان روزهای سخت خود را می گذراندند.
نزدیک به 100 نقطه از نقاط مسکونی، تجاری، آموزشی، کارخانجات، خطوط انتقال نفت و راه آهن تاکنون مورد هجوم قرار گرفته بود.انواع موشک های زمین به زمین، موشکهای هوا به زمین، بمبهای یکهزار پوندی و بمبهایی از نوع پیمان ناتو برای بمباران لرستان به کار رفته بود، هنوز تعداد زیادی از این بمبهای در انواع مختلف در برخی نقاط شهر منفجر نشده بود که با جانبازی برادران سپاه یکی پس از دیگری خنثی می شدند.
حالا فهمیدم که تو از من علی اصغر خواسته ای...
شهرهای پلدختر، الیگودرز، خرم اباد، بروجرد و کوهدشت در چندین مرحله تحت شدیدترین حملات موشکی و هوایی قرار گرفتند و در این میان بیش از 80 نفر زن، مرد و کودک مظلومانه شربت شهادت نوشیدند.
خون و حماسه همچمون تندبادی خشن گلریزانی را آغاز کرده بود.بازهم برای چندمین بار نعره جتها تداعی شد؛ در آن روز جنازه سردار رشیدی از سپاه همیشه پیروز لشکر حضرت ابوالفضل به شهر آمد، اما افسوس که غوغای همیشگی شهر را ترک گفته بود و سردار در تابوت خود آرام و بزرگ خوابیده بود و بر دستان انبوه مردم تشییع می شد.
از میان گرد و غبار ناشی از سوختن منازل محل انفجار مادری نمایان بود که کودک خردسالش را روی دست گرفته بود و به تندی گام بر می داشت، از بدن کودک خون می ریخت اما توان گریه و زاری نداشت و آرام روی دستان مادرش به خواب رفته بود!
مادر امید داشت که کودکش زنده بماند و عجولانه سراغ آمبولانس را می گرفت، یکی از آشنایان کودک را از دست او گرفت و به سرعت دور شد، مادر روی پاهایش ایستاد و دستان خونینش را بالا برد و نگاهی به آنها انداخت، بعد خندید و رو به آسمان کرد و با صدای رسایی گفت: خدایا آرزو داشتم بزرگ شود تا او را روانه جبهه کنم و فردا بگویم حسین جان من علی اکبر داده ام اما حالا فهمیدم که تو از من علی اصغر خواسته ای...
دفاع جانانه ای که در اوج گمنامی ماند
آنچه که آمد داستان یا فیلمنامه ای از روزهای یک جنگ معمولی در یک نقطه بی دفاع نبود! این کلمات واقعیاتی است از دفاعی مقدسی که چه زنان، مردان و کودکانی جانانه برای حفظ وطن جنگیدند تا تنها این کلمات از وجود سرخ آنها باقی بماند.
این روایت واقعی، گوشه ای از جنایت تاریخی ابرقدرتها در سرزمین شیران یعنی ایران بود که من و تو نباید یادمان برود تا تاریخ حتی فکر فراموشی این جنایت را در سر بپروراند.
مادرم هنوز خواب می بیند یکی از ترکشهایی که به خانه مان آمد و کنار بالش دختر کوچکش آرام گرفت می خواهد دوباره آژیر بکشد و پدرم هم هنوز یادگار جبهه های جنگ را از شیمیایی و موج و خون با خود به همه جا می برد.
هنوز در ذهن دخترک سه ساله روزهای جنگ روایت هواپیماهایی است که با خود بمب می آورند تا صدای همه جیغ هایی که باید کشیده می شد در گلویش خاموش شود و بغض دلتنگی بابایی که به جبهه رفته با ترس از راکت و موشک باران شود.
این باقیمانده جنایتی است که هر روز در خانه ما تداعی می کند هر آنچه که از دفاع مقدسی که زنان و مردان لر با وجود گمنامی در آن سهیم بودند و هر روز بر آن افتخار می کنند.