گفت و گوی نشریه پنجره را در ادامه می خوانید:
چرا فامیلی شمار ا «عراقچی» گذاشته اند؟ در حالی که ایرانی هستید؟
ما
اصالتا اصفهانی هستیم و در قدیم به منطقه مرکزی ایران عراق میگفتند؛
بهعبارت بهتر عراق عجم و منطقه عراق فعلی هم عراق عرب بود؛ چون پدربزرگ ما
در اصفهان با این منطقه عراق عجم آن موقع، تبادلات تجاری داشت و ظاهراً
اجناس را از اینجا میبرده و از آنجا میآورده است، بهمناسبت اینکه با
عراق سروکار داشته، فامیلی عراقچی را انتخاب کرده؛ چون پسوند «چی» سروکار
داشتن را میرساند. از این جهت که فامیلی نادری است، خوب است.
متولد چه سالی هستید؟
متولد 1341. در تهران متولد شدم. پدربزرگم در اصفهان بودند و پدرم قبل از تولدم در تهران ساکن شده بودند.
آیا خانواده شما جز متمولین به شمار می روند؟
تا متمول را چگونه تعریف کنید. بله، خانواده ما وضع خوبی داشت.
ساکن کدام محله تهران بودید؟
محله خیابان بهار محدوده پیچ شمیران و هفتتیر.
شما در ابتدا عضو سپاه پاسداران هم بودید؟! چه شد که از وزارت خارجه سردرآوردید؟
دوران
جوانی بنده مصادف بود با انقلاب و بلافاصله با دفاع مقدس. ما از یک
خانواده بسیار مذهبی، سنتی و ریشهدار بودیم و هستیم و غیر از آن هم، ورود
بنده در عرصه جدی زندگی با پیروزی انقلاب همراه شد. لذا بهعنوان یک وظیفه
اسلامی، ملی و میهنی، احساس کردم که باید وارد جایی بشوم که در این شرایط
حساس کشور کاری انجام دهم. من تقریبا در سال 1358، یعنی سالی که انقلاب
فرهنگی شد و دانشگاهها بسته شد، دیپلم گرفتم. درسم هم خوب بود. آمادگی
خوبی برای ورود به دانشگاه داشتم و جالب هم هست که رشته مورد علاقهام
بیشتر دروس ریاضی و مسائل فنی بود. یادم هست ایدهالی که در نظرم بود،
جهتگیری برای رشته برق و الکترونیک در دانشگاهی خوب بود. زمانیکه انقلاب
فرهنگی در کشور به اجرا در آمد و دانشگاه ها تعطیل شدند و دانشگاهها
تعطیل شدند. 2 یا سه ماه صبر کردم که جنگ آغاز شده بود و شدت گرفته بود.
بهواسطه یکی از دوستانی که در سپاه بودند، وارد سپاه شدم.
در جبهه رفتنتان و پیوستنتان به سپاه، حلقه رفاقتی موثر بود یا انگیزههای انقلابی؟
انگیزههای
انقلابی و تصمیم خودم. بهواسطه یکی از آشنایان که در آن زمان با سپاه
ارتباط داشت تصمیمم را مطرح کردم و توسط آشنایی که معرفی کردند، که ایشان
هم دوست آقای حسین شریعتمداری بود جذب سپاه شدم.
نگاههایی
از بیرون نسبت به شما وجود دارد که شما را حزباللهیترین آدم تیم
مذاکرهکننده میدانند. اصلا کسی تا به حال به شما گفته که جنستان با تیم
مذاکرهکننده جور نیست؟
نمیدانم چرا این تلقی وجود
دارد! در محافل بچهحزباللهیها و بسیج که بهصورت خصوصی رفت و آمد
دارم، به بنده میگویند که تو را قبول داریم. از این صحبتها میشود که
نمیدانستیم در وزارت امور خارجه بچهحزباللهی هم هست! وقتی بدون
تعارفات و بدون ملاحظات دیپلماتیک، در جلسات خصوصی صحبت میکنم و مسئله را
برای دوستان باز میکنم میگویم که اصلا قضیه چیست و دنبال چه هستیم و
چهکار میکنیم، همه متقاعد میشوند که واقعا این حرکت در راستای منافع
انقلاب، منافع ملی و منافع جمهوری اسلامی است و تا الان هم در همین جهت
حرکت کرده ایم و دستاوردهایی هم بدست آورده ایم. البته شاید نشود علنا این
دستاوردها را در این مقطع زمانی به طور علنی بیان کرد ولی وقتی توضیح داده
میشود، روشن می شود.
اینکه چرا این تلقی وجود دارد را نمیدانم. شاید به این دلیل است که من سالهای جنگ در ایران بودم و در نهادهای انقلابی مشارکت داشتم. آقای ظریف و آقای روانچی آن سالها در آمریکا بودند. از نظر من این چیزی را در نوع روحیه، در نوع نگاه و نوع اعتقادات عوض نمیکند، یعنی فکر میکنم آقای ظریف، آقای روانچی و بقیه دوستانی که در تیم هستند، همانقدر که بنده را حزب الهی می دانید آنها هم همینگونه هستند، ولی شاید این سابقه مقداری در ذهن افراد تاثیر بگذارد. یا نمیدانم شاید مثلا به نوع ادبیات من که کمی متاثر از ادبیات انقلاب است و همان روحیه را برای خود حفظ کردهام مربوط میشود.
بدون هیچگونه مبالغهای باید عرض کنم که بهترین سالهای عمرم را همان سالهای دفاع مقدس میدانم. وقتی که با آن بچه ها هستم گویی در آن زمان زندگی می کنم، بهعبارت صحیحتر عراقچی آن روز بهاضافه بچههای آن روز، همان روزها را می سازد، آن حال و هوا، آن بچهها، آن انگیزهها و آن اعتقادات، واقعا شاید دیگر به دست نیاید. لحظات نابی بود که شاید دیگر بهوجود نیاید. من هم از لحظه به لحظهاش، همه سختیهایش، چه در جبهه و چه در پشت جبهه و چه در مسائل بعدیاش واقعا از نظر روحی لذت بردم. آن روزها و لحظات ایام ارزشمند و نابی بود.
لذا همیشه سعی کردهام آن روحیات را
برای خودم حفظ کنم. طبعا این در ادبیات و رفتار آدم هم بعضی وقتها
انعکاس پیدا میکند. شاید نوع ادبیات، نوع ظاهر، نوع سابقه، ممکن است
اینها موثر بوده ولی من واقعا اینجا میخواهم بگویم تا ثبت شود که در
میزان اعتقادات به اسلام، انقلاب، جمهوری اسلامی، اعتقاد به رهبری، منافع
انقلاب، منافع جمهوری اسلامی، منافع ملی، واقعا اگر آقای ظریف و آقای
روانچی را از خودم برتر ندانم، قطعا کمتر نمیدانم.
آقای
عراقچی, برخی کارشناسان معتقدند که نوعی عجله و شتاب زدگی در آغاز و روند
مذاکرات هسته ای دیده می شود, آیا شما این نکته را قبول دارید؟
ایرادی
که به ما گرفتهاند این بود که چرا اینقدر سریع انجام شد؟ در حقیقت روال
قبلی روی دور آهسته بود، کند بود. هر چند ماه یکبار، جلسهای برگزار میشد.
یعنی ایرادی که به تیم وارد میدانستند این بوده که چرا سرعت کار اینقدر
زیاد بود؟ و چطور شد که مثلا در فاصله کمتر از 100 روز به توافق رسیدیم؟
چون ایراد گرفته شد، با عنایت عرض میکنم بعضیها به خود من گفتند که شما
عمد داشتید که در کمتر از 100روز این کار را انجام دهید که مثلا دولت
بتواند ادعا بکند.
من این را در جاهای مختلف گفتم که: اشهد بالله که این غلط است! هیچکسی به ما نگفت که زود باشید، سریع انجام بدهید که آقای روحانی میخواهند در کمتر از 100 روز گزارش بدهند. حتی دقتهای ایشان و نظراتشان باعث شد که مقداری هم بیشتر طول بکشد. اما اینکه چرا کار سریع بود، به این خاطر بود که پنجره فرصتی مقابل جمهوری اسلامی باز شد و ما احساس کردیم که از این پنجره در زمان باز شدنش باید استفاده شود. فرصتها همیشه ماندگار نیستند. فرصتها در لحظات تاریخی خاصی پدید میآیند و هنر رهبران این است که از این فرصتها استفاده کاری ببرند. رهبران که عرض میکنم، یعنی رهبرانی که ما را در عرصه فرستادهاند. من برای خودم این شأن را قائل نیستم.
رهبری کشور و مجموعه مدیریتی کشور تصمیم گرفت که از این فرصت استفاده کند. این فرصت بعد از حماسه سیاسی مردم ایران، یعنی بعد از انتخابات بهوجود آمده بود. بهدلایل مختلفی که اگر خواستید بعدا دربارهاش بحث میکنیم. ضمن اینکه ارادهای هم در طرف آمریکایی و طرف اروپایی وجود داشت. علاوه بر آن همراهی روسیه و چین هم بود و لذا ما احساس کردیم پنجره فرصتی باز شده و باید سریعتر به نتیجه رسید، بهخاطر اینکه نیروهایی میخواستند این فرصت را از بین ببرند و در رأسش صهیونیستها بودند. شما مشاهده کردید که بین ژنو 2 و ژنو 3، آقای نتانیاهو چطور به دست و پا افتاد، چطور بلند شد و راه افتاد و به روسیه رفت؟ در همین فاصله یک هفته10 روزی که فاصله بود، خودش رفت روسیه. تلفنهای مکرر با فرانسه، آلمان، انگلیس و... همه نیروهایی که میخواستند کار را خراب بکنند بسیج شده بودند.
یک مقدار سرعت کار بهخاطر این قضیه بود ولی این سرعت باعث نشد که امتیازات ویژهای داده شود. من معتقدم توافق ژنو بزرگترین دستاورد ما بوده است؛ چیزی را از دست ندادیم و چیز بزرگی را گرفتیم. از هیچ خط قرمزی عبور نکردیم ولی آمریکاییها از خط قرمزشان عبور کردند. خط قرمز آمریکاییها غنیسازی برای ایران بود. سیاست غنیسازی صفر برای ایران که ایران نباید غنیسازی داشته باشد. هنوز هم آقای نتانیاهو این را دنبال میکند. همین دیروز در ملاقات با خانم مرکل، در مصاحبه مطبوعاتی همین حرف را گفته بود که خانم مرکل هم رد کرد.
در توافق ژنو این اتفاق افتاده است، یعنی 6 کشور قدرتمند دنیا به سرپرستی آمریکا و و به عبارت صحیح تر در رأس آنها آمریکا، از این خواسته خودشان عقبنشینی کردند و غنیسازی را برای ایران پذیرفتند. قبول کردند که در گام اول توافق ژنو، غنیسازی ایران ادامه پیدا کند و در گام نهایی و راهحل جامع هم حتما باید غنیسازی باشد. همان صحبتی که آقای اوباما بعدا در سابان فوروم انجام داد و یا مطرح کرد، خانم شرمن دو یا سه روز پیش گفت و خانم مرکل دیروز اعلام کرد که بله، ما به هر حال غنیسازی را برای ایران پذیرفتیم. آقای اوباما که بهنظر من با تعبیر جالبی مطرح کرد. گفت ما اگر زورمان میرسید، پیچ و مهره تاسیسات را هم باز میکردیم ولی زورمان نرسید! آنها به این نتیجه رسیدند که با مردم ایران با زبان زور نمیشود صحبت کرد، با زبان کرامت باید صحبت کرد. لذا ما غنیسازی را پذیرفتیم. به همین دلیل، اینها واقعا سند افتخاری برای مردم ایران است.
اینها نتیجه 10 سال مقاومت و ایستادگی است. آن کسانی که این دستاورد را کوچک و بهاصطلاح خفیف میکنند یا نادیده میگیرند، در جهت خواست دشمن گام برمیدارند. یعنی دشمن خودش نمیگوید که ما غنیسازی را ندادیم اما اینها میگویند نداده است. توافق ژنو این دستاورد را برای مردم ایران داشته که بعد از 10 سال مقاومت در مقابل همه تحریمها که شدیدترین تحریمهایی بوده که میتوانستند برقرار کنند، در مقابل همه تهدیدهایی که کردند، در مقابل قطعنامههای شورای امنیت، در مقابل فشارهای روانی و سیاسی تبلیغات وسیع و در مقابل همه اینها ما ایستادگی کردیم و اعلام کردیم که زیر بار حرف زور نمیرویم و زیر سلطه آنها نخواهیم رفت.
اگر آنها میگویند که نباید
غنیسازی کنید، ما میگفتیم، این حق ماست و باید انجام دهیم. این اثبات شد.
یعنی ایران بالاخره با غنیسازی از مذاکرات بیرون آمد. با 6 کشور بزرگ
دنیا نشستند جلوی ما و قبول کردند قطعنامههایشان را کنار بگذارند. قبول
کردند قطعنامهها و خواستههای خودشان را بگذارند کنار و غنیسازی را
برای ایران بپذیرند. این دستاورد توافق ژنو است و لذا نه تنها امتیازی
داده نشده، بلکه بزرگترین امتیاز گرفته شده و انشاءالله در توافق نهایی
هم این تثبیت خواهد شد.
آقای آصفی حسابی استقلالی بودند و حضرتعالی از طرفداران پر و پا قرص پرسپولیس هستید، دیروز که استقلال از الشباب باخت چه حسی داشتید؟
خدا
میداند خیلی ناراحت شدم. البته وقتی رسیدم خانه آخر بازی بود. پسرم پای
تلویزیون بود و من هم نشستم. هم حرص خوردم از گلهایی که نزدند و
میتوانستند بزنند و هم حرص خوردم از گل بیربط و بیمزهای که خوردند.
ولی از ملوان که باخت خوشحال شدید؟
آن که آره! آن باخت حسابش فرق میکند.
آقای دکتر، اینکه دامادتان معمم هستند...
این را از کجا میدانید؟
حالا، این حُسن بود یا سرعتگیر بود؟
اول بگو از کجا میدانید؟
از دوستان خبردار شدم!
داماد
من قرار است معمم بشود. انشاءالله جمعه آینده خدمت آیتالله وحید خراسانی
معمم خواهند شد. البته تحصیلات دانشگاهی را هم تا مقطع فوق لیسانس به
اتمام رساندهاند.
منظورم اینکه لباس روحانیت برای شما حسن است؟
بله، برای من حسن است. منظور از حسن یعنی چه؟
الان
اینطور است که وقتی طلبهای به خواستگاری میرود، یکی از مطالبی که حتما
طرح میشود این است که من میخواهم لباس روحانیت بپوشم، حالا یا قبول
میشود یا نه؟ برخی راحت با این مسئله کنار نمیآیند.
خانمش
قبول کرده. اصل کاری هم ایشان است. با بنده هم مشورت کردند و من موافقت
کردم. گفتم منعی که نمیبینم هیچ، حسن هم میبینم. این لباسی مقدس است،
وظیفه مقدسی را بر انسان بار میکند اما مسئولیتهای سنگینی هم دارد. اما
شما اگر لباس روحانیت میپوشید، باید الگو و راهنمای مردم باشید. آن وقت
دیگر هرکاری و هر حرکتی نمیشود انجام داد. آن وقت همه نگاه میکنند، دقت
دارند و بعد ممکن است پیروی کنند. از نظر من لباس مقدسی است، حسن است و هیچ
عیبی ندارد و برای خود ایشان هم هست. فکر میکنم یک نعمتی است که خدا به
برخی میدهد بهشرطی که از نعمت درست استفاده کنند.
دکتر
سید عباس عراقچی یک نقش دیگر هم بر عهده دارد و آن نقش پر مسئولیت پدر
خانواده است, لطفا در مورد خانوادهتان بفرمایید، اینکه چند فرزند دارید؟
سه
فرزند دارم. فرزند بزرگم دختر است که ازدواج کرده. ایشان هم در همین هفته
تحصیلاتش تمام شد و از پایاننامهاش هم دفاع کرد و لیسانس معماری گرفت. 2
پسر هم دارم که یکی دانشگاهی و دیگری کلاس ششم است.
چرا بچههایتان خارج نیستند؟ بهخصوص چرا برای تحصیل ژاپن نماندند، مثل فرزندان برخی از مسئولان.
من
اصلا اعتقادی به خارج درس خواندن جوانها قبل از ازدواج ندارم. این
اعتقاد شخصیام است. همیشه گفتهام من هرجا ماموریت بروم، بچههایم را
میبرم و وقتی برگردم بچههایم را میآورم. نه اینجا تنهایشان میگذارم نه
آنجا. من فکر میکنم لذت خانواده به دورهم بودنش است. از شرایط بعضی از
همکاران واقعا تاسف میخورم، پسرش را گذاشته فلانجا که ماموریت بوده و او
آنجا در تنهایی و غربت و اینها اینجا در تنهایی. که چی؟ مثلا حالا آنجا به
بالاترین مدارج هم برسید. این یک بعدش هست و بعد دومش هم حفظ مسائل اخلاقی
و مذهبی است. الان کسی را که هنوز به حد و مرزی در زندگیاش نرسیده که
بتواند خودش تشخیص بدهد و خودش تحت تاثیر محیط قرار نگیرد، نمیشود تنها در
محیطی رهایش کرد. برای همین میگویم که بعد از ازدواج، که به بلوغی رسیده
باشد. مثل خود من که دکترا را رفتم خارج؛ اما وقتی رفتم که 2 تا بچه داشتم و
دوره دکترا در انگلیس را که حداقل سه سال بود، دو ساله تمام کردم و اصرار
داشتم زودتر برگردم. حتی شهریه سال سومام را سفارت به حساب دانشگاه ریخته
بود و یک هفته دوندگی کردم که شهریه را به سفارت برگردانم. البته دو ساله
تمام کردن مستلزم تصویب کمیتههای مختلف دانشگاه بود، رفتم همه آنها را
گرفتم و به من اجازه دادند که دو ساله درسم را تمام کنم.
منتها فقط
استثنائش در خانواده من دخترم بود. وقتی به ژاپن رفتیم که ایشان رشته
معماری قبول شده بود و یک سالی هم خوانده بود. نمیخواستم این دختر را
اینجا تنها بگذارم، با خودم بردمش و 2 سال با ما آنجا بود و مطالعاتی داشت و
کارهایی. بعد احساس کردم که واقعا عمرش در حال تلف شدن است و به صلاحش
نیست. خودش ابراز علاقه کرد که برگردد و درس را ادامه دهد. آن یک سال آخر
که ما ژاپن بودیم، ایشان برگشت و درسش را ادامه داد البته بهخاطر ماموریت
ژاپن ما 2 سالی از درسش عقب افتاده بود ولی خب الحمدلله!
بعد از پایان نشست و توافق، حضرتعالی در توئیتر نوشتید «سلام خدا به روح شهدای هستهای». چرا؟
نمیدانم...
آن لحظه فقط آنها به ذهنم آمدند. (متاثر شدن و گریه آقای دکتر چند
دقیقهای مصاحبه را با وقفه روبهرو میکند). ببخشید من هیچوقت اینطوری
نشده بودم. آن لحظه فقط آنها آمدند جلوی چشمم، (گریه) احساس کردم که هر
موفقیت و دستاورد مثبتی بوده، ثمره خون آنها بوده است. جایی رفتم صحبت
میکردم، یکی به من گفت که شما چطور دلتان آمد غنیسازی 20% را که ثمره خون
شهدایی مثل شهید شهریاری بوده بدهید برود. خیلی سوختم. (گریه) یک حرف
احساسی بیخودی است. ولی خب به او گفتم او خونش را داد که چیزی تولید کند
نه اینکه تا ابد ما 20% را حفظ کنیم، نه! برای آن هدف این کار را کرد، ما
به هدفمان رسیده بودیم.
نظام به هدفش رسیده بود، با 20% ما
پوزه آنها را به خاک مالیدیم، ما تولید کردیم، بهاندازه 10 سال آینده هم
نیاز کشور را برآورده کردیم. خود شهید هم حاضر نیست که دیگر مردم بیشتر از
این هزینه بدهند. ما که به خواستههایمان رسیدهایم. دیگر مردم باید برای
چه بیشتر از این بیدارویی بکشند؟ ولی واقعا به من خیلی سخت گذشت. اما آن
لحظهای که توافق تمام شد، شاید تنها چیزی که به ذهنم آمد، همان بود که این
اگر هر چی هم هست، کاری به من و ظریف و دولت و اینها ندارد، خونی است که
به پای اینها ریخته؛ خون شهدا و زحمت بقیه دانشمندان.
برای اینکه کمتر اذیت شوید بحث را عوض کنیم.
بله، بهتر است.
آقای دکتر از تحصیلاتتان بفرمایید.
لیسانس
را که دانشگاه خودمان، یعنی دانشگاه وزارت خارجه گرفتم. جالب بود در سپاه
که بودم روزی یکی از همکارانمان در سپاه که دوستی خیلی نزدیکی داشتیم (آن
موقعها بچهها به ما میگفتند زوج هنری، واقعا زوج بودیم، همهجا با هم
بودیم)، به من گفت که این آگهی دانشکده وزارت خارجه را چاپ کردند اگر
میخواهی بیا برویم. که ما مطالعه کردیم و گفتیم حالا بد نیست برویم امتحان
بدهیم ببینیم چه میشود؟ رفتیم ثبت نام کردیم، با هم امتحان دادیم، من
قبول شدم، ایشان نشد. دیگر همین سرنوشت ما را جدا کرد و ایشان مسیر دیگری
رفت و من مسیر دیگری. الان ایشان در وزارت نفت است.
چه سالی؟
سال
1364. البته من دانشکده وزارت خارجه را در زمانی میخواندم که هنوز سپاه
را رها نکرده بودم.پس از سال 1368 که وارد وزارت خارجه شدم رسما از سپاه
جدا شدم اما قلبا خیر، یعنی قلبم هنوز آنجاست." لباسهای مقدس آن زمانها
را هم هنوز خیلی خوب نگه داشتهام"
کارشناسی ارشد و دکترا چطور؟
دیگر
مشغول کار در وزارت خارجه شدم. از سال 1368 به بعد در دانشگاه آزاد ادامه
دادم و قبول شدم. سهمیههای دانشگاه دولتی خیلی محدود بود. برای رشته
روابط بینالملل دانشگاه دولتی شرکت کردیم که حدود 11 یا 12 نفر میخواستند
و من نفر بیستم شدم و خلاصه قبول نشدم. دانشگاه آزاد قبول شدم و در حین
کار هم فوق لیسانس دانشگاه آزاد را در رشته علوم سیاسی گرفتم و بعد در
وزارت خارجه بورسیه به من تعلق گرفت. رفتم انگلیس که آنجا میتوانستم هم
فوق لیسانس را دوباره بخوانم، هم بعد تا دکترا ادامه بدهم. منتها فوق
لیسانس ایران را قبول کردند و بعد وارد دکترا شدم که حدودا دو ساله تمام
شد.
برای ماموریت دائم تاکنون به چه کشورهایی تشریف بردهاید؟
ماموریت دائم من فنلاند و ژاپن بود که بهعنوان سفیر رفتم.
2 ماموریت خوب در دو کشور مناسب، پارتی داشتید؟
خب
میدانید همسابقههای من در وزارت خارجه، معمولا چهار تا ماموریت
رفتهاند. منتها دوران تحصیل بورس را هم بهعنوان ماموریت وزارت خارجه
محاسبه میکنند. خیلی علاقه به ماموریت رفتن نداشتم. در به کار داخل علاقه
داشتم. اولین ماموریتی که برای من تصویب شد نیویورک بود؛ بهعنوان
کارشناس. آن موقع در دفتر مطالعات کار میکردم. از انگلیس برگشته بودم و 2
یا سه سالی بود که در دفتر مطالعات کار میکردم. رئیس یکی از گروههای
مطالعاتی بودم. در حین اینکه منتظر ویزای آمریکا بودم که بروم، معاون آموزش
و پژوهش عوض شد و آقای خوشرو به ماموریت رفتند و آقای صادق خرازی معاون
شدند، همزمان مدیر کل دفتر مطالعات هم در حال عوض شدن بود و ایشان هم در
حال رفتن به ماموریت. من هم داشتم به نیویورک میرفتم. آقای دکتر خرازی به
من علاقهمند شدند و از من خواهش کردند که به ماموریت نیویورک نروم و بمانم
مدیر کلی دفتر مطالعات را بر عهده بگیرم. من هم عرض کردم خیلی راغب به
ماموریت نبودم، نه از نظر مادی احتیاج داشتم و نه از نظر روانی جاذبه داشت.
لذا قبول کردم و ماندم. دیگر وقتی ماندم بهعنوان مدیر کل دفتر مطالعات،
فکر میکنم بعد از 2 سال بود که فنلاند پیش آمد و بهعنوان سفیر رفتم.
مسئولیتهایتان را در مرکز میفرمایید؟
من
وزارت خارجه را از در وارد شدم. مثل بچه آدم، نه از پنجره آمدم نه از سقف
پریدیم. در دانشکده وزارت خارجه درسش را خواندم و بهعنوان کارشناس در همین
بخش بینالملل وارد شدم. ادارهای آن موقع بود که الان دیگر نیست؛ اداره
مجامع اسلامی منطقهای و غیرمتعهدها که الان در حقیقت اداره سیاسی
بینالمللی کارشان را انجام میدهد. کارشناس آنجا بودم و بعد همانجا شدم
معاون اداره بعد رفتم انگلیس دکترا گرفتم وقتی برگشتم، رفتم رئیس گروه
مطالعاتی دفتر مطالعات آنجا شدم که در حد رئیس اداره است.
بعد شدم
مدیر کل دفتر مطالعات و بعد رفتم سفیر شدم در فنلاند. وقتی برگشتم شدم رئیس
اداره اول غرب اروپا. خیلی عرف نیست وقتی مدیر کل بهعنوان سفیر ماموریت
میرود و بر میگردد رئیس اداره بشود، اما من اصلا برایم مهم نبود. وقتی آن
موقع آقای آهنی به من پیشنهاد کرد، قبول کردم. دیدم که کاری هست و
میتوانم انجام بدهم حتی بعضی دوستانم به من اعتراض کردند ولی برای من مهم
نبود. رئیس اداره شدم و بعد از یک سال آقای معیری که معاون آموزش و پژوهش
بودند، از من خواهش کردند رئیس دانشکده وزارت خارجه بشوم که پذیرفتم. بعد
که آقای متکی وزیر شدند، مرا بهعنوان معاون بینالملل وزارت امور خارجه
انتخاب کردند و بعد هم که در ژاپن سفیر شدم و برگشتم معاون آسیا شدم، الان
هم معاون بینالملل وزارت خارجه هستم. یعنی واقعا از نظر طی مدارج، تمام
پلهها را یکی یکی از کارشناس، معاون اداره، رئیس اداره، معاون مدیر کل و
بعد معاونت وزیر طی کردهام و بعد از آن هم ماموریت بزرگ کنونی.
خودتان هم سخنگویی را بهرسمیت نمیشناسید.
یادم
رفت بگویم؟ (خنده) حدود سه ماه سخنگوی وزارت امور خارجه شدم ولی بهعنوان
مسئولیت جانبی به من سپرده شد و من نگاهی موقت به آن داشتم فکر هم نمیکردم
به اسم سخنگو معرفی بشوم. وقتی آقای مهمانپرست کاندیدای ریاستجمهوری
شدند، در مسیر رفتن به خانه بودم که آقای کمالوندی با من تماس گرفتند و
گفتند با آقای صالحی صحبت کردیم تا ایشان نیست شما میتوانید این کار را
انجام بدهید؟ من فکر کردم منظورش این است که در مثلا چند هفتهای که ایشان
بروند و تکلیفشان روشن شود یا نتیجه انتخابات مشخص گردد، کارهای سخنگویی
را من انجام میدهم. من هم گفتم اشکالی ندارد. واقعا هم هر مسئولیتی در
هرجا به من پیشنهاد شده، هیچوقت رد نکردهام چون همیشه نگاهی انگیزهای
داشتهام واقعا اگر میگفت که آقا مسئول دبیرخانه وزارت خارجه دارد میرود
مرخصی، میآیی این کار را انجام بدهی؟ میگفتم انجام میدهم.
به ورزش میرسید؟
ورزش، این روزها نه.
شنا؟
هر 2 هفته یکبار که میروم سلمانی وزارت خارجه، چون کنار استخر است، همانجا تنی هم به آب میزنم.
اگر موافق باشید چند کلمه کوتاه بپرسم و نظرتان را دربارهشان بدانم.
خیلی با این تیپ سوالات راحت نیستم.
می خواهید نپرسم؟
حالا چه هست؟
مثلا اولیاش« ابراهیم حاتمیکیا»
به
فیلمهای جبهه و جنگی که آقای حاتمیکیا ساختهاند واقعا ارادت دارم. من
خیلی کم فیلم دیدهام ولی شاید آن چند فیلمی که دیدهام و خاطرهانگیز
بوده، فیلمهای آقای حاتمیکیاست؛ بهخصوص آژانس شیشهای را پسندیدم. خیلی
میپسندمش.
بسیار خب، اگر جای «حاج کاظم» بودید همانطور رفتار میکردید؟
بله، البته نه به آن غلظت، ولی میتوانم بگویم در موقعیتهای مختلف جای حاج کاظم بودهام و برای این بچهها دعوا هم کردهام.
با عباسها مهربانید؟
نمیدانم،
بگویم یا نه، نزدیکترین دوست خانوادگی ما کارمند جانباز اداره رمز
اینجاست؛ تنها کسی که ما در وزارت خارجه با آنها رفت و آمد خانوادگی
داریم. کسی هستند که کارمند اداره رمزند و جانباز. 2 پایشان قطع است و
واقعا اصلا کاری ندارم کجا هست و کجا نیست، مثل برادر برای من میماند، با
هم رفتوآمد خانوادگی داریم. گروهی که داریم چهار، پنج جانبازند. اسم
یکیشان سیدامیر عبداللهی (جانباز 70 درصد) است که همکار ماست و در کنار
ایشان سردار روغنی که واقعا اسوهای است. فکر کنم جانباز 400 درصد است! 2
چشم 2 دست و یک پایشان را در جنگ از دست دادهاند و حتی یک گوششان خیلی
ضعیف است. مین در دستشان منفجر شده، ایشان شاید یکی از بهترین دوستان من
است. آقای شیخمحمد، جانباز نابینا هم در این تیم است و چند نفر دیگر هم
هستند.
آقای محمد مظلومی هم جانبازی نابیناست و رئیس
فدراسیون نابینایان و کمبینایان که با خواهش ایشان عضو هیئت رئیسه آن
فدراسیون هم هستم؛ یعنی ایشان دعوت کردند و من هم رفتم. یکی از بچهها گفت
در شأن تو نیست که وارد کار ورزشی آن هم در این سطح شوی، گفتم اصلا اشتباه
نکن کار ورزشی نیست اگر فدراسیون فوتبال و والیبال دعوت میکردند
نمیرفتم. ولی این را میروم که اگر بتوانم به یکسری بچه نابینا کمکی
بکنم. تا مسابقاتی میروند، من سفارشی میکنم. البته همینطوری هم
سفارتهای ما حواسشان هست. ولی وقتی من سفارش میکنم، بهصورت ویژه
حواسشان هست.
کلمه بعد فیلترینگ؟
این
هم معضلی است دیگر. واقعا ای کاش میشد فکری اساسی کرد. به هر حال بهنظر
من نمیشود جامعه را رها کرد که هر چیزی از هر طرفی سراغش بیاید. از طرفی
هم کار بیحساب کردن اثرات معکوس دارد. حالا مسئولیت من هم نیست من فقط از
دور نگاه میکنم، امیدوارم که تصمیم درستی در موردش گرفته شود.
علی باقری؟
دوست
بسیار خوب من. با هم در مذاکرات مختلف بودیم، به او خیلی ارادت داشتم و
دارم. حالا چند ماهی است که در دوره جدید خدمتش نرسیدم ولی آرزوی موفقیت
برایشان دارم و آرزوی اینکه باز هم جایی با هم همکار باشیم.
احمدینژاد؟
رئیسجمهور
پرتلاشی بود. به هر حال من در ژاپن سفیر ایشان و معاون وزارت خارجه ایشان
بودم. در صداقتش نمیتوانم تردید کنم ولی خب طبعا همه سیاستهایش صحیح
نبود.
شرمن؟
یک مذاکرهکننده حرفهای و سخت.
بیرون مذاکره چطور؟
یک مادر بزرگ، ایشان همین یک ماه گذشته نوهدار شد.
رژیم صهیونیستی؟
رژیم نامشروعی که اساسش بر غصب و اشغالگری بوده است.
شهید تهرانیمقدم؟
مکث طولانی چه جملهای بگویم که ارزش ایشان را داشته باشد؟ واقعا توان دفاعی کشور مدیون ایشان است.
توان موشکیمان را مذاکره میکنید؟
هرگز!
شاید یکی از سختترین کار ما همین باشد. در مذاکرات اخیر هم خیلی قاطع با
این قضیه برخورد کردیم. سیستم دفاعی کشور قابل مذاکره نیست. این را هم خیلی
روشن به آنها گفتیم و تا مرز تهدید به قطع مذاکره پیش رفتیم البته این را
هم باید دانست که موضوع موشکی در قطعنامههای شورای امنیت که مربوط به
برنامه هستهای هم هست، اشاره شده و باید بهنحوی غربیها متقاعد بشوند از
کنار این عبور کنند همانطور که از کنار تعلیق غنیسازی عبور کردند. چون
تعلیق غنیسازی هم خواسته قطعنامه است و ما مجبورشان کردیم از این خواسته
بگذرند، از بقیه خواستههایشان هم در قطعنامههایشان باید بگذرند. (خنده)
الان در شعب ابیطالب هستیم یا در بدر و حنین و خیبریم؟
شعب که حتما نیستیم، به بدر و حنین هم میرسیم انشاءالله.
قاسم سلیمانی؟
واقعا یک اسوه است. (با تاکید و اضافه کردن کلمه «حاج» گفت:) حاج قاسم سلیمانی.
سیدحسن نصرالله؟
همان اسوه، اما لبنانی.
سیدعلی خامنهای؟
سیدعلی خامنهای که همه چیز ماست! واقعا برای من از رهبر و ولی فقیه بالاتر هستند؛ در یک کلمه آقاست. آقاست... آقا.
بیشتر عملگرا هستید تا دانشگاهی؟ قبول دارید؟
بله،
هیچوقت کسانی را که در دانشگاه فقط درس میدهند، نپسندیدم. از این شیوه
چیزی عاید جامعه نمی شود. علم و دانش، دانشگاه و دانشجو، استادی که در
خدمت جامعه نباشد بهنظرم ابتر است و بهاصطلاح کامل نیست و همان دغدغهای
که اتفاقا همیشه مقام معظم رهبری داشتند؛ یعنی ارتباط دانشگاه و صنعت و
ارتباط دانشگاه و جامعه.
زندگی در کدام شهر ایران را دوست دارید؟
اصفهان.
آقای عراقچی گویا از سفر عراق خاطرات جالبی دارید، اگر صلاح می دانید آنها را تعریف کنید.
سفر
اول بهشدت محدود بود و از بغداد خارج نشدیم. اوضاع امنیتی خوب نبود چون
اولین جلسه خارجی بود که میخواست در بغداد برگزار شود. عراقیها خیلی
نگران امنیت بودند و آن موقع هم تروریستها خیلی وضعشان در عراق فرق
میکرد و حتی وسط جلسه کنفرانس که همسایگان بهاضافه P5 یعنی اعضای دائم
شورای امنیت بودند، وسط جلسه یک خمپاره نزدیک وزارت خارجه عراق زدند. معلوم
بود که بالاخره هدفی داشتند. حالا خمپاره درست پشت ساختمان افتاد که من
درست لحظهای را که همه هیئتهای دیگر وحشتزده شده بودند بهخاطر دارم؛
بهخصوص بعضی از عربها که اسمشان را نمیبرم. ما داشتیم میخندیدیم،
تعجب کرده بودند و حرصشان گرفته بود. من و آقای کاظمی قمی که آن موقع سفیر
بود و دوستان دیگر که رفته بودیم، داشتیم میخندیدیم. خیلی صحنه جالبی
بود.
در آن سفر نشد. هر چه هم گفتیم که ما تا کاظمین برویم، گفتند
نه اگر کوچکترین تهدیدی برای شما پیش بیاید کل آبروی ما برای این اجلاس
میرود. ولی دفعه بعد که در خدمت آقای دکتر جلیلی برای مذاکرات هستهای که
در بغداد برگزار شد، رفتم، بعد از اتمام مذاکرات توفیق داشتیم رفتیم کربلا و
نجف و کاظمین، بعد قرار شد دوستان در حال برگشت بروند سامرا که متاسفانه
به من ماموریت داده شده بود و زودتر برگشتم.
معمولا به کدام یک از حضرات معصومین توسل میکنید؟
حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها)
اهل استخاره هستید؟
بله.
زیاد؟
زیاد
افراطی نه ولی با شرایطش اهلش هستم، میخواهد زیاد باشد میخواهد کم باشد.
اگر جایی قرار بگیرم که واقعا بین دو راهی مانده باشم و هیچ طرفش را
نتوانم تشخیص بدهم و مشورت هم کمکم نکرده باشد، استخاره میکنم.
آیا عقل منفصل ظریف، روانچی است؟
از خودشان بپرسید. (لبخند)
منظورم پشت پرده مذاکرات است.
پشت پردهها بعدها روشن میشود. الان نمیشود گفت ولی آقای روانچی نقش موثری دارند.
چطور شد که معاون وزیر باقی ماندید؟
از
وقتی در معاونت بینالملل بودم، با ایشان کار کرده بودم و ایشان از آن
موقع مرا میشناخت و وقتی هم که وزیر شدند، همان روز اولدوم بود که همه
معاونها را یکی یکی خواستند. من که رفتم، ایشان ابراز محبت کردند و
گفتند: «نه، من شما را میخواهم. حتما باشید ولی جایش را به من فرصت بده
ببینم چه جوری میشود...» چند جا را هم اسم برد از جمله این جای موجود را.
من گفتم که من تابعم ضمنا من خودم را هم به شما تحمیل نمیکنم. اگر هم
نخواستی، هیچ مشکلی ندارم ماموریت هم نمیروم، خیلی تمایل به ماموریت
ندارم. جالب است که تا یکی دو هفتهای که طول کشید تا حکم انتصاب من را
زدند، تمام معاونتها را دور زدم؛ یک روز گفتند معاونت فلانجا، فردایش
گفتند معاونت فلان، بعدش هم آن معاونت. تقریبا همه معاونتها را دور زدم.
آقای عراقچی نزدیک نوروز هستیم، سال تحویل دوست دارید کجا باشید؟
واقعا
دوست دارم مشهد باشم. غیر از فضای روحانی سال تحویل، خاطرات بچگیام هم
هست. چون من یادم هست که دوران بچگی عادت داشتیم عیدها حتما برویم مشهد و
سال تحویل را آنجا باشیم.
سوال آخر، دوست داشتید در چه برهه یا برهههایی از تاریخ حضور میداشتید؟
همین زمانی که هستیم.
برهه حساس کنونی؟ (با خنده)
بله،
در حساسترین برهههای تاریخسازی هستیم. تقریبا از 35 سال پیش تا به حال
یک لحظه آرامش نبوده و در این شرایط کمک کردن، ایفای نقش کردن و سهمی در
راستای منافع کشور و انقلاب ایفا کردن، خیلی ارزش دارد. نمیدانم اگر در
دورههای دیگری بودیم چقدر مفید بودیم، راستش تاریخ خواندن خیلی مورد
علاقه من نیست چون تاریخ ما بهخصوص تاریخ معاصر، همهاش حرص و جوش است و
واقعا احساس خوبی به من دست نمیدهد.
پس سوالم را بهگونهای دیگر تکرار میکنم. دوست داشتید در صلح امام حسن (علیهالسلام) بودید یا عاشورا؟
ماجرایش
را میدانی که فردی دوست داشت در کربلا باشد، خواب دید که در کربلاست ولی
تیرها بهسمتش که میآید جا خالی میداد تا به حضرت بخورد؟ حالا حکایت
ماست. ولی در زمان کربلا را ترجیح میدادم.
چون شما هم در جنگ بودهاید و هم در مذاکرات، این را پرسیدم.
بله،
در این مدت بهاندازه کل دوران گذشته تحت فشار بودم. در دوران امام حسن
(علیهالسلام) بهمعنای واقعی، فتنه است. معلوم نبود واقعا چه تعدادی از
شیعیان با امام همراه بمانند. دوست داشتم در عاشورا باشم ولی همان ملاحظه
بالا را دارم.
ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتید، ببخشید در بخشی از بحث هم اذیت شدید.