کد خبر: ۲۱۰۵۸
زمان انتشار: ۲۱:۵۲     ۰۲ مهر ۱۳۹۰
"نصيف ناصري" شاعر عراقی الاصل، دوران خدمت سربازی خود را به طور کامل در جنگ عراق با جمهوری اسلامی سپری کرده است. وی که درحال حاضر ساکن سوئد می باشد اقدام به نگارش قسمت هايی از خاطرات خود از ايام جنگ در صفحات وب شخصی خويش نموده است.

ترجمه از عربی: علیرضا موحدی

"نصيف ناصري" شاعر عراقی الاصل، دوران خدمت سربازی خود را به طور کامل در جنگ عراق با جمهوری اسلامی سپری کرده است. وی که درحال حاضر ساکن سوئد می باشد، اقدام به نگارش قسمت هايی از خاطرات خود از ايام جنگ در صفحات وب شخصی خويش نموده است که ترجمه آن در سايت ساجد منتشر می گردد.
بدون شک نگاه و خاطرات سربازان دشمن به جنگ هشت ساله تحميل شده بر جمهوری اسلامی ايران، برای اهل فن و مخاطبين ايرانی و حتی عراقی، نکات جالب و ارزشمندی را در برخواهد داشت.

فصل اول:
زندگی من

در دفترچه خدمت و كارنامه نظامي‌ام درج شده كه به تاريخ 5/5/1979، براي انجام خدمت وظيفه وارد ارتش شده و به تاريخ 5/5/1991 ترخيص شده‌ام و اگر جنگ اول كويت پیش نمی امد ، خدا مي‌داند كه کی از اين خدمت شوم كه 12 سالِ تمام ازدوران جواني‌ام را گرفت، مرخص مي‌شدم. تمام دوره سربازي‌ام كه به 12‌سال مي‌رسيدرا در جبهه‌هاي جنگ گذرانده و در نبردهاي زير شركت كردم:
1- نبرد "‌التطبيقيه" ـ واقع در محور حاج‌عمران در تاريخ 19/9/1985
2- نبرد "الاكتساح‌العنيف" (تار‌و‌مار شديد) در تاريخ 23/4/1986 در منطقه سيدكان
3- نبرد "الغضب الهادر" (خشم خروشان) در تاريخ 13/5/1986 در منطقه حاج عمران
4- نبرد "حاج عمران" در سيدكان در تاريخ 1/9/1986
5- نبرد سوم ارتفاع "گردمند"‌ در تاريخ 3/3/1987
6- نبرد ارتفاع "گردكوه" در تاريخ 23/11/1987
7- نبرد ارتفاع "احمد رومي" در تاريخ 15/1/1988
8-و نبرد ارتفاعات "گوجار" و "كردي هلكان" در تاريخ 17/3/1988
باید بگویم در اين هشت نبرد، كه در سمت يك سرباز كماندويي در آنها شركت كردم؛ از تنفگ كلاشينكف ام جز چهاربار شليك نكردم که آن هم در شب پانزدهم ژانويه سال1988و در بالاي ارتفاع "احمدرومي" در سليمانيه بود.فکر می کنم دليل آن هم يا فرار از جبهه‌هاي نبرد و يا مخفي شدن در جايي بود  كه احدی جز شيطان جایم را نداند
یکی از در راه كارهاي نظامي كه در جنگ ايران و عراق مورد استفاده قرار می گرفت این بود که تیپ های کماندویی و نیرو های ویژه یک موقعیت پدافندی را براي يك مدت ‌زمان طولاني نگه نمي‌داشتند و مسئوليت آن را به تیپ های پیاده محول میکردند ودر صورتیكه تيپ‌هاي پياده، با حمله شديدي از سوی دشمن مواجه  شده و تاب وتوان مقاومت در برابر آن را نداشتند؛ پيش از آن‌كه طرف مقابل موفق به احداث  خاكريز‌ها و استحكامات لازم شود ، نوبت به حمله تهاجمي كماندوها مي‌رسيد.
ارتش عراق بالغ بر هفت سپاه بود كه هر کدام داراي یک تيپ كماندويي بودند وگاها برخي از اين سپاهها همچون سپاه پنجم در "اربيل" و سپاه اول در "سليمانيه" داراي دو تيپ کماندویی بودند.
ماوقتي براي انجام حملات ضد حملات از ارتفاعات بالا مي‌رفتيم، بسياري از سربازان از ترس كشته شدن و بمباران شديد توپخانه، در نزديكي نقاط مسيرتوقف کرده و عقب‌ مي‌ماندند و به طور كل بسياري از همین سربازان نمي‌دانستند كه وقتی بوي متعفن ضد حملات بلند شود ؛ توپخانه سنگين و توپخانه صحرايي، خمپاره‌ها و هواپيماها براي متوقف كردن و ممانعت از حمله دشمن، بمباران شديد خود را اغاز کرده  و در نتيجه بمباران هر چه  بيشتر بر روي نقاط مسير و جاده‌هاي خاكي و آسفالته كه ستون نيروها و خودروها و تانك‌ها از آن مي‌گذرنداین سربازان بودند که در معرض یک  قتل عام تمام عیار قرار مي‌گرفتند .و می توان گفت بيشترين تلفات ارتش عراق در جنگ ايران و عراق در جبهه شمالي، در مواضع عقبه جبهه‌هاست، نه در خطوط مقدم.
در ارتش عراق، ساختاري نظامي وجود دارد كه شايد در طرف ايراني نيز موجود باشد و آن هم اين كه:‌ وقتي يك يگان نظامي دست به یک حمله تها جمی مي‌زند،در ابتدای امر  توپخانه ماموریت دارد که  عمليات "چهارگوش" را به انجام برساند. این عملیات بدين ترتيب است كه توپخانه با گلوله‌هاي جهنمي خود، هدفي را كه تصرف آن مدنظر است رازیر اتش گرفته و از تمام جهات  ان را میکوبد   و به عبارتی هر 25 سانتيمتر (يك چهارم متر) از زمين را با يك گلوله سنگين مي‌زندو يا اين كه چهار گلوله را در يك متر مربع مورد استفاده قرار مي‌دهد تا هیچ پشه‌اي در هوا و هیچ موشي در عمق زمين قادر به حیات نباشد. با علم به اين نكته كه تركش‌هاي يك گلوله تا مساحت بيش از 50 متر منتشر مي‌شوند.
در اولين حملات، با خواندن كتبي در مورد راه كارها و شيوه‌هاي نظامي _ که به وسیله  وزارت دفاع و فقط برای استفاده افسران ستاد و فرماندهان به یگان های ارسال می شد _تجربه بیشتری پیدا کردم. در نتيجه بعدا  فهميدم وقتي كه يك يگان ،جنگ كوهستاني را آغاز مي‌كند؛ نيروهاي یگان بايد هرچه سريع‌تر به طرف هدف پيشروي كرده،و در پشت خاكريزها و سنگرها پناه بگيرند؛ چرا  که در صورت اغاز  بمباران كه چندين ساعت به طول خواهد انجاميد، انان به طور حتم  کشته خواهند شد. و همچنین فهمیدم  كه "بيلي" را كه يك نيروي كماندو حمل مي‌كندرا دور نيندازم؛ چرا که  درحفر سنگر و پناه گرفتن در آن ،این بیل كمكم خواهدكرد.
لازم است بگویم ؛در اثنای بمباران شديد، خیلی از اوقات پیش می امد که از جمع نیروها جدا شده  و از ترس پست نگهباني، به تنهايي در محلی مخفي مي‌شدم. و نيز از برخي كهنه ‌سربازان يادگرفتم كه از دستورات فرمانده گروهان يا فرمانده دسته‌ام اطاعت كنم تا اگر خواستم فرار كنم، يا اینکه موضع پدافندي‌ام را ترك کنم، هوايم را داشته‌باشدو بعد  از اتمام نبرد، برضدم گزارش رد نكرده ویا  بازجويي‌ام ننمايد. و مرا متهم به عدم پيشروي در اثناي حمله نكند و يا مدعی نشود که  در بحبوحه عملیات مرا ندیده است. چرا كه در اين صورت مورد مجازات اعدام قرار میگرفتم.
در هر حمله، به همراه ديگرنیروها به جلو پيشروي مي‌كردم؛ اما به مجرد اين كه حمله  شروع مي‌شد، از ميدان معركه فرار مي‌كردم. مثَل من، به مانند  كساني است كه مایل نیستند  در میدان جنگ کشته شوند .
همیشه مساجد، كليساها و قهوه‌خانه‌هاي منطقه "ديانا" واقع در اربيل، از ما كه از ترس حملات دشمن فرار مي‌كرديم، پر مي‌شدو ما براي اینکه اطلاعات سپاه پنجم از موضوع فرار مان مطلع نشده و ما را تحت تعقيب قرار ندهد، ريش مان را نمي‌تراشيديم،و صورت مان را نمي‌شستيم و از ترس اين كه اطلاعات تيپ و يا لشكر مارا متهم نكند، در ستاد عقبه يگان‌ حاضر نمي‌شديم. از آن‌جا كه تيپ‌هاي كماندويي  بعد از تصرف هدف ، ان را به  یک  تیپ پیاده  تحویل داده و به منظور بازسازي وسازماندهي  ، به مقرهاي عقبه بازمي‌گشتند ، پس از اینکه یگان ما نیز باز می گشت؛ ما خودمان را در ميان نيروها ديگر جای داده و وانمود میکر دیم که اتفاقی نیافتاده است و در صورتیکه کسی از ما میپرسید :شما كجا بوديد؟‌ به او جواب مي‌داديم:
ـ در گردان يكم بوديم كه در محاصره بمباران شديد قرار گرفتيم و نتوانستيم پيش‌تان بیائیم .
يا اين‌كه: "من در گروهان سوم بودم، از فلاني و فلاني بپرسيد."
طبعاً‌ اگر از  فلاني و فلاني پرسیده  میشد ، ما به عنوان افسراني بزدل و ترسو شناخته مي‌شديم.
علي‌ايحال، به همين‌صورت در هشت نبرد شركت كردم و فقط چهاربار تيراندازي كردم. يك‌بار هم در بالاي ارتفاع "احمدرومي" در سليمانيه، از ناحيه گونه راست مجروح شدم.

 

فصل دوم:
"نبرد‌التطبيقيه" ـ حاج‌عمران ـ سيده‌كان 9/9/1985
اعدام اسرا و مجروحان

 

پيش‌تر از آن‌كه تيپ كماندويي سپاه پنجم تشكيل شود، چهار روزي بود كه به خدمت كماندوهاي لشكر 23 كه در منطقه "قصري" _ که در نزديكي محور حاج‌ عمران متمركز بودند _ درآمده بودم. پيش از آن هم، به مدت شش‌ماه در مقر سپاه اول، واقع در كركوك بودم.

نبرد"‌التطبيقيه" اولين نبردي بود كه من در آن شركت كردم. در شب 9/9/1985، ارتش ايران حمله شديدي را به مواضع تيپ 98 پياده در محور "حاج‌عمران" و ارتفاع "كوره دي" و مواضع تيپ 604 پياده در محور "سيده‌كان" ـ ارتفاع زرارـ انجام داد. ما پيش از آن كه نيروهاي تكاور ايراني موفق به ساخت خاكريزهاي جايگزين و حفر سنگر شوند، صبح؛ به ارتفاع "كوره‌دي" حمله كرديم. در اثناي پيشروي‌مان از ارتفاع، با گذر هر گلوله توپ و خمپاره، چيزی نمانده بود از وحشت بميرم و همچون ديوانه‌اي بر روي زمين درازكش مي‌شدم. سربازاني كه همراهم بودند، مسخره‌ام مي‌كردند و قهقهه مي‌زدند. در آخر، ترسم را آرام كردند و با دل سوزی شروع به توضيح دادن كردند؛ كه اين گلوله‌ها از طرف عراق است و ديگر گلوله‌ها هم از سوي ايران. من تعجب كردم كه آنها از كجا اين را مي‌دانند؟ به خدا قسم _ كه فقط خود او مي‌داند _ تا همين لحظه، چقدر از صداي هر گلوله خمپاره و توپ _ ولو يك گلوله خمپاره 60 ميليمتري يا انفجار اتاق يك ماشين _‌ ترس و وحشت دارم.
مأموريت يگان ما اين بود كه افزون بر يك گردان "جيش‌الشعبي" و افسران تيپ 98 و ديگر درجات، تيپ پياده ديگري را پشتيباني كند. به ارتفاع "كوره‌دي" حمله برده و نيروهاي ايراني را كه خطوط دفاعي تيپ 98 را تار ومار كرده بودند، پس‌ بزنيم. بعد از اين‌كه توپخانه لشكر 23 و ديگر لشكرها، مواضع نيروهاي ايراني را زير آتش خود گرفتند، از چند محور شروع به حمله كرديم. از آن‌جا كه تعداد نيروهاي عملياتي ايران در اين منطقه، به يك لشكر هم نمي‌رسيد، پس‌زدن آنها خيلي سريع انجام شد.
در تاکتيک ها و اسلوب‌هاي نظامي، رسم است كه يك تيپ متشكل از 3 گردان، اقدام به حمله به يك گردان مي‌كند و يك لشكر متشكل از 3 تيپ، اقدام به حمله به يك تيپ مي‌كند و يا اين‌كه هر 3 سرباز، به يك سرباز حمله مي‌كنند. پس از آن‌كه نيروهاي مهاجم را پس‌زديم، فهميديم برخي از سربازان و افسران كشته شده در تيپ 98 از شدت بمباران انبوه توپخانه، كاملاً‌ سياه شده‌اند و برخي ديگر نيز شكم‌هاي شان پاره‌پاره شده است. من اولين‌بار بود كه مي‌ديدم دل و روده دراز يك انسان و بقيه اعضاي بدنش به رنگ‌هاي سبز، زرد و قرمز است. خدا را شكر كردم كه پوست مان آن‌چنان كلفت بود كه در اين موارد بي‌خيال بوديم.
برخي از سربازان جديد تيپ 98 كه در اين حمله همراه ما بودند و تجربه كافي در جنگ نداشتند، وقتي اجساد تكه‌تكه شده سربازاني را ديدند كه روزي رفقا و دوستان شان بودند، دچار حالت هيستريك و جنون شدند. با حملات تبليغاتي وسيعي كه رژيم صدام‌حسين در توصيف وحشي بودن سربازان ايراني و كافر و مجوس بودن آنها و چيزهايي شبيه به اينها ارائه داده بود، فكر كردند كه شايد نيروهاي ايراني شكم رفقاي آنها را با سرنيزه دريده‌اند و بقيه را نيز با آتش سوزانده‌اند. درحالي كه نمي‌دانستند دريدن شكم اين سربازان و افسران، به وسيله گلوله‌هاي توپخانه‌اي كه غالبا شبيه تيغ‌هاي ریش تراشی است،‌ صورت گرفته است و سوختگي‌شان نيز از شدت آتشي بوده كه پيش از حمله به مواضع و پناهگاه‌هاي آنها، انجام گرفته است.
با ديدن اين صحنه ها، سربازان ما اقدام به تيرباران جمعي از اسراي ايراني كرده و آنها را كشتند. سپس شروع به تيرباران مجروحاني كردند كه هنوز از درد مي‌ناليدند. با چشم خود ديدم كه يكي از آنها، 60 تير از اسلحه كلاشينكفش به سرباز مجروح ايرانی ای كه در يكي از سنگرها بود، شليك كرد. طبعاً‌ سربازان ايراني در بيرون از سنگرها دفن شدند و اتفاق خاصي هم پيش نيامد.
پس از اتمام نبرد، عمليات تخليه مجروحان و كشته‌‌هايي كه متعلق به يگان ما بودند، شروع شد، چراكه دستور نظامي اكيد بود، مبني بر عدم تخليه مجروحان و كشته شده‌ها در اثناي حمله. از گروهان من بيش از بيست سرباز كشته و ده‌ها تن نيز زخمي شدند. ولي من در غاري به دور از مواضع مقدم نبرد پنهان شده بودم و اصابت خمپاره‌‌هايي كه در نزديكي من به زمين مي‌خوردند، موجب مي‌شد از شدت ترس، همچون ني در باد بلرزم. دندان‌هايم به‌هم ‌مي‌خوردند و به سختي مي‌توانستم نفس بكشم.
غروب بود كه از فرماندهي لشكر 23 دستوراتي به ما داده شد مبني بر عقب‌نشيني فوري به مقرهاي قبلي. مواضعي را كه از نيروهاي ايراني بازپس‌گرفته بوديم، به تيپ 98 پياده تحويل داديم و به جايي كه بازسازي و آموزش سخت چندين‌ماه، شبانه‌روز به طول خواهدانجاميد، رفتيم.
ساعت 8 عصر فرماندهي كل نيروهاي مسلح عراق، از طريق وسايل ارتباط جمعي، اطلاعيه پرجنجالي را پخش كرد كه در آن ادعا شده بود: "ما هزاران سرباز و افسر دشمن را كشته و اسير كرديم و مواضعي را كه ارتش ايران اقدام به اشغال آن نموده بود، بازپس‌گرفتيم." اين نبرد به دليل هماهنگي ميان تمام كادرهاي فرماندهي لشكرهاي سپاه پنجم، "نبردالتطبقيه" [كاربردي، به منصه اجرا گذاردن] نام گرفت و حملات در دو محور "حاج‌عمران" و "سيده كان"، در آن‌موقع با يكديگر همزمان شدند.
يك هفته پس از اتمام اين حمله، فرماندهي كل نيروهاي مسلح تلگرافي فوري به فرماندهي سپاه پنجم فرستاد كه در آن خواسته شده بود تا هر تيپ اسامي 30 تن از سربازان و افسران شان را كه از خود شجاعت نشان داده و قدرت بالاي خود را ثابت كرده‌اند، براي دريافت مدال شجاعت، و نيز اسامي 30 تن از درجات مختلف را براي دريافت درجه اي بالاتر، معرفي كنند. طبعاً‌، بسياري از سربازان و افسران شجاع از اين تكريم خوشحال شدند.
وقتي اين تلگراف به مقر يگان ما رسيد، سرهنگ‌ دوم "عبدالحسين"، فرمانده يگان (كه بعداً‌ در حمله به سليمانيه كشته شد) همه افسران را براي مشورت در مورد تقسيم اين غنيمت، در سالن جمع‌كرد و از فرمانده هر گروهان خواست چند‌نفر را براي دريافت مدال شجاعت و ارتقاء درجه معرفي كنند. پس از تحقيق و پرس‌و‌جو و شهادت شاهدان و سوگند سفت و سخت اعتقادي در مورد كسي كه شجاعت بالايش به اثبات رسيده و مستحق تكريم و تجليل است، اسامي افسران معرفي شده به ستاد لشكر فرستاده شد تا به واسطه آن به ستاد سپاه معرفي شوند و پس از آن نيز به فرماندهي كل نيروهاي مسلح اعلام گردد. روز بعد، سر و ‌صدا و جنجال ها بر حول محور اسامي معرفي شده براي دريافت مدال شجاعت بود. كساني كه نه تنها در اين نبرد شركت نكرده بودند، بلكه مأموريت هميشگي‌شان ماندن در مقر عقبه يگان در منطقه ديانا واقع در نزديكي كارخانه سيمان بود، با اين بهانه كه در ذخيره كار مي‌كنند يا در اسلحه‌خانه يا نگهباني از مقرها يا قسمت توجيه سياسي و يا در دفتر امنيت يا غيره هستند. اين سربازان كه به كار در مقرهاي عقبه هر يگان ارتش عراق گماشته مي‌شدند، با اين عنوان شناخته مي‌شدند كه از خانواده‌هاي مرفه بوده و توانايي مهيا كردن هر آن‌چه را افسران از آنها بخواهند دارند مثل: پول و هدايا، مشروب‌هاي عالي، ادكلن، وسايل برقي، لوازم يدكي ماشين و چيزهاي ديگر. آنها اين چيزها را به اين قيمت به دست مي‌آوردند كه اين سربازان را به هيچ نبردي نفرستند و آنها را از مرخصي‌هاي طولاني برخوردار سازند و ما خيلي‌كم آنها را در يگان مان _ چه در عقبه و چه در مقر جلو _ مشاهده مي‌كرديم.
قس‌علي هذا. بعد از دو هفته دستور از بغداد رسيد و به سربازان و افسراني كه اسامي‌شان معرفي شده بود، ابلاغ شد كه آماده رفتن به بغداد شوند تا فرمانده كل نيروهاي مسلح، مدال‌ها را به سينه آنها نصب كند. ولي به كساني كه براي ارتقاء‌ درجه معرفي شده بودند، دستور داده شد به فروشگاه يگان شان بروند و درجه جديد بخرند. اگر كسي گروهبان‌دوم است، درجه گروهباني و اگر گروهبان است، درجه استواري بخرد. همين كه اسامي به صورت علني معلوم شد، جنجال و سرو‌صدا بيشتر و بيشتر شد و آن دسته از كساني كه از بقيه شجاع‌تر بودند، احساس كردند كه نام‌شان را با حيله و نيرنگ تمام، معرفي نكرده‌اند. من اين جارو جنجال را مي‌شنيدم و نمي‌توانستم بفهمم كه اين غنيمت چگونه تو‌زيع مي‌شود.
ـ  به مقر فرماندهي لشكر مي‌روم و از محمود، فرمانده گروهان شكايت مي‌كنم. آيا اين منطقي است كه مهدي، كسي كه يك‌سال‌و‌نيم است در مقر عقبه خورده و خوابيده، براي مدال شجاعت معرفي شود و من نشوم؟
ـ به شرافتم قسم! كه من با "شليكا" (مسلسل سنگين ضدهوايی كه چهارلول دارد)100 سرباز ايراني را درو كردم. من بيش از 2000 تير از شليكا شليك كرده‌ام. چرا؟ آيا من اين تيرها را در هوا شليك مي‌كردم؟ آيا من عقب‌نشيني كردم؟ يا وقتي هليكوپترهاي ايراني شروع به بمباران با موشك كردند، من از شليك بازايستادم؟‌
ـ‌ بابا اين عاقلانه نيست! اي [...] به اين روزگار. آيا اين فيصل [...] كه سروان عماد اون رو معرفي كرده، لايق مدال شجاعته؟ به شرافتم قسم كه سروان عماد زن اون رو [...]
مهدي و فيصل، درحالي كه لباس‌هاي تميزی كه شبيه لباس افسران بود، تن‌شان بود و بوي ادكلن گران‌قيمت مي‌دادند، از ستاد به مقر جلو آمدند. آنها به مناسبت در‌يافت مدال شجاعت كه براي تكريم و تجليل جان‌فشاني عظيم‌شان در پرداخت رشوه به افسران به آنان داده شده بود، براي مان آب‌ميوه و بيسكوييت و شيريني خريدند كه طبعاً بيشتر سربازان يگان، به استثناي بعضي از سربازان، خدمتكاران مقر دست به چيزي نزدند.
ساعت 3 صبح بود كه کاميون آيفايي كه در بالاي تپه و در مسافتي نه چندان دور از گروهان پارك شده بود، ناگهان از محل خود حركت كرد و با سرعت به طرف چادر سربازاني كه در خواب عميق فرورفته بودند، آمد. سر‌و‌صداي نگهبانان و سربازاني كه ماشين از روي آنها گذشت، بلند شد. بعضي از ما خيال مي‌كرديم كه ايراني‌ها حمله كرده و مقر يگان مان را محاصره كرده‌اند و بعضي ديگر هم، نمي‌دانستيم دليل فرياد و سروصدا چيست. در نتيجه اين فاجعه، دو نفر كشته شدند. يكي از آنها، مهدي بود كه از ناحيه سر آسيب ديده بود و تقريباً جمجمه‌اش به طور كامل خرد شده بود، و ديگري گروهبان ذخيره‌اي در گروهان مقر به نام "غازي كاظم" بود. چند‌نفر ديگر هم بعد از اين‌كه استخوان‌هاي شان شكست، نجات پيدا كردند. بالطبع بعد از اين قضيه، راننده ماشين، "سالم دعدوش" را گرفتند و تا روشن شدن نتيجه تحقيقات، در بازداشتگاه يگان حبس كردند. مجروحان را هم به بيمارستان نظامي اربيل فرستادند. در نتيجه تحقيقاتي كه دفتر اطلاعات در يگان ما انجام داد، بعد از دو روز مشخص شد كه ماشين خود‌به‌خود حركت كرده و كسي تقصير ندارد. راننده آزاد شد و از هر‌گونه اتهامي تبرئه شد، اما كساني كه صحبت‌هاي صاحب "شليكا" را وقتي تهديد مي‌كرد شنيدند، شك‌شان در مورد عملي‌شدن تهديدش و تصميم به قتل مهدي و نفر ديگر، از بين نرفت.
يك‌ماه بعد، وقتي از مرخصي دوره‌اي‌ام به يگان برگشتم، با خودم نمايشنامه‌هاي كامل "شكسپير" را آوردم و در تمام اوقات، دوست و همراه شكسپير بودم. روزها و شب‌ها، تكراري و خسته‌كننده بودند، چراكه آموزش‌هاي سخت نظامي، در منطقه "قصري"‌ باعث مي‌شد در هر لحظه اضطراب سرتاپاي وجود انسان را فرابگيرد و موجب فشار زياد بر روح شود. چراكه اين محل، جاي كوچك و مخروبه‌اي بود كه كوه‌هاي بلند، آن را از همه طرف احاطه كرده بودند و هر طرف كه سرت را مي‌چرخاندي، كوه بود. كوه‌هايي مثل "سكران" در سمت چپ كه ارتفاعش 3000 متر بود و "مام‌روتا" در سمت راست كه ارتفاع آن نيز 3000 متر بود. در روبه روي مان كوه "كوره‌دي" به ارتفاع 3500 متر و در پشت سرمان كوهي ديگر، كه نامش را نفهميدم اما دانستم كه 4000 متر ارتفاع دارد.
دوران آموزش، شبانه‌روز و به طور مستمر، حتي در روزهاي تعطيل و ايام عيد هم ادامه داشت. اما با اين وجود، من سخت تشنه مطالعه بودم. زنگ بيدارباش ساعت 5 صبح و گهگاه 4 صبح به صدا درمي‌آمد و ما خيلي سخت مي‌توانستيم صورت مان را بتراشيم و پوتين‌هاي مان را كه ـ بايد در ميدان صبحگاه برق مي‌زد ـ‌ واكس بزنيم. اين يك اسلوب انگليسي بود كه از زمان تأسيس ارتش عراق در سال1921، توسط سپاهيان انگليسي كه عراق را با سربازان هندي خود در جنگ جهاني اول، به اشغال خود درآورده بودند، اجرا مي‌شد. اما صبحانه!! فكر نمي كنم در آن زمان كسي با اشتها غذا بخورد، براي اين‌كه از زمان تأسيس ارتش عراق تا الان، در همه يگان‌ها،‌ تنها به سوپ عدسي كه بدون هيچ‌گونه چشيدن، پخته مي‌شد و به چايي كه بيشتر شبيه آب‌جوش بود، اكتفا مي‌كردند. و آن آب‌جوش هم گاهي بسيار شيرين و گاهي بسيار تلخ بود و آن هم براي اين بود كه در ديگ‌هاي بزرگ دم مي‌شد و از همان ابتدا، در آن شكر ريخته مي‌شد.
بعد از اتمام صبحگاه كه از ساعت 6 شروع مي‌شد، آموزش سخت تا ساعت 10 طول مي‌كشيد. پس از آن زنگ آزادباش زده مي‌شد و براي گرفتن جيره صبحگاهي به مقر برمي‌گشتيم. سهميه هر سرباز، دو عدد ذرت و يك دانه خيار و يك ظرف كوچك نصفه خامه واحياناً سيب يا پرتقال يا مشتي خرماي ارزان از نوعي كه مناسب حيوانات است، بود. ساعتي پس از گرفتن جيره هاي صبحگاهي، نوبت دوم آموزش مي‌رسيد و تا ساعت يك بعدا‌زظهر، به طول مي‌انجاميد و بعد از آن، زنگ گرفتن غذا به صدا در‌مي‌آمد و ما براي گرفتن غذاي هميشگي‌مان _ كه هيچگاه در تمام سپاه‌هاي عراق از سال 1921، تغيير نكرده است _‌ به آشپزخانه گروهان‌هاي مان مي‌رفتيم.
عليرغم تمام شورش‌هاي خونين و متعددي كه مؤسسات نظامي از زمان به وجود‌آمدن شان در تاريخ عراق تاكنون انجام داده‌اند، ناهار يك سرباز همان برنج و خورش كه احياناً با گوشت يا بدون گوشت است، مي‌باشد. و اين را هم بگويم: گوشتي كه به ما داده مي‌شد، از نيوزلند وارد مي‌شد و به دليل عدم پخت مناسبش، توسط كساني كه با واسطه يا رشوه در آشپز‌خانه‌ها مشغول به كار بودند، اكثر سربازان از خوردن آن امتناع مي‌كردند و به آن "گوشت كنگر"‌ مي‌گفتند. ولي در ايام عيد براي مان "شيريني ارتشي" مي‌پختند كه تشكيل شده است از گندم باريك و بادام و شكر.
پس از ناهار و گرفتن سهم و اندكي استراحت!! نوبت سوم آموزش فرامي‌رسيد كه از ساعت 3 بعداز‌ظهر شروع مي‌شد و تا ساعت 6 غروب طول مي‌كشيد. بيشتر شيوه‌هاي آموزشي‌مان، به دويدن سريع و پشت‌سرهم خلاصه مي‌شد و هركس كه در دويدن كم مي‌آورد، مورد توهين و فحش‌هاي ركيكي كه در قاموس فحاشي افسران مرسوم است، قرار مي‌گرفت. فحش‌هايي مثل "قشمر"‌ كه من تا به امروز معني آن را نفهميده‌ام. شايد كلمه‌اي ايراني و يا تركي باشد. اما به هرحال وقتي به سربازي چنين فحشي داده مي‌شد، برايش سنگين بود. يا فحشي مثل "مطي" يا "سرت را با پوتين له مي‌كنم".
بعداز آن هم سربازي كه در دويدن عقب افتاده بود، مجبور به برگرداندن سريع توپ‌ بازي مي‌شد.
بعد از دويدن آهسته، بايد دوي مان را تا فاصله‌اي دراز تندتر مي‌كرديم كه عادتاً تمام تجهيزات نظامي و اسلحه شخصي و جعبه‌هاي فشنگ و تيربار نيز همراه مان بود و شامل كلاشينكف و RBK و BKC و گلوله‌هاي خمپاره 60 RPJ7 و كلاهخود و قمقمه و بيل و كوله‌پشتي و پتو مي‌شد و هم‌چنين برانكاردهاي تخليه مجروحان و كشته‌شدگان. در اين تمرين های نظامي، وظيفه بدين‌قرار بود كه بايد تعدادي موشك آرپي‌جي به علاوه تفنگ و تجهيزات همراه آرپي‌جي‌زن مي‌بود و نيز يك جعبه موشك اضافي كه كمك آرپي‌جي‌زن آن را حمل مي‌كرد. زيرا آرپي‌جي‌زن، توانايي حمل دو جعبه را نداشت. اين قاعده درباره تعداد گلوله‌هاي خمپاره و " BKC" نيز پياده مي‌شد.
بعد از يك دوي طولاني، به ما اجازه اندكي استراحت داده مي‌شد تا نفسي تازه كرده و سيگاري بكشيم. بعد از آن بايد دوباره به سمت ميدان صبحگاه مي‌دويديم، تا تمرين تيراندازي به سيبل و جنگ سرنيزه و نبرد تن‌به‌تن و باز‌وبسته كردن اسلحه را شروع كنيم. گهگاه هم به طرف كوه‌ها كه از ميدان صبحگاه فاصله داشت، مي‌رفتيم و تمرين پيشروي در كوهستان و حفر سنگ مي‌كرديم. يا اين‌كه به عمليات فرضي نفوذ و گشت در پشت خطوط مواصلاتي و مواضع نيروهاي ايران مي‌پرداختيم. بعد از شنيدن زنگ آزادباش، در ساعت 6 عصر به مقر برمي‌گشتيم. لازم به گفتن است كه از ميان ما كسي علاقه به رفتن به آشپزخانه و گرفتن شام نداشت؛ براي اين‌كه در تمام يگان‌هاي ارتش عراق در طول جبهه‌هاي جنگ، عادتاً شام همان سوپي است كه ظهر پخته شده است.
به فروشگاه گردان مي‌رفتيم و نان و تخم‌مرغ و بادمجان و گوجه مي‌گرفتيم. من بعد از شام، درحالي‌كه خسته و كوفته بودم، در تخت‌خوابم دراز مي‌كشيدم و سرم را در كتاب فرومي‌بردم و منتظر آموزش چهارم كه احياناً‌ از ساعت 8 غروب شروع شده و تا ساعت 10 طول مي‌كشيد، مي‌شدم. هيچ‌چيز برايم لذت مطالعه ميان اين كوه‌هاي وحشتناك را نداشت.
اين زندگي سخت و رنج‌آوري بود كه من در آن مي‌زيستم و نمي‌دانستم كي به اتمام مي‌رسد و از چه راهي به انتها مي‌رسد؛ آيا در اثر شليك يك گلوله بي‌هدف مي‌ميرم؟!‌ يا اين‌كه با آتش تيربار كشته مي‌شوم؟ يا با انفجار ميني كه بدنم را تكه‌تكه خواهدكرد؟ مصيبت و گرفتاري اين جا بود كه من هيچ حرفه‌اي بلد نبودم و داراي هيچ مدرك تحصيلي، جز يك مدرك پست و خفيف كه آن را در سال 1976 گرفته بودم، نبودم. همين مدرك ناچيز باعث شد تا مرا در قسمتي به غير از پياده‌نظام، مثل مأموريت قسمت "البسه" يا "آرايشگاه" يا "آشپزخانه" يا "راننده" و يا "اسلحه تميز‌كن" قرار دهند. چه بايد مي‌كردم؟ آيا همچون رعد بندر، يونس‌ناصر عبود، عادل شرقي، بايد قصائدي درمورد جنگ داوطلبانه مي‌سرودم و در آن از خون ريزي صدام‌حسين و شجاعت ساختگي‌اش تمجيد مي‌كردم و سپس آن را به دايره امور فرهنگي وزارت فرهنگ و اطلاع‌رساني مي‌سپردم تا در سري كتب "ديوان نبرد" و در "فرهنگ و جنگ" آن را چاپ كند؟ و بعد از آن درخواست انتقال از يگانم به نشريه "القادسيه" يا مجله "حراس‌الوطن" در وزارت دفاع واقع در بغداد را بكنم و كارم مثل كار كساني شود كه در مورد شكوه الهام بخش يك رهبر، به قارقار و به‌به و چه‌چه!! مشغولند؟ اما ديدن آن ادبايي كه لباسي مشابه لباس افسران و مأموران امنيت و اطلاعات را مي‌پوشند؛ باعث شد تا من از اين صورت‌هاي زرد و درهم كه شبانه‌روز به روغن‌كاري ماشين تبليغاتي رژيم صدام مشغولند و از كار خويش شرم و حيايي ندارند، احساس شرمندگي و تنفر كنم. و نيز از اين اجساد پوسيده كه كارشان خدمتي است براي يك رژيم ديكتاتوري كه در ساعت دو بعدازظهر تمام مي‌شود، درحالي‌كه از دون‌مايگي خود احساس خوشبختي مي‌كنند و از ويران‌كردن اين سرزمين و بندگان خشنودند. اغلب اوقات خود را در كافه‌ها و ميكده‌ها سپري مي‌كنند و تمام هرآنچه كه از ميراث فرهنگي خويش دارند از مشتي وراجي و ترهات بي‌پايان، تجاوز نمي‌كند. براي اين‌كه يك عنوان ادبي بر خودشان بيفزايند و با آن داستان‌ها و اشعار خود را به چاپ برسانند؛ (منظورم دقيقاً همان چهره‌هايي است كه صدام و قادسيه‌ نحس او را مي‌ستايند.) كيف‌هاي دستي كه حمل مي‌كنند پر از كتاب‌هايي است كه هميشه جلد آنها بدون آن‌كه خوانده شود، پاره مي‌شود...
الان چقدر احساس تنفر و اشمئزار مي‌كنم وقتي "عادل‌الشرقي"ِ شاعر، مدير تحريريه مجله "الطليعه‌الأدبيه" را به ياد مي‌آورم؛ كسي كه خدمت خود را در مجله "حراس‌الوطن" گذراند و مجموعه شعري با عنوان "100 قصيده در عشق به جناب القائد صدام‌حسين" منتشر كرد كه به خاطر آن صاحب آپارتمان شيكي شد كه محبوبش صدام به خاطر قدرداني از محبت او به او داد. اين دانشمند بزرگ!!‌ از انتشار مجموعه قصيده‌اي كه در ماه چهارم سال 1986 به مجله الطليعه‌الادبيه داده بودم، با اين بهانه كه اينها قصائدي "سوررئالي" است و اين كشور درحال گذراندن جنگ با ايران است، خودداري كرد و گفت نمي‌تواند آنها را به چاپ برساند و از من خواست مادامي كه به عنوان يك سرباز در جبهه‌هاي جنگ حضور دارم، قصائدي در مورد اين جنگ داوطلبانه بگويم و به من گفت: تو!! قصائدي در اين مورد به من بده!‌ من در شماره بعدي آنها را چاپ خواهم كرد ولو غيرموزون باشد. طبعاً من چنين كاري نكردم، براي اين‌كه بي‌رودربايستي، اين كار براي چون مني كه حتي نمي‌توانم از خودم تعريف كنم، ناممكن است كه چيزي بنويسم كه در خدمت اين جنگ ونظامي باشد كه آن را برافروخت. من قصائدي در مورد چنين جنگي بگويم!‌ كه به اعتقاد و باور و درك من جنگ يك نظام فاشيستي است كه عناصر آن جزو امپرياليست‌هايي هستند كه باعث شعله‌ور شدن آن شدند ...
اما ناراحت نشدم، چراكه من چيزي را مي‌نويسم كه به ذهنم الهام مي‌شود و از اين شاعر بي‌مايه‌ِ عاشق صدام، و امثال او كه در خيابان‌هاي بغداد پلاسند و به دور از آتش جنگ، توهين‌هاي مداوم، شپش و كك در كافه‌ها و ميخانه‌ها مشغول وراجي‌اند، بيزارم.

 

 

فصل سوم:
نبردهای "الاکتساح‌العنیف" [تارومار شدید]
مرگ پرندگان و پروانه‌ها و نیستان
۱۹۸۶/۴/۲۳ = ۱۳۶۵/۳/۴
 

در آغاز ماه چهارم سال 1986، ارتش ایران از بخش اعظم نقاط تمرکزش در محور شمالی و به خصوص محور سیده کان، عقب‌نشینی کرد و به محور میانی و جنوبی نقل مکان کرد تا حملات بزرگ‌تری را بر مواضع سپاه دوم در استان دیالی و یگان‌‌های سپاه هفتم در استان بصره انجام دهد. این جا‌بجایی از همان نخستین لحظات، برای فرماندهی نظامی عراق امری آشکار بود. از زمانی که نیروهای ایران شروع به حرکت و نقل مکان کردند، همه نیروهای عراق در محور شمالی به حال آماده‌باش صد درصد درآمده و همه مرخصی‌ها هم کنسل شد. تیپ64 نیروهای ویژه به فرماندهی "سرهنگ علی العربید" نیز به حرکت درآمد و خیلی سریع از دیالی به محور سیده کان آمد که مأموریتش بازپس‌گیری ارتفاع بلند "گوشینه" بود.
باید یادآوری کنم که ایرانی‌ها این ارتفاع را از سال 1983 (1362ه.ش) و با حمله بزرگی که به محور حاج‌عمران انجام دادند، تصرف کردند. طرح فرماندهی نیروهای مسلح به این ترتیب بود که تمامی لشکرهای سپاه پنجم، و باقی یگان‌های همراه همچون تیپ‌هایی از "جیش‌الشعبی" و تیپ 64 نیروهای ویژه با توپخانه صحرایی خود، اقدام به یک حمله شدید به مواضع نیروهای ایرانی در منطقه سیده کان کنند. طبعاً ‌حال من نیز در آن لحظات مثل حال باقی سربازان در دیگر یگان‌ها بود. نه میل به خوردن داشتم و نه حوصله حرف‌زدن. تنها چیزی که یک سرباز در حال آماده‌باش در شب حمله از دستش بر می‌آید، این است که با ولع تمام سیگار بکشد. اما به مجرد این‌که حمله آغاز شد، در نخستین لحظات حمله، ترس و حزن و فشار، همه و همه از بین می‌رود و چیزهای غیرقابل باور دیگری آغاز می‌شود مثل:
‌‌‌ـ قربان! قربان! فلانی درحالی که همراه قاطری پنهان شده بود، شهید شد.
ـ حواست را جمع کن، فلانی گردنش با ترکش بزرگی قطع شد.
ـ بگذار توپخانه بمبارانمان کند...
مأموریت یگان من در این حمله، یورش به یکی از مواضع گردان‌های ایرانی واقع د‌رحواشی ارتفاع "حصاروست" بود. ساعت صفر برای ما و دیگر نیروهای حمله کننده، ساعت 3 صبح تعیین شد و پیش از آن، از ساعت 12 شب، یگان‌های توپخانه در تمامی محورهای سپاه پنجم و نیز خمپاره‌اندازها شروع به ریختن آتش بر روی مواضع و استحکامات نیروهای ایران کرده بودند. در آن لحظه فضا بیشتر به فضای روز قیامت شباهت داشت و همه کسانی که دوره خدمت را در محور شمالی سپری ‌کرده‌اند، با آن آشنا بوده و خوب می‌دانند که وقتی گلوله توپی به مناطق صخره‌ای و دره‌مانند یا نواحی کوهپایه‌ای می‌خورد، چه اتفاقی می‌افتد.
در اثنای بمباران، نیروهای مهندسی رزمی، کارشان را شروع کرده و مشغول پاکسازی و انهدام میادین مین بودند. لازم است گفته شود که آنها یک شب قبل از حمله و با همراهی گروه‌های اطلاعات شناسایی، این اماکن را شناسایی کرده بودند. شروع به پیشروی کرده و از حواشی غربی کوه "حصاروست" در زیر باران شدید گلوله‌‌ها، بالا رفتیم. به خاطر صعود طولانی از ارتفاع، بی‌نهایت خسته بودیم و به همین سبب برخی دیگر پتوها و برخی دیگر بیل‌ها و ماسک‌های شیمیایی و حتی کلاهخود خود را بر زمین انداختند. برخی نیز حتی قبضه های خمپاره انداز 60 میلیمتری و تیربارهای BKC و موشک‌های آرپی‌جی7 را که بیشتر جزو تجهیزات مورد نیاز آنان بود، کنار گذاردند.
وقتی به هدف مورد نظر نزدیک شدیم،‌ کم کم از شدت بمباران کم شد تا بتوانیم بر موضع مذکور مسلط شویم. صداها بالا گرفت و اوضاع متشنج شد. ستون‌ نیروها یورش بردند و این درحالی بود که صدای مختلطی از مجروحانی که در اول نماز مجروح شده بودند،‌ به گوش می‌رسید و صدای "یاالهی" از سوی مواضع منهدم شده ایرانی شنیده می‌شد. زمین یک پارچه می‌سوخت. جنگل، درختان،‌صخره‌ها، سنگرها و خاکریزها و خلاصه هیچ‌چیز از این فاجعه عظیم در امان نمانده بود. بالطبع چاره‌ای جز پیشروی به طرف این جهنم برایم نمانده بود. در نتیجه من هم پا به فرار گذاشتم و به همراه دسته‌ای از دیگر سربازان که مثل من ترسیده بودند، ‌دولا‌دولا به طرف اماکنی که به نظرمان بیشتر امنیت دا‌شت، دویدم. آسمان در طول مسیر، ترکش‌ها را چون سر شیاطین بر ما فرومی‌ریخت و این‌بار، آسمان بیش از زمین در آتش می‌سوخت. هزاران ستاره شکستند و با پستی تمام بر نوک قله‌ها، کوهپایه‌ها و غارها فروافتادند. و نیز پرنده‌ها و پروانه و نیستان در راه‌‌های صعب کوهستانی مردند.
یک ساعت و نیم پس از آغاز حمله توانستیم هدف مورد نظر را تصرف کرده و آن را از یگان ایرانی مستقر در آن پاک‌سازی کنیم. تلفات گروهان ما زیاد نبود و به طور کل، اصلاً‌ قابل قیاس با تلفات نبرد اول نبود. چقدر از کشته شدن یکی از سربازان گروهان مان که نامش "حردان" بود، احساس تأسف کردیم. او یک روستایی و تنها فرزند خانواده‌اش بود که در اثنای بمباران مسیر کشته شد.
به همراه یگان مهندسی ـ‌ رزمی شروع به حفر سنگر و خاکریز‌های تازه‌ای کرده و آماده واگذاری هدف به تیپ پیاده می‌شدیم. لازم به ذکر است که فرماندهی یگان 23 خیلی سریع اقدام به اعزام چندین واحد مهندسی رزمی کرد و در نتیجه آن، بلدوزرها برای احداث جاده جدید و مرمت راه‌های خراب آمدند و واحدهای مهندسی رزمی شروع به کشیدن سیم خاردار و احداث میادین مین تازه در راه‌های کوهستانی و میان ما و نیروهای ایرانی متمرکز در زمینی خالی از سکنه کردند. نیرویی که ما موفق به پس‌زدن آن از هدف شدیم، یک گردان بود که مواضع خود را از سال 1983 به تناوب، یک‌بار در تابستان و یک‌بار هم در زمستان تغییر می‌داد؛ چراکه ارتفاع حصاروست بلندترین کوه عراق است که ارتفاع آن به 5000 متر می‌رسد. یگان‌های نظامی در زمستان به سبب کمی اکسیژن و متراکم بودن چندین طَبَق از برف‌ها نمی‌توانند در بالای آن که تقریباً نزدیک به آسمان است!! بمانند. یکی دیگر از دلایل عدم بقاء نیرو در بالای آن، خراب شدن جاده‌‌های منتهی به آن به سبب باران‌های شدید است که گویی هیچ‌گاه بند نمی‌آید. به همین دلایل، نیروی مذکور از ایرانی‌ها در فصل زمستان به پایین کوهپایه‌ای ارتفاع حصاروست آمده و در فصل بهار، وقتی که برف‌ها شروع به آب‌شدن می‌کردند، بار دیگر به مواضع خود در بالای قله که پیش تر آن جا را ترک کرده بودند، بازمی‌گشتند.
طرح‌ها و نقشه‌های نظامی که فرمانده لشکرها و افسران ستاد سپاه پنجم وضع کرده بودند، قراردادن یک تیپ پیاده در قله از سوی محور سیده کان و بالارفتن از ارتفاعات و ایجاد استحکامات در مواضع جدید بود که همگی پس از انجام عملیات توسط نیروهای مهندسی رزمی برای آماده‌سازی جاده‌ها و احداث خاکریزها و پناهگاه‌ها و مستحکم‌کردن مقر افسران و خطوط تدارکاتی و نقاط مسیر و بیمارستان‌های صحرایی، انجام گرفت.
قبل از واگذاری هدف به تیپ پیاده، فهمیدیم که تیپ 64 نیروهای ویژه موفق به تصرف ارتفاع بلند "گوشینه" طی یک عملیات برق‌آسا و هلی‌برن و فائق آمدن بر تیپ ایرانی - که سه سال بود در این محل مستقر بود- طی ساعاتی اندک شده است. معروف است که تیپ 64 یکی از بهترین تیپ‌های ارتش عراق در طول جنگ ایران و عراق به شمار می‌آمد و لازم به ذکر است که تیپ مذکور در سال1988 در میان تمام یگان های ارتش عراق در سپاه‌ها، رتبه نخست را دریافت نمود. احراز این رتبه در اثنای ارزیابی سالانه سطح آموزش که توسط وزارت دفاع انجام می‌شد، صورت گرفت. این تیپ برعکس تمام تیپ‌های دیگر که از 3 گردان تشکیل می‌شوند، دارای 4 گردان بوده و توپخانه صحرایی متوسطی داشت که دیگر تیپ‌ها از آن برخوردار نبودند.
نبردهای مذکور که در شب 23/4/1986 در محور سید‌ه کان جریان یافت، بنابر اغراض و دلایل تبلیغاتی به نبردهای "الاکتساح‌الحنیف" [تار‌ومار شدید] موسوم گردید و در اطلاعیه نظامی که در صبح روز بعد منتشر شد، برای اولین‌بار به نام فرمانده لشکرها و تیپ‌ها و یگان‌ها و شماره یگان‌های انجام دهنده عملیات اشاره شد. یگان‌های احتیاط دیگر از پیاده‌نظام بودند که اقدام به بازپس‌گیری ارتفاعات و مناطقی که ایران، آنها را از سال 1983 در سید‌ه کان اشغال کرده بود،‌کردند. پس از فرار نیروهای ایرانی و ترک هدف مورد نظر با همه تجهیزات و سازوبرگ‌های نظامی در شب عملیات، آخرین سربازان ایرانی از ارتفاع "زرار" و دیگر ارتفاعات منهدم شده و مجبور به عقب‌نشینی شدند.
پس از تصرف مناطق مذکور، سرهنگ دوم عبدالحسین، فرمانده یگان ما، دستوری را مبنی بر ضرورت دفن فوری جنازه سربازان و افسران ایرانی کشته‌شده، در بیرون خاکریزها و سنگرها صادر کرد و ما هم خیلی سریع دست به کار شده و قبرهایی کندیم و جنازه‌ها را دفن کردیم. با دیدن جنازه یک افسر ایرانی با درجه ستوان یکم که در یکی از سنگرها و با یک گلوله توپ کشته شده بود، حالم به هم ریخت. ما او را درحالی دیدیم که بر دو پای خود ایستاده و پشتش خم شده بود و سرش رو به پایین افتاده بود. ترکش‌ها، سر و سینه‌اش را دریده بودند و مرگ، مجال افتادن بر زمین را نداده بود و من یقین پیدا کردم که او، بسیار شجاع بوده است. در میان حجم کشته شده‌ها، یکی از سربازان دارای سن بالایی بود ومن گمان می‌کنم که او از نیروی ارتش نبود بلکه یک نیروی داوطلب بوده است.
بعدازظهر همان روز بود که دستور آمد که یگان ما برای بازسازی و گرفتن آمار تلفات و شروع مجدد آموزش‌های سخت برای آمادگی در نبردهای بعدی - که نمی‌دانستم در آتش جهنم و کدام محور خواهدبود- منطقه مذکور را به تیپ 23 پیاده تحویل داده و به طرف قرارگاه عملیاتی یگان در منطقه "قصری" حرکت کند. بعد از این‌که هدف را به تیپ 23 پیاده سپردیم، به قرارگاه آمدیم. سربازان و افسران به اطلاعیه فرماندهی کل، که شجاعت آنان را می‌ستود و از نام فرماندهان شان یادمی‌کرد، گوش می‌کردند. "هادی مکوطر" یکی از سربازان، مدعی بود که بیش از 10 سرباز ایرانی را که در یکی از مواضع خود پناه گرفته و مشغول شلیک خمپاره 60 بوده‌اند کشته است و هدفی را که ادعا می‌کرد زده است، معین می‌کرد. گروهبان‌دوم "حاتم" هم می‌گفت: چهار ایرانی را اسیر کرده و آنها را به استخبارات سپاه پنجم تحویل داده است. و "علی عجاج" می‌گفت: با یک موشک آرپی‌جی، موضع استقرار تیربار سنگین "شلیکا" را با تمام خدمه‌اش منهدم کرده است.
سه روز پس از اتمام عملیات، پیام فرماندهی کل نیروهای مسلح خطاب به تمام واحدهایی که عملیات "اکتساح‌الحنیف" را در محور سیده کان انجام داده بودند، منتشر شد که اعلام می‌کرد: تصمیم گرفته شده که فرماندهان و افسران و تمامی درجه‌‌ها در تمامی واحدها به درجه بالاتری ارتقاء‌ یابند. بدین‌سان سرهنگ‌دوم عبدالحسین، فرمانده یگان ما، به درجه سرهنگی ارتقاء پیدا کرد و من به درجه سرجوخه. چندروز بعد، پیام دیگری ارسال شد مبنی بر اعطای مدال شجاعت به تمام فرماندهان و افسران ستاد و سه تن از فرماندهان تیپ. در این پیام درخواست شده بود که هر گردان، نام 20 تن از رزمندگان، از درجات و واحدهای مختلف را برای دریافت یک مدال شجاعت معرفی کند. در بین نام‌هایی که به فرماندهی لشکر ارسال شد، "علی عجاج" یکی از آنان بود. وقتی ستوان محمود ـ که بعدهادر حمله ارتفاع گردمند کشته شد ـ نام او را برای دریافت مدال معرفی کرد، علی عجاج خوشحال شده بود و در هواپشتک و وارو می‌زد. روز بعد،‌هادی مکوطر و گروهبان‌دوم حاتم ـ که حالا دیگر گروهبان شده بودـ حضور نداشتند؛ به همین‌خاطر ستوان محمود، فرمانده گروهان با لحنی تند پرسید که: این دو تا]...[ کجا هستند. چرا برای آموزش نیامده‌اند؟ و سرگروهبان گروهان ما "زین‌االعابدین الترکمانی" جواب داد: قربان فرار کرده‌اند.
- ترسوهای پست!!

آموزش‌ها خیلی سخت بود و افسران به ما توهین‌هایی می‌کردند که یک‌ حیوان چهارپا هم آن را تحمل نمی‌کرد. احساس نگرانی و افسردگی به سبب ترس از کشته شدن در حمله بعدی، باعث شد تا این‌بار به فکر فرار از خدمت سربازی بیفتم. وقتی پس از چندروز مرخصی گرفتم، تصیمم به فرار از این جهنم فوق طاقت گرفته و تمام جاهایی را که در نظر داشتم تا در آن جا پنهان شوم، بررسی کردم. اما کجا باید مخفی می‌شدم؟ منزل خانوادگی‌ام در شهر "الثوره" در جوار مدرسه ابتدایی "جبل‌الاخضر" به مقر حزب بعث چسبیده است. مأموران حزب و افراد جیش‌الشعبی در همه‌جا حضور دارند و مصیبت این‌جاست که آنها غیر از مدرسه، مقر دیگری ‌دارند و آن در مسافرخانه بزرگی است که در خیابان مرکزی "الجوادر" واقع است و آنها می‌توانند هر کسی را توقیف کرده و اوراق هویت و دفترچه مرخصی‌اش را کنترل ‌کنند.البته با توجه به اکیپ‌های پلیس که زیر نظر وزیر جنایت‌کار کشور "سمیر الشیخلی" بوده و وجب به وجب شهر الثوره - که بیش از دو میلیون خانوار در آن ساکنند و مساحت آن به 64 کیلومتر مربع می‌رسد- دیده می‌شدند.
پس از اتمام مرخصی‌ - که عادتاً آن را در کنار رفقای شاعر و ادیبم می‌گذراندم-‌ به یگان ملحق نشدم و بیشتر وقتم را صبح‌ها در قهوه‌‌خانه‌های کوچک منطقه "المیدان" و دور از چشم جاسوسان دژبان نظامی پلیس که شبانه‌روز در خیابان‌های بغداد، گشت می‌زدند، سپری می‌کردم. قبل از این که به قهوه‌خانه "حسن عجمی" و جایی که دوستان در ساعت 2 بعدازظهر در آن گرد می‌آمدند، مشغول خواندن "پنهام" می‌شدم و با فرارسیدن عصر،از ترس آن‌که در اتوبوس یا تاکسی به وسیله پلیس و جیش‌الشعبی و یا مامورین استخبارات و در یک نقطه بازرسی دستگیر نشوم، با پای پیاده به اتحادیه ادبا رفتم. اتحادیه ادبا چیزی جز جلسات همیشگی شراب‌خواری و جر‌و‌بحث و وراجی که تا ساعت 1 و 2 نیمه شب طول می‌کشید، نبود.
من پیش "کمال السبتی" دوست شاعرم که خیلی بیشتر از شعرای دهه 80‌ سفره‌اش پر بود، می‌نشستم و یک بطری مشروب سر می‌کشیدم. پس از فرارم، این اولین مهمانی من بود. "رکن‌الدین یونس" دوست شاعر دیگرم نیز اتاقی در پشت قهوه‌خانه "حسن عجمی" کرایه کرده بود و این به دلیل آن بود که من نمی‌توانستم به خانه بروم و شب را در آن‌جا بگذرانم؛ چراکه دستگاه‌های امنیتی در تمام طول راه پخش بودند. تمام ماشین‌ها را متوقف کرده و بازرسی می‌کردند. این افراد از منطقه "باب‌المعظم" و میدان "النهضت" و "فلسطین" و دروازه "قناه‌الجیش" و میدان "مظفر" تا میدان 55 و در جایی که منزل من در 9متری آن قرار داشت، حضور داشتند.
رکن‌الدین هم مثل من یک سرباز بود، اما یگان نظامی‌اش در جبهه جنگ قرار نداشت و شاید هفته‌ای یک‌بار به بغداد می‌آمد و دفترش زیاد دور نبود. وای چه سعادتی!!‌چه چیز بهتر از یک اتاق به دور از جبهه جنگ؟ این دوست هم مثل من به شعر اهتمامی داشت. بعد از فرارم از خدمت نظامی و خوابیدن در اتاق رکن‌الدین، به کمال‌السبتی موضوع را اطلاع دادم و او به من پیشنهاد کرد که برای سکونت، به بخش داخلی دانشجویان دانشکده هنرهای زیبا در "الباب‌المعظم" نقل مکان کنم. یعنی در جایی که خودش سکونت داشت و در نزدیکش دوستان دانشجوی شاعر به نام‌های المرعبی و صلاح حسن و عبدالحمید ساکن بودند و او به من گفت: بخش داخلی امن‌تر است و از سوی عناصر حزب بعث در منطقه مورد بازرسی قرار نمی‌گیرد.
بدین ترتیب برای اندک مدتی در آن‌جا ساکن شدم و بعد از آن، به موجب عفو سراسری فراریان خدمت نظامی، به یگان نظامی‌ام ملحق شدم. در ابتدا مفهوم عفو سراسری را که از سوی سازمان‌های حزبی ابلاغ می‌شد و بر این قرار بود که سرباز فراری از مجازات سخت فرارش عفو شده و تحویل دادگاه نظامی نمی‌شود‌، نمی‌‌فهمیدم. این فرمان غالبا زمانی صادر می‌شد که ژنرال‌های فرماندهی کل نیروهای مسلح، طرح حملات وسیع در برخی جبهه‌های جنگ برضد نیروهای ایرانی را می‌ریختند واگر کسی به خدمت ملحق نمی‌شد، پس از بازداشت توسط اکیپ‌های امنیتی به اعدام محکوم می‌شد.
وقتی به یگانم ملحق شدم، از آمادگی جنگی یگان‌های مهندسی سپاه پنجم، تحرکات ستون ها و تیپ‌ها از محوری به محور دیگر و نیز عملیات‌های دیده بانی که د‌ر پی انهدام مواضع توپخانه ایرانی‌ها بود و گشت‌های اطلاعات و شناسایی عمیق و کمین‌گذاری‌های شبانه در مناطق خالی از هر نیرو، فهمیدم که نشانه‌‌های مطمئنی وجود دارد مبنی بر نزدیک بودن زمان حمله. به‌علاوه این‌که هوای جنگ بر آسمان عراق سایه افکنده بود و چشم‌اندازهای مرگ و ویرانی در هر مکانی به چشم می‌خورد. وضعیت آماده‌باش صددرصد در یگان ما بیشترین چیزی بود که باعث وحشت سربازان می‌شد؛ خصوصاً وقتی که در ساعت دوازده شب به ما دستور داده می‌شد که با تجهیزات نظامی کامل سوار کامیون های آیفا شده و تا زمان صدور دستورات ثانویه در مورد حرکت به طرف میدان‌های نبرد و حمله به مواضع نیروهای ایرانی، منتظر بمانیم. این کار هر شب تکرار می‌شد و ما به‌مجرد تکرار آن، هزار بار می‌مردیم و سرنوشت و رؤیاهای مان در میان تلی از آتش معلق می‌ماند.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها