امشب چرا اینقدر نورانی ست؟
شاید کسی نان می پزد شاید
شاید کسی نذری پزان دارد
بدجور بوی دود می آید!
***
از کوچه تنگ بنی هاشم
نزدیک باب جبرئیل انگار
آری، شعاع سرکش این نور
از بیت «صادق» می رسد اینبار
***
ای وای اینجا نور؟! نه نار است
انگار دارم خواب می بینم
نه، مثل اینکه عین بیداری ست
پروانه ای بی تاب می بینم
***
ای کاش می مُردم، نمی دیدم
اینگونه احوال امامم را
شرمنده ام از اینکه می گویم
تعبیرهای نا تمامم را:
***
فرزند ابراهیم و اسماعیل
بر روی آتش راه می پیمود
آن آتشی که سرخی داغش
بود از تبار هیزم نمرود
***
امام جعفر صادق(ع)
از خاطرات کوچه، تصویری
ناگاه در ذهنش تجسّم کرد
اشک از کنار گونه اش بارید
بغض فدک در او تلاطم کرد
***
یاد دوشنبه آتشش می زد
کوثر میان شعله ها می سوخت
چشم دلش را بین آن غوغا
بر مادر بی یاوری می دوخت
***
یاد امیرالمؤمنین می کرد
آن «یابنَ أم...إستَضعَفونی» را
یکباره در پیش نگاهش دید
مسمارهای داغ خونی را
***
بر گریه هایش خنده می کردند
بر ناله هایش هلهله، امّا...
او خواند در آن حال نامطلوب
چندین و چندین نافله، امّا...
***
یک حرف در این سینه جا مانده
زخم سر و پیشانی اش از چیست؟
آثار ناموزونِ خاک آلود
بر چهره ی عرفانی اش از چیست؟
***
امام جعفر صادق علیه السلام
این کوچه تاریک است و ناهموار
بی شک به روی خاک افتاده ست
با دیدن این ماجرا یادِ...
آن صحنه ی غمناک افتاده ست
***
با دست های بسته و تهدید
مزد رسالت را ادا کردند
یک مشت نامرد خدا نشناس
بی حرمتی بر هل اتی کردند
***
موی سپیدش را نمی بینید!
آه نفس هایش که می آید
کف می زنید و قهقهه هرگاه
آوای زهرایش که می آید
***
این باغ و پر پر کردنش؟ هرگز
آقای ما هجده بغل یاس است
از مادرش حرفی نزن! خاموش
بر نام زهرا سخت حسّاس است
***
این خاندان ارثش پریشانی ست
گاهی مدینه گاه در کوفه
یا در حصار شصت طغیانگر
یا روضه های داغ مکشوفه
***
آقا خودش هم خوب می داند
بی کربلا این شعر ویران است
باید بمیرد شاعرش، وقتی
حرف از لب و طشت است و دندان است
***
یک روز در تشتی جگر دارند
یک روز در آن تشت، سر دارند
یک روز سرهایی که بر دار اند
یک روز بر داری قمر دارند
***
این بیت ها قدری معطّل شد
تا اینکه حرف تلّ و مقتل شد
در گیر و دار قافیه، آخر
شاعر درون شعر منحل شد
مجید لشگری