پایگاه 598 / شبی با یاران در محفل انسی نشسته بودیم و قلیانی می کشیدیم و از سیاست و کیاست و ریاست و این اشکال چیزهای عجیبه و غریبه حرف میزدیم که یکی از دوستان نهیب زد : که ای یاران چه نشسته اید و این حرف های محمل را می بافید که رجل سیاسی می شناسم توپ و آخر سوﮊه .
باشد که این گونه گردند و ما را در دل دعا همی کنند:
آن پیوسته به حزب باد، آن دائما در حال داد و بیداد، آن قوی همچون فولاد، آن در رنگ عوض کردن استاد، آن شاخ شمشاد،آن به ظاهر مخالف داماد اما در اصل از یک نژاد، آن عاشق وقف از نوع آزاد ، آن فرزند اجتهاد.
همو که در خانه ملت به ملتی فحش بد دادی و به روی خود نیاوردی؛ انگار نه انگار. آن بزرگ زاده و دشمنانش کوچک زاده، آن عشق فوتبال، آن رساننده جمعی به استیصال، آن پرساننده سوال، آن در جوانی نرسیده به وصال، آن گیرنده حال، آن طرفدار آدم های "زبانم لال" که مخالفند با استقلال و دوست دارند کشور باشد در دست اضلال ، آن سوتی دهنده در حد کمال.
همو که یکی به نعل زدی و یکی به میخ و خود هم نفهمیدی که واقعا طرفدار که هستی. همو که خواهان انحصار کتاب های پدر بودی و ازخط فکری پدر خبر نداشتی.
آن زننده عکس باب روی کتاب، آن زده تو کار تجارت ، آن برخلاف لایحه نظارت، آن سازنده حکایت، آن دارنده کرامت، آن افکارش می کند سرایت، آن از عقاید غلط خود می کند حمایت.
آن جمع کننده امضاهای بسیار، آن با هرکه امضااش را پس گرفت در پیکار، آن مخالف آشکار، آن تبتر یک بی بی سی و صدای آمریکا و سازنده اخبار ، آن حتی نمی دهد یک راهکار و فقط می کند مشوش افکار، آن قشنگتر از محمدرضا گلزار.
شیخنا و رئیسنا و حبیبنا ، علیه الدوله "علی مطهری" عمار
آورده اند:
روزی که به دنیا آمد دور و بر خود را پر کتاب دیدی و هیچ خوشش نیامدی که این چه وضعی ست و این چه زندگی، که همش کتاب باشد و نباشد حرف حساب . از همان قنداق فکرهای کرد بس شگرف و بجای نق و نوق و کارهای بی تربیتی و اون مسائل، به افکار متناسب با بزرگ زاده ها همی پرداخت که آینده ای داشته باشد باحال و بدون ملال، اما نمی دانست افکارش هست کال.
در همان نوجوانی از کوچه و خیابان فحش ها را یاد گرفتی و در ذهن سپردی تا شاید یکی از آن آبدارهایش در آینده بدرد بخورد و کارهای خویش با این حربه پیش ببرد.
گویند:
چون به دانشگاه برفت، جوگیر بشد و برق را برگزید و از ذوق همش می جهید، اما وقتی مغزش به کار افتاد، پیشه پدر را دنبال همی کرد ، که از اول باید می کرد. به دانشگاه پدر رفتی و تا بیخش همانجا خواندی و در هئیت علمی هم رسوخ کردی و حال ها بردی که استفاده از اسم پدر روزی بدرد می خورد.
القصه، سال ها گذشت و گذشت تا پسرک بابا شد حیران، چون اهداف آن، شده بود پنهان،نمی دانست چیکار کند تا برسد به نان ونوا. فکر کرد چیکار کند که نشود نالان.
پس گلوکزها سوزاند و مغزش را ترکاند تا به این نتیجه رسید که در خانه ملت ... فراوان است و مایه خیر و برکت همانجاست وبس. ترفندها اندیشید و ریش ها گرو گذاشت تا بلکه به بهارستان راه همی یابد. پس با ضرب و ضورب این و آن رسید به خانه ملت و شد شادان و خندان. اولش با دولت هم ریخت روی هم تا بچربد برایش ودنیا بشود بکام. بود ...کیف و نبود انگار در این جهان. بعد از مدتی دید دولت ندارد نان و آب و بدرد نمی خورد برای افکار آن. رفت دنبال حرف های آبدار تا شود سوپر استار رسانه های اونور آب.
روزی در خانه ملت روی صندلی خود لمی شاهانه داده بودی که ناگهان جوانی را دید که با غضب به او نگاه می کند، وحشتناک. چون علت را جویا شد و از نام و نشان او با تته پته پرسید فهمید ای دل غافل این همان عزرائیل است. همین آن جان او می ستاند و حالش را حسابی تو شیشه می کند خفن. پس به التماس افتاد و به پایش لابه سر همی داد: که غلط کردم و شکر زیادی خوردم از ما یکی بگذر که هم خدا خوشش می آید و هم بنده او.در همین حال گریه و زاری بود و داشت ضجه می زد و از کوچک زاده ها حلالیت می خواست و قول ها می داد آنچنانی.که ناگاه صدای داماد ازپشت میکروفن همی شنید: "تصویب شد". وحشت زده و هراسان از چرت خود پرید و خدای را عزوجل شکر همی کرد و زیر لب گفت : که قربان صدای عضلانی دامادمان بروم که چه بجا گوش خلایق را کر کرد و مرا رهانید از این کابوس بدیومن. پس با پوسخندی مخصوص خود به کارهایش ادامه داد که این چیزها برای بزرگ زاده ها عبرت نشود.