دو پیرمرد لق لقو زیر کرسی سر صف تحویل سبد کالا نشسته اند.
پیرمرد اول: میگن اینجا سبدای خوبی میدن. خارجین.
پیرمرد دوم: آره دست بافم هستن.
پیرمرد اول: ولی من دست هیچکس سبد ندیدم. نکنه اشتباه صف وایسادیم.
پیرمرد دوم: نه. صفش که همینه. شاید سبدشون تموم شده، یا بی وجدانا سبدا رو کش رفتن.
پیرمرد اول: من یه کش دارم.حالا که هر کی هر کیه بیا ما هم کش بریم. می خوای امتحان کنی؟
پیرمرد
دوم: نه. من امتحان نمی دم. من از امتحان می ترسم. هیچی نخوندم. یه بار
کنکور دادم، خیلی گرون تموم شد. واسه یه کیک و ساندیس کلی پول گرفتن. اگه
راست می گی خودت اول امتحان بده.
پیرمرد اول: اِ. زرنگی. میخوای از روی دست من تقلب کنی؟ به خاطر امثال شماست که ما به اینجا رسیدیم.
پیرمرد دوم : به کجا رسیدیم؟
پیرمرد اول: الان تهرونیم. چند ساعت دیگه می رسیم کرج.
پیرمرد
دوم: اون قدیما که این جوری نبود. یادته با بچه محلا صبح پیاده راه می
افتادیم. شب می رسیدیم کرج، همش با چقدر، ده شاهی. چلوکباب و دیزی ام می
خوردیم.
پیرمرد اول تکان تکان می خورد به حالت رعشه می افتد.
پیرمرد دوم: چِت شد. دوباره یاد قدیم افتادیم تو سکته زدی؟
پیرمرد اول: نه بابا. گوشیم رو ویبره است.
به زور گوشی اش را از چیبش بیرون می آورد و تلفن را جواب می دهد.
پیرمرد
اول: سلام. چی؟؟ گوشت بگیرم؟ نه خانم این کارا مال دوره جوونی بود. من
دیگه توانش رو ندارم. گوشت گوسفند خریدن و این جلف بازیا به ما نمی یاد.
باشه همون دوکیلو بادمجون رو می گیرم.
پیرمرد اول: چه انتظارایی از آدم دارن. می بینی؟
پیرمرد
دوم: آره. ولی خوب نمی بینم. چشمام آب مروارید آوردن. پول عملشو ندارم.
خیلی گرونه. یه آمپول بهت می زنن، کلی درد داره، کلی پولم باید بدی. تازه
از کجا معلوم تقلبی نباشه؟! ای متقلبا!
پیرمرد اول:من یه بار قلبم ایست کرد. پول نداشتم برم بیمارستان. هلش دادم راه افتاد.
پیرمرد دوم: راه افتاد کجا رفت؟
پیرمرد اول: چه می دونم. دله دیگه. هر جا دوست داشته باشه میره.
پیرمرد دوم: آره راست میگی. من الان نمی دونم خودم کجا رفتم. چه برسه به دلم.
پیرمرد اول:راستی ما الان کجاییم؟
پیرمرد دوم: همینجا زیر کرسی.
پیرمرد اول: هوا سرده؟ استخونات درد می کنه؟
پیرمرد دوم: نه. همه چی آرومه. من چقدر شل مغزم.
پیرمرد اول: پس چرا از زیر کرسی نمی آییم بیرون؟
پیرمرد دوم: الان اونایی که بیرون کرسی ان میخوان بیان زیر کرسی، ما کجا بریم بهتر از اینجا.
مامور شهرداری به پیرمردها نزدیک می شود.
مامور شهرداری: آقایون چرا اینجا سدمعبر کردین؟
پیرمردها: ما تو صف سبدکالا نشستیم.
مامور شهرداری: ولی این که صف سبد کالا نیست. صف پمپ بنزینه.
پیرمردها: مگه قراره بنزینم گرون بشه؟
مامور شهرداری: فکر کنم.
پیرمردها: پس همینجا جامون خوبه. سبدو ولش کن.