حالا فقط چشمهای ننهعلی حرف میزند...
آخرین شب ماه رمضان امسال را هیچوقت نمیتوانم فراموش کنم. یک افطاری
شیرین کنار کسی که دیدنش از نزدیک برایم خیلی جذاب بود. تا حالا فقط اسم
«ننه علی» را شنیده بودم و میدانستم مادر شهیدی است که پسرش را خیلی دوست
داشته و سالها بعد از شهادت پسرش کنار قبر او زندگی کرده. اما دیدن
ننهعلی از نزدیک صفای دیگری دارد.
چشم در چشم شدن با زنی که بعد از آنکه هستیاش را در خاک دفن کردهاند،
چشم از آن خاک برنداشته، خیلی سخت بود. ننهعلی دیگر حرف نمیزند. با
اینکه یک دنیا حرف برای گفتن دارد. حالا فقط چشمهای ننهعلی حرف میزند.
میگویند ننهعلی فراموشی گرفته اما من باورم نمیشود. چون هنوز وقتی عکس
قربانعلی را دستش میگیرد، جوری به این قاب عکس زل میزند که انگار با
لبهای به هم چسبیدهاش هنوز دارد قربانصدقهی پسرش میرود. اما دکترها
میگویند به خاطر همین بیماری آلزایمر، ننهعلی قدرت تکلمش را از دست داده
و نمیتواند صحبت کند و حالا خانه دخترش زندگی میکند.
بماند که قبل از اینکه به خانه دختر ننهعلی بیایم، سری زدم به محلی که می
گفتنند ننهعلی ۲۰ سال آنجا زندگی کرده. رفتم تا از نزدیک ببینم و آنجا را
لمس کنم. شاید با این کار بهتر بتوانم با ننهعلی ارتباط برقرار کنم.
باورش خیلی سخت بود که زنی در گرمای سوزان تابستان و سرمای زمستان، تنهایی
بین امواتی که در سکوت به خوابی عمیق رفتهاند، ۲۰ سال زندگی کرده.
خانه که نه، آلونک ننهعلی خيلي قديمی نيست. حدود 30 سال قدمت دارد. اما
بدون شک يكی از اماكن تاريخي فراموششده نسلي است كه دو جنگ (داخلي و
خارجي) را يا ديده و در آن حضور داشته يا اينكه برايش روايت كردهاند.
خانه و زندگي ننهعلي با همه سادگيش، قد برافراشته و خودنمايي ميكند.
كاخي كه ستونهايش با ايثار استوار شده، هر چند مصالح ظاهريش چوب و حلب و
تسمه است. اينجا مراد ميدهد اگر بطلبي و شفا ميبخشد اگر التماس دعا
داشته باشي. اينجا پُست و پارتي و پول، واژههايي غريب و بيمصرف و از سكه
افتاده است. آلونك ننهعلي دروازه بهشت و سرپُل جاودانگي است. اينجا
بهانهها رنگ باخته و پوچ و بيمعني است. اينجا ديار دلباختگان حق و حقيقت
است و مملكت آرزومندان شهد شهادت. اينجا خودِ خودِ عرش الهي است، گسترده
و بيانتها. اينجا آلونك ننهعلي است!
«ننهعلی» هم لقب معروف و مشهور خانم ننه فتحاللهی، مادری است که مدت
۲۰ سال به صورت شبانهروز در اتاقک فلزی کنار مزار فرزند شهیدش زندگی کرد
و امروز در عزلت و تنهایی به دور از لنز دوربینها و نگاه تلخ و شیرین
رهگذران گورستان بزرگ شهر، در خانه دخترش موسیقی سکوت را زمزمه میکند.
با دختر ننهعلی سر صحبت را باز کردیم و او ماجرای شهادت برادرش و دفن او
در اهواز و نحوه انتقال پیکر به تهران و زندگی ۲۰ ساله ننهعلی در بهشت
زهرا(س) را برایمان تعریف کرد. در میان گفتگویمان با دختر ننهعلی، هر از
چندگاهی به چهره ننهعلی نگاه میکردم. با نگاه به پای این مادر بزرگوار
متوجه میشدی که چه رنجها و دردهایی تحمل کرده است. وقتی به دخترش
گفتم به او بگوید ما را هم دعا کند، دستی بر سر ما کشید.
دختر ننهعلی میگفت مادر و پدرم دو فرزند بیشتر نداشتند، یکی من بودم و
دیگری قربانعلی و به قول معروف مادرم بیشتر قربانعلی را دوست داشت.
قربانعلی در همان دوران ستمشاهی به عنوان یکی از مهرههای اصلی منطقه
جنوب تهران در نشر و توزیع اعلامیههای حضرت امام(ره) فعالیت میکرد.
آن زمان قربانعلی ۲۴ سال بیشتر نداشت و بعد از مرگ پدر با مادر ۵۸
سالهمان زندگی میکردیم و خرج و مخارج خانه توسط همسرم و قربانعلی که
کارمند بخش کترینگ شرکت هواپیمایی ملی ایران بود، تامین میشد. روزی که
خبر بمبگذاری در سینما رکس آبادان منتشر شد، قربانعلی سراسیمه آمد خانه و
ساک دستیاش را برداشت و از همه خداحافظی کرد و گفت: کارکنان هواپیمایی
اعتصاب سه روزه کردهاند و من باید به آبادان بروم. هر چه من اصرار کردم
فایدهای نداشت. هر چند آن زمان، رفتن قربانعلی به اهواز برایم سوال بود
ولی بعدها فهمیدم برادرم عضو اصلی شاخههای مبارزه با ساواک و رژیم
ستمشاهی بوده و آن روز ماموریت انتقال بخشی از اعلامیههای حضرت امام(ره)
به اهواز را داشته است.
پس از سه روز اوضاع کشور به هم ریخت. بختیار از ایران بیرون نمیرفت و
اعتصابات گستردهتر شد. مادرم خیلی بیتابی میکرد. برای همین عکس
قربانعلی را در روزنامهها چاپ کردیم تا شاید کسی خبری از او داشته باشد.
بعدها فهمیدیم که قربانعلی همراه با اعلامیهها توسط ساواک دستگیر شده و
تحت شکنجه شهید شده است. غسال برادرم میگفت با اینکه ساواکیها مانع غسل
دادن قربانعلی شدند، اما من او را با عزت و احترام غسل دادم. چون در شهر
اهواز غریب بود. و پس از غسل و کفن، نماز میت شهید با حضور جمع کثیری از
مردم اهواز اقامه شد. تا اینکه از روی عکس چاپ شده در روزنامه، یک روز از
طرف هواپیمایی تماس گرفتند و خبر دادند برادرم شهید شده و در گورستان
اموات غریبه اهواز (گورستانی که مردههای ناآشنا و غیربومی را دفن
میکردند) دفن شده است. مادرم دیگر طاقت نداشت و تنهایی به سمت اهواز حرکت
کرد.
هوا دیگر رو به گرمی بود و بعد از سه ماه از مادرم خبری نداشتیم. بعدها
شنیدیم که مادر روزها در گرمای تابستان اهواز کنار مزار شهید بوده و شبها
در مساجد و حسینیهها میخوابیده است.
انتقال شهید از اهواز به تهران بعد از 8 ماه
نکته قابل تامل اینجا بود که پاسدارها در هشت ماهی که مادرم بر مزار فرزند
شهیدش در گورستان اهواز بیتوته کرده بود، هر روز به او سر میزدند و
احتیاجات او را برطرف میکردند و وقتی که همسرم همراه با تعدادی از دوستان
و بستگان برای پیدا کردن مادر به اهواز رفتند، با تعجب دیدند کار انتقال
پیکر قربانعلی درست شده و با دستور امام خمینی(ره) و با حکم امام جمعه
اهواز، مجوز انتقال پیکر شهید از اهواز به تهران را گرفته بودند. قرار شد
خواهران پاسدار با ترفندی مادرم را از مزار شهید دور کرده تا بتوانند نبش
قبر کنند و شهید را به تهران منتقل کنند. شب که مادرم به گورستان میآید
با قبر خالی فرزندش مواجه میشود و شروع به شیون و زاری میکند تا اینکه
پاسدارها همان شب مادرم را با قطار به تهران میفرستند و صبح زود مادرم
خود را به بهشت زهرا(س) رساند.
بدن برادر شهیدم بعد از 8 ماه سالم بود
خواهر شهید در حالی که پس از 33 سال هنوز داغدار برادر است، میگوید:
وقتی خواستند برادرم را در بهشتزهرای تهران دفن کنند، با حیرت دیدیم که
پیکر شهید سالم است و انگار همین دیروز شهید شده؛ به نحوی که همسایهها و
اقوام به انگشتان پای قربانعلی دست میزدند و با تعجب صلوات و فاتحه
میفرستادند.
پس از دفن برادرم، مادر هر روز سر مزار قربانعلی میآمد تا اینکه آرام
آرام این آمد و رفتها بیشتر شد. به نحوی که مجبور شدیم روی قبر یک سایبان
بزنیم تا آفتاب و باران مادر را اذیت نکند. ولی سایبان هم کارساز نبود و
سایبان تبدیل به اتاقک فلزی شد. البته بنیاد شهید و بهشت زهرا(س) هم کاری
به کار «ننهعلی» نداشتند و احترام زیادی برای او قائل بودند.