دوشنبه صبح، جهت انجام یک ماموریت چریکی 24 ساعته، با یک وانت بار، در
زیر آتش سنگین دشمن وارد خرمشهر شدیم. به جز دو خیابان، بقیه شهر در اشغال
دشمن بود.
به گزارش فارس، این یادداشتهای روزانه، توسط خانم زهرا زواریان که در
سفری که به جنوب داشته اند توانسته اند در ملاقاتی با خانواده یک شهید، به
این یادداشتهای پراکنده دست بیابند؛ یادداشتهایی که یادگار «شهید غلام
عباس قنادان» اهل دزفول است که تاریخ 3/1/61، در بیمارستان ذوبآهن
اصفهان، ناتمام رها شده است!
* جمعه - 25/7/59
ساعت هفت صبح، در انجمن معلمان بودیم که اطلاعیهای از رادیو پخش شد و طی
آن، از نیروهای انقلابی و مردمی خواسته شد که به هر قیمتی که شده، خود را
به خرمشهر برسانند و از سقوط شهر - به علت نبودن نیرو - جلوگیری کنند.
همان روز، به اتفاق 34 نفر و به سرپرستی رضا نامجو - که از همکاران
مدرسهام بود- عازم آبادان شدیم. البته ابتدا جهت تشریفات اولیه، از جمله
گرفتن کارت ورود به جبهه، به باشگاه گلف اهواز رفتیم و شب را آنجا
گذراندیم.
همان شب اول، تعدادی از افراد گروه، به دلایلی منصرف شدند و بر سر این که
برگردیم و یا به راه خود ادامه دهیم، بحث در گرفت. وقتی نظرخواهی کردند،
اولین نفری بودم که موافقت خود را جهت رفتن به جبهه اعلام کردم و به خاطر
اینکه نظر افراد دو دل را جلب کنم و رگ غیرتشان را به حرکت وا دارم، اعلام
کردم چنانچه همه منصرف شدند، خودم به تنهایی خواهم رفت. نتیجهای این شد
که 27 نفر موافقت خود را اعلام کردند.
روز بعد [شنبه] به سمت آبادان حرکت کرده، در 27 کیلومتری شهر توقف کردیم
تا کسب اطلاع کنیم که از چه مسیری وارد شویم. چون جاده خرمشهر و قسمتی از
جاده آبادان - ماهشهر در تصرف نیروهای دشمن بود و ورود به شهر، از طریق
بیراهه و بیابان خاکی و نیمه باتلاقی امکانپذیر بود، مجبور شدیم شب را در
همان جا استراحت کنیم.
دوشنبه صبح، جهت انجام یک ماموریت چریکی 24 ساعته، با یک وانت بار، در
زیر آتش سنگین دشمن وارد خرمشهر شدیم. به جز دو خیابان، بقیه شهر در اشغال
دشمن بود؛ یکی خیابان کمربندی که از پل شروع می شد و تا ابتدای «خیابان
آرش» امتداد داشت و دوم، خیابان آرش که به موازات خیابان کمربندی بود و یک
سر آن به چهار راه کتابخانه منتهی می شد. ما در خانههای همین خیابان
مستقر شدیم. نیروهای موجود در شهر، عبارت از چند جوان خرمشهری، تعدادی
مجاهد عراقی و چند پاسدار و سرباز و درجهدار بودند که در خیابان کمربندی
استقرار داشتند. جمعاً 50 نفر نمی شدیم. جنگ، خانه به خانه بود و آتش دشمن
چنان سنگین بود که امکان هرگونه دیدهبانی از بالای ساختمان را از ما
گرفته بود. تک تیراندازهای دشمن، بسیاری از بچههای ما را هنگام دیدهبانی
هدف قرار داده بودند. از طرفی، خانهها کلاً مورد اصابت خمپاره و توپ واقع
شده و کلیه اثاثیه خانه، از قالی گرفته تا قاشق چای خوری، زیر خروارها خاک
مدفون می شدند. سعی ما بر این بود که خانههای پاکسازی شده را تا رسیدن
نیرو حفظ کنیم.
*دوشنبه - 28/7/59، چهار بعدازظهر، خرمشهر
روز بسیتم شهریور، جهت انجام کاری به آبادان رفتم. آبادان صورت همیشگی خود
را داشت. ترافیک سنگین خیابان امیری و ازدحام جمعیت در بازار کویتی ها،
پرسه زدن جوانهای به اصطلاح انقلابی و روشنفکر چپی و مجاهد در سر
چهارراهها و به خصوص مقابل سینما رکس و شهربانی و جلوی عکاسی ظریفیان،
شعله مشعلهای پالایشگاه، نوارفروشی های بنجل همیشگی، کافه قنادی لادن با
آن شلوغی و ازدحام مداوم، همه و همه، تکرار روزهای گذشته بود. در آن روز،
هر احتمالی وجود داشت، جز اینکه یک ماه بعد، آثاری از آن ترافیک و ازدحام
جمعیت نباشد و به جای شعله قرمز مشعلهای پالایشگاه، دود سیاه حاصل از
بمباران هواپیماها و گلولهباران توپخانه عراق از پالایشگاه برخیزد و
آسمان آبادان را تیره و تار کند. در واقع، در خواب هم چنین موقعیتی برای
کسی متصور نبود. ارتش عراق، که بدون اعلام قبلی، حمله خود را از ناحیه
شملچه شروع کرده بود، در مدت خیلی کمی، قسمت اعظم خرمشهر را تصرف کرد؛
بدون اینکه جز چند تفنگ به دست محلی و پاسداری بومی، ارتشی در برابر خود
ببیند. مردم خرمشهر زمانی متوجه وخامت اوضاع شدند که تانک ها در چند
صدمتری آنها قرار گرفتند و باران خمپاره و توپ و موشک و بمباران هوایی،
آنها را غافلگیر کرد. بسیاری از زنها و بچهها اسیر و یا کشته شدند. و
مابقی با پای پیاده، شهر را ترک کردند. و اگر مقاومت نیروهای محلی نبود،
ظرف چند ساعت، خرمشهر و بلکه آبادان هم سقوط می کرد. توپخانه دوربر دشمن،
از داخل خاک خود، آبادان را زیر آتش سنگین گرفته بود و قسمت اعظم تأسیسات
پالایشگاه و پتروشیمی و تانک های عظیم نفتی، یکی پس از دیگری به آتش کشیده
می شد. بمباران هوایی میگها، موجب انهدام خطوط لولههای نفتی مقابل موزه،
ویرانی ساختمان آموزش و پرورش و تخریب بسیاری از واحدهای مسکونی بریم،
بوارده، احمدآباد، سده، شهر، خیابان امیری و ... شده بود و مردم، گروه
گروه، اقدام به تخلیه شهر می کردند.
همزمان با خرمشهر و آبادان، دزفول، اهواز، تهران، اصفهان و بسیاری از
شهرهای دیگر مورد هجوم هواپیماهای دشمن واقع شدند؛ به طوری که مدارس دزفول
و اهواز تعطیل اعلام شد.
من و گروهی از بچههای انجمن معلمان، به سرپرستی رحمان پور مقامی،
انتظامات زاغه مهمات تیپ زرهی دزفول را به عهده گرفته بودیم و به کمک
کالیبر پنجاههای مستقر بر روی نفربرهای ارتش، از نزدیک شدن میگهای عراقی
به زاغه مهمات جلوگیری می کردیم. البته در طول روز، چند بار مورد حمله
واقع می شدیم؛ اما با آتش سنگین خود، هواپیماها را وادار میکردیم که اوج
بگیرند. با این کار، آنها در میدان سایت واقع می شدند؛ و دیگر فرار
برایشان کاری نداشت و یکی پس از دیگری سرنگون می شدند. تا آنجا که به
تدریج، جمعآوری قطعات هواپیما برای مردم و کسانی که دوچرخه یا
موتورسیکلتی داشتند، یک سرگرمی شد. شبها نیز هدف توپخانه دوربرد واقع می
شدیم که خوشبختانه اکثر گلولهها، یا در زمین خاکی می افتاد و یا حداکثر
قسمت کوچکی را به آتش می کشید که فوراً آن را خاموش می کردیم و مانع از
سرایت آتش به انبارهای بزرگ تر مهمات می شدیم.
وضع بدین منوال می گذشت تا اینکه دشمن به پل کرخه رسید و از آن هم عبور
کرد و تقریبا به پانزده کیلومتری شهر رسید. اما اینکه چه عاملی، مانع از
هجوم آنها به شهر شد، هنوز هم به صورت معما باقی مانده است! چون خیانت
سران ارتش و عقبنشینی نیروهای خودی موجب شده بود که سد دفاعی مقابل دشمن
برداشته شود و آنها بتوانند به راحتی وارد شهر شوند. و اگر همت هوانیروز و
نیروی هوایی و سپاه و بسیج نبود، دزفول نیز همچون خرمشهر به تصرف دشمن در
میآمد.
در چنین وضعیتی، زاغه مهمات را به نیروهای بسیج که متشکل از بچههای چهارده - پانزده ساله بودند، سپرده، آماده اعزام به جبهه شدیم.
*سهشنبه - 29/7/59، ساعت دو بعدازظهر، خرمشهر
خمپاره و گلوله توپ و خمسه خمسه، از لحظه ورودمان با شدت می بارید. آذوقه
ما همان یک قمقمه آبی بود که روز قبل آورده بودیم و مهماتمان هم همان چند
خشاب دور کمرمان. نه از مهمات خبری بود و نه از مواد خوراکی. رفع تشنگی،
رفع حاجت و گرفتن وضو، همه از همان یک قمقمه آب! با این امکانات، شب را
زیر آتش جهنمی به صبح رساندیم. وقتی قصد خروج از یکی از خانههای تیمی را
داشتم، به علت لغزش از روی دیوار، به زمین خورده و زانویم سخت کوبیده شد.
طولی نکشید که اطلاع یافتیم ماموریت 24 ساعته ما به اتمام رسیده و باید به
سپاه خرمشهر - واقع در کوی آریا- برویم. باز توسط همان وانت بار از پل
گذشتیم و به سپاه رفتیم. مقابل ساختمان سپاه، ساختمانی، یا بهتر بگویم،
کاخی بود که به دکتری تعلق داشت. کنجکاو شدم که درون ساختمان را ببینم.
وقتی وارد شدم، دنیای دیگری را دیدم. برای مدتی به دیوار تکیه دادم و گیج
از آن همه وسایل مدرن و دکور و بوی عطری که در اثر شکستن شیشههای عطر و
وسایل آرایش خانم دکتر پخش شده بود، به فکر فرو رفتم . سقف ویلا چنان
کندهکاری و پر از نقش و نگار بود که آدم مبهوت می ماند. پروژکتورها،
کتابها، ضبط صوت، مجسمهها، وسایل آرایش، تابلوها، اشیای قیمتی و لباس و
مبلمان، همه و همه در هم ریخته شده و روی هم تلنبار بود. نمی دانم چقدر
معطل شدم. از خانه بیرون آمدم و به قسمت مقر سپاه رفتم.
بعد از ناهار، با ماشین تا فلکه مصدق آمدم. آنها سه کارگر بودند که از من
دعوت کردند آب یخ بخورم. پیشنهاد عجیبی بود؛ چون آبادان برق نداشت. حتی آب
تصفیه شده هم نبود و نمی دانم آنها یخ را از کجا تهیه کرده بودند. به
هرحال، خوردن یک لیوان کوچک آب یخ، بعد از یک هفته آب مانده و گرم خوردن-
که در بعضی شرایط حتی آن را هم جیرهبندی می کردیم- واقعاً غنیمت بود.
از آنجا پیش اسماعیل رفتم و صورت را صفا دادم. جالب اینکه آن استخر، مجهز
به شامپو و صابون و حوله هم بود. حالا مثل یک داماد تمیز شده بودم و رفقا
از دیدنم تعجب میکردند. آن قیافه ژولیده و ریشو حالا شده بود یک قیافه
شسته و رفته و تمیز
*پنجشنبه - 1/8/59، یازده ظهر، آبادان
عصر روز گذشته، یک فروند هواپیمای میگ، مقر ما را که در مدرسه هفده شهریور
و مقابل پتروشیمی واقع بود، شناسایی کرد و ما مجبور به تعویض جا شدیم. مقر
جدیدمان، واقع در استخر بریم بود و با اینکه امکانات مقر قبلی را نداشت،
ولی از نظر امنیتی، به مراتب بهتر بود.
امروز صبح، چند نفر از گروهمان - از جمله کفشیری - به دزفول مراجعت کردند.
به خاطر اوضاع نابسامان خرمشهر، گروه ما عازم جبهه شد. آنها به دلیل اینکه
هنوز پایم مجروح بود، مرا با خود نبردند. مدتی بعد، به طرف شهر رفتم.
مغازهها تعطیل بود و شهر در خاموشی به سر می برد. تنها در راسته
خرمافروشها، یکی دو مغازه باز بود و یک مغازه هم در خیابان امیری. چند
نفر، کنار خیابان، بساط چای و پنیر چیده بودند و عدهای همینطور بدون
برنامه پرسه می زدند. سری به سینما رکس زدم. جلو سینما که همیشه مملو از
رفقای خلقی بود، حالا فقط جعبههای خالی گذاشته بودند و گاهگاهی جیپهای
ارتشی و برادران سپاه پاسداران و نیروهای مردمی از آن حوالی رد میشدند. در
این هنگام، یک هواپیمای میگ، از بالای سرمان رد شد و یک کیلومتری ما را
بمباران کرد. اهالی خیابان امیری که اکثراً عرب بودند، به کنار ساختمان
فروشگاهها پناه بردند و در حالی که می خندیدند، چیزهایی به یکدیگر می
گفتند. در واقع این صحنهها دیگر برایشان عادی شده بود. گوشههای خیابان،
تعدادی دستفروش - که ظاهراً همگی معتاد بودند - بساط کرده بودند. انواع و
اقسام اثاثیه و لوازم منزل در بساطشان دیده می شد. معلوم نبود آنها را از
کجا آورده بودند؛ چون بسیاری از خانهها و مغازهها بی در و پیکر رها شده
بود و شهر امنیت نداشت.
*پنجشنبه - 1/8/1359، ظهر، آبادان، بریم
معاون فرمانده، برادر بهمن، به ما اطلاع داد که باید مقر استخر را ترک
کرده، در دبستان «جهان» واقع در صد و پنجاه متری استخر مستقر شویم. در
همین موقع، چند نفر با دست و صورت باندپیچی شده وارد شدند. از خرمشهر
میآمدند و گویا شب گذشته دچار درگیری شدیدی شده بودند. میگفتند یکی از
بچههای گروه، در اثر درگیری امروز صبح زخمی شده است. جز انتظار کشیدن تا
رسیدن آنها، کار دیگری نمی توانستیم بکنیم.
ادامه دارد...
گرامیداشت «سی و یکمین سالگرد هفته دفاع مقدس» در خبرگزاری فارس» 1-1