اغلب ما در کلاس تاریخ دبیرستان از معلم
خود شنیده یا کمی بعدتر یا قبل ترش در کتابهای تاریخی خوانده ایم که وقتی
نخستین کمپانیهای استعماری برای انعقاد قرارداد مربوط به استخراج نفت به
ایران میآمدند، شاه قاجار و بادمجان دور قابچینهای اطرافش میگفتند: «به
چه درد میخورد این مایع سیاه بدبوی بی خاصیت؟ بدهیمش به اینها برود پی
کارش ...»!
اغلب ما با خواندن چنین حکایتی لبخندی
تلخ بر لب مان نشسته، از سویی به این بلاهت بی پایان خندیده ایم و از سوی
دیگر بر تاریخ تلخ جهل و عقب ماندگی اسلاف خود تأسف خورده ایم. هر دانش
آموز دبیرستانی که چنین حکایتی را میخواند، بعید است که در این اندیشه فرو
نرود که این همه بلاهت آن هم از سوی زمامداران و تصمیمگیران یک کشور چطور
ممکن است؟ چطور یک لحظه به ذهنشان خطور نکرده که این مایع سیاه بدبو لابد
خیلی هم بی خاصیت نیست که این جنتلمنهای موبور چشم آبی از آن سوی دنیا به
طمعش سر از اینجا در آورده اند و میخواهند با خرج خودشان استخراجش کنند و
شرش را از سر ما کم ... لابد کاسهای زیر نیمکاسه هست؟ چطور ممکن است کسی
مطلب بدین روشنی را نفهمد؟
***
آدم وقتی مطالب و نوشتههایی از قبیل
این نامه را
میخواند، به نظرش میرسد که اصلاً لازم نیست برای دیدن و شنیدن عجایب و
غرایبی از آن دست که در بالا ذکر شد، به سراغ تاریخ شاهان قاجار برویم.
این
نامه حقیقتاً در نوع خود متنی ارزنده و تاریخی و دارای وجه نمادین خیلی
چشمگیری است. هر چند نویسندۀ نامه (که به اعتبار پیشۀ دانشگاهی خود
آکادمیسین محسوب میشود) در فضای رسمی و تخصصی علوم انسانی از وزانت اندکی
برخوردار است و هر محصل جدی و اهل تحقیق این دانشها با هر مشرب و سلیقهای
میداند که نباید او را جدی گرفت، اما شهرت رسانهای و تبلیغی او و موضع
نمادینش ما را وا میدارد که از آن سرسری نگذریم. این صرفاً یک موضع شخصی
از یک دانشگاهی، نویسنده یا شومن خوش مجلس و بانمک نیست، بلکه روایتی
نمادین و سرحدی از تلقی بخشی از –به اصطلاح- نخبگان فضای آکادمیک و
روشنفکری ماست که توسط او بی پرده بیان شده است. راه دور نرویم: نظرات
بینندگان –علی القاعده- تحصیلکرده و نخبۀ سایت انتخاب، ذیل نامه ایشان در
لینک فوق گویای مطالب مهمی است.
یکی از منتقدان این نامه
در مطلبی
به درستی آن را ادامۀ اندیشۀ سپهبد رزم آرا دانسته بود که در مقام مخالفت
با ملی شدن صنعت نفت میگفت: «ملتی که لولهنگ (آفتابه) نمیتواند بسازد را
چه به صنعت نفت!» اما برآنم که پیش و بیش از آن باید چنین اظهاراتی را
میراث بلاهت قاجاری فوق الذکر قلمداد کرد. دقت کنید که نویسندۀ نامه صرفاً
نمیگوید که انرژی هستهای یا غنی سازی اورانیوم در حد ما نیست و برای ما
هزینه دارد! بلکه او دارد دقیقاً سخن سلف قجرش را تکرار میکند: «بدهیمش
برود این هستهای بی مصرف را! اصلاً این به چه درد میخورد؟»
***
در
جهانی زندگی میکنیم که بلاهت با چاشنی بی رگی و بی غیرتی میتواند
صورتبندی تئوریک پیدا کند و اسمش بشود «رئالیسم سیاسی»! باور کنید که شاهان
و شاهزادگان قاجاری مشکلشان فقط این بود که ادبیات نظری علوم سیاسی را بلد
نبودند و گرنه پیشگامان واقعی رئالیسم سیاسی آنها بودند: فتحعلی شاه و
اتابک امین السلطان و ناصر الدین شاه و مظفر الدین شاه و وثوق الدوله و ...
اسمشان بد در رفته است! و گر نه مشی شان همین بوده است که آکادمیسین و
روشنفکر ما به عنوان رئالیسم سیاسی قرقره میکند. چنان که از یکی از
سیاسیون آنگلوفیل دهۀ 1320 نقل شده که: «انگلستان دیوارۀ حوض است و ایران
خزهای است روی این دیواره!» امروز فقط به جای انگلستان یا آمریکا و
امثالهم عناوین گرد و کلی دیگری میگویند از قبیل: نظام بین الملل یا
قدرتهای بزرگ جهانی و امثال آنها. و گرنه اصل مطلب همان است. خنده
دار است که از سویی راه و بیراه مصدق را تعظیم و تکریم میکنند و از سوی
دیگر شب و روز همان دلایل و استدلالاتی را به کار میبرند که مخالفان
محافظه کار و رئالیست (!) مصدق برای محکوم ساختن نهضت ملی به کار میبردند.
فراموش نکنیم! مصدق هم آنزمان پوپولیستِ متوهم، خیالپرداز و متعصبی بود
که از سوی لبوفروشها و شوفر تاکسیها حمایت میشد. مغز استعمار زدۀ
روشنفکر/آکادمیسین ما حتی نسبت به اسلاف آنگلوفیل و فرانکوفیل و آمریکوفیل
خود در دهۀ 1320 پیشرفت نکرده، چگونه میتوان انتظار داشت که ورود تاریخ به
"عصر پس از خمینی" را درک کند؟!
***
هر ذهن و سالم و بیغرضی در مواجهه با
مطلبی از نوع این نامه به همان پرسشی مبتلا میشود که در فراز نخست طرح شد:
چطور ممکن است کسی مطلب بدین روشنی را نفهمد؟
یعنی آکادمیسین/شومن ما پیش خود
نمیاندیشد که اگر انرژی هسته ای و غنی سازی اورانیوم به هیچ کار ما
نمیآید و گرهای از مشکلات ما باز نمیکند، پس چرا جملگی دشمنان خرد و
کلان تا این پایه بدان حساس شده اند و کمر به نابودی آن بسته اند؟ اگر این
امر ربطی به قدرت ملی و پیشرفت عمومی کشور ندارد، پس چرا همۀ قدرتهای قدیم
و جدید جهان که بعضاً منابع نفت و گاز بیشتری از ما دارند، خود را به آن
مجهز کرده و بی وقفه در صدد توسعه و گسترش آن هستند؟ برای صورتبندی چنین
قیاسات پیش پا افتادهای نیازی نیست که آدم استاد علوم سیاسی دانشگاه باشد.
بهره مندی حداقلی از عقل سلیم کفایت میکند. اما مغزهای استعمار زده
منجمدتر از آنند که چنین پرسشهای سادهای را نیز در وجدان خود طرح کنند.
چطور ممکن است کسی ماجرای هستهای لیبی
را پیش چشمش دیده باشد و باز هم چنین سخن بگوید؟ چطور ممکن است فردی با
حداقلی از فهم و شعور متعارف، رفتار آمریکا در همین چند ماهۀ پس از توافق
ژنو را دیده باشد و باز هم از حل شدن مشکلات اقتصادی در صورت تعطیلی کامل
فعالیت هستهای دم بزند؟ البته از کسی که در سوابق افتخاراتش توجیه و تطهیر
حملۀ ناو آمریکایی وینسنس به هواپیمای مسافری ایرانی نیز به چشم میخورد
نمیتوان انتظار بیشتری داشت.
اساساً از مغزهای استعمار شده و چشمان
لوچ روشنفکر/آکادمیسین ما توقعی بیش از این نمیتوان داشت. اما این نکته
جای تأمل است که: وقتی خورشید روشنگر و پر حرارت خمینی نتوانسته این اذهان و
افکار را از انجماد عصر استعمار خارج کند، اصولاً دیگر به چه چیزی برای
رها ساختن اینان از خواب گران تاریخ میتوان امیدوار بود؟