به گزارش 598 به نقل از باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی
ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندانهای رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
نام
کتاب خاطرات این شهید بزرگوار، "6410" است و تحت مجموعه "امیران جاوید"،
شماره 8 با عنوان یادنامه امیر آزاده شهید سرلشکر خلبان "حسین لشگری" به
بازنویسی "علی اکبر" (فرزند شهید لشگری) توسط نشر آجا وابسته به سازمان
عقیدتی- سیاسی ارتش به چاپ رسیده است.
او
دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت
توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب
"سید الاسراء" مفتخر شد.
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: "
لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و
پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه
نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و
انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
" با خانواده
همسرم که در آنجا بودند صحبت کردم. از خانواده خودم در آن موقع کسی در
تهران نبود. شنیدن صدای این عزیزان پس از 18 سال خیلی خیلی شیرین بود.
صدای
فرزندم که هنگام اسارت من به جز صدای گریه از او صدای دیگری نشنیده بودم و
حالا دانشجوی سال اول دندانپزشکی است و میتواند سؤال کند و یا اینکه
احساسات خودش را بیان کند.
صدای همسرم که تمام دوران اسارت مرا در
اوج تنهایی و غریبی گذرانده و در دل شب چه گریهها و چه راز و نیازهایی
داشته است. چه روزهایی که خود او یا فرزندش بیمار بوده و نیاز به همدم و
همراز داشته؛ ولی من در کنار او نبودم.
صداهایی را میشنیدم که قبلاً هرگز فکر نمیکردم بشنوم؛ لذا این لحظات برایم تاریخی و به یادماندنی شد.
شب، نماز را به اتفاق آزادگان دیگر به جماعت خواندیم و
مقدار کمی شام خوردیم. بچهها مدتی نوحهخوانی و سینهزنی کردند. یکی از
آزادگان روی زمین افتاده بود و قدرت حرکت نداشت. همگی به ملاقات او رفتیم و
دلجویی کردیم.
شب
را به اتفاق دو تن از آزادگان خلبان که اواخر جنگ اسیر شده بودند، در یک
اتاق به صبح رساندیم. این اولین صبحی بود که وقتی بیدار میشدم دشمن بعثی
را در حول و حوش خودم نمیدیدم.
پس از صرف صبحانه اتوبوسها
برای بردن ما به کرمانشاه آماده بودند. مردم زیادی برای بدرقه در آنجا
حضور داشتند. به هر کدام از ما شاخه گلی تقدیم کردند و ما سوار شدیم.
هنگام
عبور اتوبوسها از شهر قصر شیرین مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و
با تکان دادن دست ابراز احساسات میکردند. در بین راه در منطقه چهار زبر
اسلامآباد غرب هنوز علامات و نشانههایی از عملیات مرصاد دیده میشد.
تانکهای سوخته و توپهای از کار افتاده دشمن، نشان از بزرگی عملیات
میداد.
من در ماشین به کمک یکی از دوستان متنی را آماده
کردم که گویای حال همه ما بود؛ چه آنها که در اردوگاه بودند و مدت
اسارتشان کمتر بود و چه خودم که به صورت مخفی زندان بودم.
مردم
خوب و قدرشناس کرمانشاه برای استقبال از آزادگان پیاده و سواره 50 کیلومتر
جلوتر از شهر آمده بودند. مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و با
شعارهایی چون "آزاده قهرمان، خوش آمدی به ایران" و یا "لشگری لشگری تو
افتخار کشوری" از ما استقبال میکردند.
ابتدا
به باشگاه افسران و از آنجا به فرودگاه کرمانشاه منتقل شدیم. تعدادی
ماشین با چراغهای روشن و بوقزنان ما را تا مدخل ورودی فرودگاه بدرقه
کردند. شوق و هیجان آن عزیزان هرگز از یادم نمیرود.
هواپیمای بوئینگ 747 نیروی هوایی منتظر ما بود. پس از 18 سال بار دیگر در فضای آسمان ایران به پرواز درآمدم.
وقتی
در ارتفاع 34000 پایی بر فراز کوههای سر به فلک کشیده زاگرس پرواز
میکردیم به یاد روزهایی افتادم که خودم در هواپیما مینشستم و در آسمان
لاجوردی جولان میدادم.
امیر نجفی در کنارم نشسته بود و سؤالاتی در زمینه اسارت و
نحوه تبادل اسرا مطرح میکرد ولی من در آن موقعیت تنها به خانواده و فرزندم
علی فکر میکردم که برای اولین بار میخواستم او را از نزدیک ملاقات کنم.
در
این لحظه میهماندار هواپیما اعلام کرد کمربندهای خودتان را ببندید به
فرودگاه نزدیک میشویم. حالا خانههای شهر تهران را میتوانستم به راحتی
ببینم. سرانجام چرخهای هواپیما با باند تماس گرفت و به آرامی به زمین
نشست.
من همراه خودم دو عدد ساک داشتم که یکی از مسئولان
ایثارگران نیروی هوایی از همان ابتدای ورودم به خاک ایران مسئولیت حمل و
نقل آن را تا تهران به عهده گرفت و در فرودگاه تحویل خانوادهام داد. اعلام
کردند از هواپیما پیاده شویم.
امیر نجفی از من خواست نفر اول
از هواپیما پیاده شوم و به ترتیب پس از من بقیه آزادگان پیاده شدند. اولین
قدم را که بر روی زمین فرودگاه تهران گذاشتم یکی از روحانیان دسته گلی به
گردنم آویخت و مرا بوسید.
سپس به ترتیب با فرماندهان نیروی هوایی،
رئیس عملیات و دیگر پرسنلی که چهره آنان را برای اولین بار میدیدم روبوسی
کردیم. سپس به صورتی منظم وارد سالن فرودگاه شدیم. درآنجا آقای دکتر خرازی
– وزیر امور خارجه – و آقای رمضانی – نماینده رئیسجمهور – به استقبال
آمده و دیدهبوسی کردند.
سالن
مملو از جمعیت بود و سرود جمهوری اسلامی توسط گروه موزیک نواخته شد. در
لحظهای که میخواستیم در جایگاه مخصوص قرار بگیریم من برادر همسرم را دیدم
که دست پسرم علی اکبر را گرفته و به طرف من میآید. ماشاءالله چه پسر
قدبلندی! درست شبیه عکسی بود که دو سال تمام در سال جلوی چشمم میگذاشتم و
با او حرف میزدم. حالا خودش جلوی من ایستاده بود.
بلافاصله با
تمام وجودم او را در آغوش گرفتم و به صورتش بوسه زدم. جلوتر که رفتم
توانستم مادر، خواهر و برادرانم و همچنین خانواده همسرم را ببینم و
احوالپرسی کنم.
تعدادی از
دوستان قدیمی هم در آنجا حضور داشتند. در حالیکه دست پسرم را در دست
داشتم در کنار هم روی صندلی نشستیم. پس از اینکه یکی از روحانیان ورود
آزادهها را تبریک گفت، من پشت تریبون رفتم و به نمایندگی از طرف همه
آزادگان حاضر در سالن، متنی را که در داخل ماشین تهیه کرده بودم خواندم.
خبرنگاران داخلی و خارجی در آنجا حضور داشتند.
وقتی به سر جایم
برگشتم متوجه شدم پسرم عینک به چشم دارد. عکسی که از او داشتم بدون عینک
بود؛ لذا در مورد آن سؤال کردم. توضیح داد که بر اثر مطالعه زیاد دور را
خوب نمیتواند ببیند.
در آنجا تعداد زیادی از دوستانم تجمع کرده
بودند که بر اثر ازدحام داخل سالن، اجازه نداده بودند وارد شوند. با همه
آنها روبوسی کردم و داخل سالن شدم.
حالا فرصت خوبی بود که دیداری
کوتاه با همسرم داشته باشم. او آخرین نفری بود که دیدمش! در گوشهای از
سالن ایستاده بود و اشک میریخت. تنها چند کلمه "سلام ... حالت چطور
است..." بین ما رد و بدل شد. احساسات اجازه نداد بیش از این با هم صحبت
کنیم.
او در حالیکه اشک میریخت نگاهی به چهرهام انداخت و گفت:
به ایران و خانهات خوش آمدی. نمیدانستم چه بگویم. فقط او را نگاه
میکردم.
پس از دقایقی اعلام کردند اتوبوسها برای رفتن به مرقد
امام(ره) آمدهاند. آزادگانی که خانواده آنها در تهران بودند بچههای
خودشان را در این سفر کوتاه همراه داشتند. من هم علیاکبر با خودم داشتم.
پس
از زیارت و خواندن نماز مغرب و عشاء به جماعت، ما را به همراه خانواده به
ناهارخوری امام(ره) بردند. سر میز که نشسته بودیم متوجه شدم هر کس یک نوع
غذا سفارش میدهد و در بین غذا، ماست و نوشابه. بدون اینکه جایی بنویسند
پیشخدمتها میآوردند.
از برادر بزرگم خواستم حواسش جمع باشد موقع
پرداخت پول چیزی را از یاد نبرد که مدیون صاحب غذاخوری شویم. او گفت این
غذاخوری متعلق به امام(ره) است و کسی پول پرداخت نمیکند. خدا را شکر کردم
که مسئولان در این مورد برنامهریزی خوبی کردهاند.
در
اینجا از ما خواستند با خانوادهها خداحافظی کنیم؛ زیرا تا فردا صبح در
اختیار مسئولان بودیم. من علی را همراه خودم داشتم. او مرا به اسم خودم صدا
میزد و گویی با دوست خودش صحبت میکند. سعی کردم با گفتن باباجان و
پدرجان به او گوشزد کنم که من پدر تو هستم و دوست دارم من را پدر صدا کنی.
الحمدالله او هم زود متوجه شد و از آن به بعد، مرا بابا صدا میزد.
شب
ما را در مهمانسرا اسکان دادند. ساعت 11 شب یکی از مسئولان ایثارگران
نیروی هوایی، لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت فردا درجهات
را از دست مقام معظم رهبری دریافت خواهی کرد. آن شب تا ساعت 2 بعد از
نیمهشب بیدار بودم و با علی و دیگر دوستان صحبت میکردم..."