بگذریم ...
نکتهی جالبی که در این گردهمایی و پس از پایان سخنرانیها توسط یکی از نویسندگان کتابهای درسی مطرح شد، به شدت برای من و اغلب شرکتکنندگان جالب بود. ایشان اعتراف کردند که در زمان نوجوانی، بسیار علاقهمند به آزار حیوانات و پرندگان بودند و البته از خداوند درخواست کردند که گناهانشان را ببخشد. وی سپس به خاطرهای تکاندهنده اشاره کرد ...
روزی که با یک تکه کلوخ، محکم به پیشانی یک الاغ حملهور شد و پس از اصابت آن کلوخ، خون از وسط پیشانی آن حیوان نگونبخت سرازیر گشت ... وی گفت: «در حالی که ترسیده بودم و بیم آن داشتم که هر لحظه آن الاغ آسیبدیده به سمتم یورش برده و مرا مهمان یک جفت لگد کند، اما با کمال شگفتی دیدم که حیوان زخمی فقط اندکی به من نزدیکتر شد و چشم در چشمم دوخت و سکوت کرد ... تو گویی انگار میخواسته از من بپرسد تو کیستی؟ تو آدمی و من خر یا ... ؟! لحظهای که سبب شد به شدت تکان خورده، احساس درماندگی و شرمندگی کرده و با خدای خویش عهد بربندم که دیگر سبب آزار هیچ حیوانی را فراهم نسازم.»
انگار آن الاغ مظلوم با چشمانش میخواست به من تو که خود را آدم میپنداریم، زنهار دهد: «شرط دودی نشدن شیشهی دلهامان، آن است که گاه بتوانیم در بزنگاههای زندگی، فتیلهی خشم را پایین بکشیم!»