به گزارش پایگاه 598 به نقل از صاحب نیوز، در سال ۱۳۴۷ مسابقهای بین ایران و اسرائیل در استادیوم امجدیه (شهید شیرودی) برگزار شد. اسرائیلیهای زیادی به ایران آمده بودند. ما درجریان نبودیم اما برخی گروهها در اعتراض به برگزاری مسابقه و ورود اسرائیلیها، تظاهراتی به راه انداختند و جریان و مطالب سطح پایینی را مطرح کرده بودند. و شعارهایی مثل: با ارّه بریدند سر موشه دایان را، عجب ختنه سورانی را سر داده بودند. برخی خانهها و منازل جهودها و یهودیها هم در تهران مورد حمله قرار گرفت و به آتش کشیده شد. ما این کارها را سطح پایین میدانستیم و قبول نداشتیم.
اما درسال ۱۳۴۹ در بازیهای آسیای فوتبال که در ایران برگزار شد. قرار بود بازیکنان اسرائیلی هم به ایران بیایند. ما دو ماه جلوتر باخبر شدیم از آنجا که احساسات ما به خاطر آتش زدن مسجد الاقصی جریحه دار شده بود، این مسابقه فرصت خوبی بود تا انتقام خود را بگیریم و نسبت به ارتباطات دولت ایران با اسرائیل اعتراض کنیم. در این اندیشه بودیم که کاری شبیه به حادثه فرودگاه مونیخ به وجود آوریم که در آن یازده اسرائیلی کشته شدند. خلق چنین صحنه و حماسهای شد هدف و آرزوی ما. برای این منظور لازم بود ما که به دنبال مسابقه و قیل و قال بازی نبودیم، چندین مرتبه به استادیوم امجدیه برویم و موقعیت آنجا را با امکانات و استعدادهای خود بسنجیم.
در ارزیابی و شناسایهای خود از محلهای استقرار و دروازههای ورود و خروج به این نتیجه رسیدیم که عملیاتی چون عملیات مونیخ در امجدیه در حدّ ظرفیت و امکانات ما نیست و ما فاقد تیراندازان و تفنگداران مجرّب و ماهر هستیم، نتیجه این کار فقط از بین رفتن خودمان است. لذا منصرف شدیم و شروع کردیم به پخش اعلامیههایی علیه اشغالگری اسرائیل و تبلیغ به نفع فلسطین .
مسابقات حدود ده – دوازده روز طول کشید و ما از شب اول که مسابقات شروع شد. هر شب حدود ده هزار تراکت و اعلامیه چاپ و پخش میکردیم. برای پخش اعلامیه در امجدیه با چهار گروه در چهار طرف امجدیه مستقر شدیم. طریقه پخش هم به این صورت بود که هر فرد به اندازه مصرفش اعلامیه میبرد. صد یا دویست اعلامیه را یکباره میانداخت تا اگر گیر افتاد و بازرسی بدنی شد دیگر مدرکی همراهش نباشد. با رد و بدل شدن هر شوت حساس در مسابقه، صدای تماشاچیان به آسمان بر میخواست و ما در این لحظه دسته دسته اعلامیه بر سرآنها میریختیم که مردم اول فکر میکردند که تکههای کاغذ را برای شادمانی پخش میکنیم…
بچههای مجاهدین، قاپ برخی دوستان ما را دزدیده بودند… کلمه «خلق» در قرآن بسیار به کار رفته اما مارکسیستها اصطلاحا از آن برای بیان ایدئولوژی کمونیستی خود استفاده میکردند. این دوستان فریب خورده ما هم بدون بیان حرف دل خود، اصرار داشتند که از این واژه در اعلامیههای خود استفاده کنیم و مثلا بگوییم خلق ایران از خلق قهرمان فلسطین حمایت میکند. ما با خواسته آنها موافق نبودیم و کلمات متناسب با منش و بینش خود را بکار میبستیم. در ایراد به این نظر من حتی یک شب از انتشار اعلامیه دست کشیدم و گفتم تا تکلیف مشخص نشود، این کار را نمیکنم؛ تا اینکه دو تن از دوستان آمدند و گفتند هر طور فکر میکنی صحیح است، اعلامیهها را بنویس و تکثیر کن. در روز اول مسابقات، پرچم کشورهای مختلف از جمله پرچم اسرائیل، دور تا دور استادیوم در اهتزاز بود. برای آتش زدن پرچمهای اسرائیل؛ هر چهار دسته وارد عمل شدیم. برای این کار تافت(آب پاش)هایی را پُر از بنزین کرده با خود به استادیوم بردیم. در لحظهای که هیجان و شور مردم شدت میگرفت، پرچمهای مزبور را در همان حالت اهتزاز به آتش میکشیدیم. از فردای آن روز تمام پرچمها را به غیر از پرچم ایران جمع کردند. البته در جایگاه مخصوص مقامات که به شدت محافظت میشد و در دسترس ما نبود پرچمهایش را دست نزدند. همه بازیها انجام شده بود. آخرین بازی، بازی تیم ملی ایران با اسرائیل بود.
برای این روز ما یک سری پلاکارد که با دوچوب افراشته میشد. درست کردیم و در کنار کلیسایی که در نزدیکی امجدیه بود گذاشتیم و مردم را برای برداشتن پلاکاردها تحریک و تشویق میکردیم. متن پلاکاردها در محکومیت اسرائیل و دولت ایران و حمایت از مردم فلسطین بود و در شعارهایی هم که سرداده میشد حساب مردم را از دولت ایران جدا میکرد. در آن روز تیمسار طاهری فرمانده کماندوها خود به استادیوم آمده بود. هنگامی که بازی به پایان رسید و اوضاع شلوغ شد یکی از دوستان ما با چوب محکم زد به سر طاهری و در جمعیت گم شد. طاهری و مامورین خشمگین اطرافش به خاطر ازدحام جمعیت ضارب اصلی را نیافتند و یک نفر دیگر را گرفتند و همانجا کتکش زدند و به داخل اتومبیل انداختند و بردند.
این مسابقه برای رژیم اهمیت زیادی داشت و نمیخواست که پس از پایان مسابقه، اجتماع و یا تظاهراتی صورت بگیرد. لذا پیشاپیش اتوبوسهای دو طبقه شرکت واحد را برای نقل وانتقال سریع تماشاچیان تهیه و در مقابل امجدیه متوقف کرده بود. بچهها با پرت کردن حواس پلیس و رانندگان، بیشتر اتوبوسها را پنچر کردند. من برای آتش زدن چند مکان خود را آماده کرده بودم و چند شیشه کوکتلمولوتف پرتابی در جیبهای کت گشادی که به تن داشتم، جاسازی کرده بودم. ساعت ۸عصر پس از کلی لحظه شماری، مسابقه به پایان رسید. با از کار افتادن اتوبوسهای شرکت واحد جمعیت از خیابان روزولت (شهید مفتح) پایین آمدند. در انتهای خیابان روزولت جمعیت به سه دسته تقسیم شد، یک دسته به سمت میدان امام حسین و دسته دیگر به سمت چهارراه مخبرالدوله رفتند.
جمعیت اصلی هم به سوی میدان فردوسی و انقلاب هدایت شدند. من شیشههای کوکتلمولوتف را بین بچهها تقسیم کردم. بچهها یکی را در اطراف میدان فردوسی و یکی را هم در چهارراه حسنآباد به داخل ماشین پلیس انداخته آنها رابه آتش کشیدند.
دفتر هواپیمایی ال.عال در خیابان ویلا بود و ما از قبل آنجا را شناسایی کرده و برایش نقشه کشیده بودیم. وقتی به سر این خیابان رسیدیم، به سمت دفتر حمله کردیم. دو پاسبان از دفتر مراقبت میکردند. آنها را فراری دادیم و شیشهها و تابلوهای دفتر هواپیمایی را شکستیم. من دو تا کوکتل هنوز با خود داشتم آنها را به درون دفتر انداختم و بعد صدای آژیر ماشینهای پلیس و آتشنشانی بود که به گوش میرسید.
آن شب خیلی فعال و موثر ظاهر شدیم. جمعیت را تا میدان انقلاب کشاندیم،آخر شب بود که پلیس توانست مردم را کاملا متفرق سازد. خوشبختانه آن شب کسی به دست پلیس نیفتاد. برای احتیاط بیشتر بچهها تصمیم گرفتند که همگی به صورت جداگانه به مسافرت بروند.
سرانجام گروه ال .عال
با خانواده تعدای از دوستان زندانی تماس گرفتم. آنها برای ملاقات به زندان رفته بودند و به زحمت اطلاعاتی بدست آورده بودند. دریافتم که دوستانم کم لطفی نکرده و به اصطلاح تمام تقصیرها را به گردن من انداخته بودند. این داستان ادامه داشت و پس از آن هر کسی را که میگرفتند و در بازجویی کم میآورد، میگفت که عزت به ما اعلامیه داده است. عزت به ما گفت این کار را بکنیم و این کار را نکنیم و… پرونده قطوری برای من در ساواک شکل گرفت و از من هیولایی نزد ساواک ساخته شد.
آنها دربهدر به دنبال ردّی از عزت بودند. هر کسی را که فکر میکردند خبری و یا نشانی از من در دل دارد به ساواک احضار میکردند با ادامه این روند، ترسی ناخواسته از من دردل مأمورین جای گرفت. من هم که متوجه خطر بودم. به هر طریقی که بود خود را از خطر آنها باید دور میکردم و هر روز به یک رنگ و لعاب درمیآمدم.
یک روز حاجی بازاری بودم و ته ریشی داشتم و تسبیحی به دست میگرفتم و گاه در هیبت یک حمّال درمیآمدم و کیسه به دوش میگرفتم و گاهی هم در برخی جمعها در حمایت از برنامههای رژیم سخن میگفتم و از شاه و فرح تعریف میکردم! چنان که برخی خود به اصل سخنانم و جدی بودن آنها شک میکردند. در برخی موارد که تعدادی به دست ساواک میافتادند. دوستانم به شوخی میگفتند:عزت تو چقدر میگیری اینها را لو میدهی؟ چطور است که همه را میگیرند و تو را نمیگیرند؟ برای احتیاط بیشتر و در امان ماندن از چنگ ساواک، با خانوادهام نیز قطع رابطه کرده و مراودهای نداشتم. نه پدر و نه برادرهایم هیچ یک از محل دقیق من اطلاعی نداشتند. تماسهایم با دوستان و یا هر کس دیگر یک طرفه بود و فقط من تماس میگرفتم. تدابیری برای هنگام دستگیری اندیشیدم و سناریوهای مختلفی را در ذهنم طراحی کردم تا بازجوها را گم راه کنم.حدود بیست روز قبل از دستگیری بروبچهها، یک روحانی به نام شاهچراغی فوت کرده بود. او سابقه سیاسی داشت. بنا داشتم تمام اتهامات و جریانهایی را که دوستان در بازجویی متصف به من کرده بودند به عهده آن روحانی بیندازم. او دیگر وجود خارجی نداشت تا بتواند اظهاراتم را تکذیب کند. قصد داشتم بر سر این ادعا تا پای جان مقاومت کنم.
فعالیتها و کارهای من در تهران واقعا زیاد بود و نمیتوانستم هر لحظه و هر جا مراقب میرهاشمی باشم تا خطا و اشتباهی نکند پس از گذشت مدتی، وضعیت او برای من غیر قابل تحمل شد. البته از قبل هم من با او اختلافاتی داشتم؛ وی از جمله افرادی گروه بود که با رفقای چپی رابطه داشت و برخی مواقع که میکوشید به نفع آنها دربیانیهها واعلامیههای ما دست ببرد با من سرشاخ میشد.
گرچه او در طی مدت رفاقتمان هرگاه با من بود نماز میخواند و خود را مذهبی نشان میداد، اما میدانستم که در این خصوص جدی نیست. مادرش به من گفته بود که او نماز نمیخواند. میرهاشمی هر گاه پیش ما بود نماز میخواند و آداب شرعیاش را رعایت میکرد و هر گاه در کنار رفقای چپیاش قرار میگرفت از آنها تاثیر میگرفت و نسبت به این امور بیتفاوت میشد. در بندر پهلوی که بودیم گاهی نماز میخواند و گاهی نه. از شمال که برگشتیم تا اوضاع دستمان بیاید مدتی رفتیم نزد دوستان چپی میرهاشمی، در اطراف میدان امام حسین اتاقی کرایه کرده بودند میرهاشمی مرا مهندس جا زد، با عینک، کراوات و کیف سر و وضعی که داشتم باورشان شد…
و این عنوان مهندس از آنجا برایم ماند. تعداد دستگیر شدگان گروه ما به پانزده نفر میرسید. تمامی فعالیت و حرکتهای قهرآمیز گروه همه و همه به گردن من انداخته شده بود. رژیم، ما را به عنوان گروه ال.عال میشناخت.
هنگام محاکمه افراد در دادگاه نظامی از من به عنوان رهبر عملیات این گروه نام میبردند. منتها اشتباهی به جای عزت شاهی نوشته بودند عرب شاهی .
_______________________________________________