به گزارش 598 به نقل از بی باک؛
محمد ساعدی: مثل همه دوستان رسانه ای ، صبح که از خواب بیدار می شیم تا
نیمه های شب دائما باید حجم انبوهی از ایمیلهای رسیده و پیامکهای ارسالی
را مطالعه کنیم که عموما تقاضای انتشار گزارش و مطالب ارسالی شان را دارند.
نسبت
به بسیاری از مطالب ارسالی باید بی توجه بود چون عده ای جوگیر نام رسانه
مان شده اند و تصور می کنند درج هر مطلبی ولو بی سند و غیرقطعی و بازی
کردن با آبروی نظام و یا یک مسئول و غیر مسئول، نشانه شجاعت و بی باکی
اهالی رسانه است ، در حالی که اعتقاد داریم شاید بتوان از محکمه دنیا فرار
کرد امّا ولایمکن الفرار من حکومتک (گریز از تحت حکومت حضرت باری تعالی
ممکن نخواهد بود)
در گیر و دار کارهای روزانه هستم که پیامکی می آید که نوشته است:
"
سلام. به فریادم برسید! دو ماه هست که صاحبخانه بیرونمان کرده و تو این
مدت در حاشیه شهر چادر زده ایم. به همه جا رفتیم فایده ای نداشت. مدارکم
را به یکی از رسانه ها ارسال کردم که پاسخ داد ما فعلا بخاطر شکایت های
متعدد فلان ارگان از درج این گزارش معذوریم. شماره شما را دادن تا از شما
کمک بخواهم.
مجروح شیمایی / محمد رفیعی نژاد/ گرگان "
دیگر
رمق ادامه کار را نداشتم. از روی صندلی ام بلند شدم و نگاهی از پنجره محل
کار به بیرون ساختمان انداختم. گوشه خیابان را نگاه می کنم هیچ فردی با زن
و فرزندش آنجا ننشسته. می خواهم چادری را در گوشه ای از شهر تصور کنم که
با خانواده و دو فرزند چند ماهی را در آن زندگی کنم . تصورش هم برایم قابل
تحمل نیست. شاید من خیلی رفاه طلب شده ام!
راستی چه شده است که یک
انسان آبرومند آنهم فردی که مجروح شیمیایی است باید از یک جوان - که نه
جنگ را دیده و نه صحنه های مشابه آنرا تا میزان ایمان، جانثاری و
ولایتمداری خویش را بیازماید - ، طلب فریادرسی کند!
آیا عده ای از
این نوع عزت و احترام ها به خانواده های شهدا و ایثارگران، بر آشفته شده
اند و آنرا سراریز کردن امکانات و امتیازات به این قشر مظلوم می پندارند؟!
واقعا چرا من شب سرم را با آرمش به بالین بگذارم امّا آنان که برای رفاه و
آسایش من سلامتی شان را داده اند، امروز دستشان به سوی امثال من دراز باشد!
تحقیقاتم طول می کشد و او پیاپی پیامک ارسال می کند و التماس هایش بیشتر می شود.
"
سلام. اگر مجبور نبودم مزاحم شما نمی شدم. دو هفته دیگه سال تحصیلی شروع
می شود. شصت و چهار روزه که که در چادر زندگی می کنیم. شرایط بدی دارم.
صدایم بجایی نمی رسد. منتظر محبت (!) شما هستیم."
" ما سالهاست
وضعیت بدی داریم امّا دو ماه است که آوراه خیابان هم شده ایم. صدای کمک
خواهیمان بجایی نمی رسد. اوّل بخدا پناه می بریم بعد از شما (!) درخواست
یاری داریم."
" از امروز در تهران آوراه هستیم در گرگان صدایمان بجایی نرسید. شاید شما (!) آخرین امید ما باشید. بفریادمان برسید! "
"همه
ی تلاشم بر این است تا شاید با اطلاع رسانی شما، فریادمان به گوش مسئولی
برسد و از این بدبختی نجات پیدا کنیم. فراموشمان نکنید در وطن خودم آواره
شده ام."
سعی می کنم احساساتم را کنترل کنم و بنابر رسالت حرفه ای
اهالی رسانه، از او اسناد و مدارکش را درخواست کنم. خیلی زود کافی نتی را
در سطح شهر پیدا می کند و شرح ماجرایش را برایم می نویسد و همراه با سایر
اسناد و مدارکش ارسال می کند.
نوشته است: " از اینکه در دفاع مقدس
حضور داشتم افتخار می کنم به آرمانهایم پایبندم. رهبرم را دوست دارم. وطنم
را دوست دارم و از اینکه بخاطر دفاع از دین و ناموس و وطن آسیب دیم،
افتخار می کنم ولی شرمنده همسر و فرزندانم هستم ..."
با او تماس می
گیرم و درباره حذف برخی مشخصات و شماره تلفن همراهش کسب اجازه می کنم امّا
صریحا می گوید حتی شماره تماسم را هم منتشر کنید!
چه بگویم؟! شاید
آنقدر برایش بهانه های رنگارنگ آورده اند که می خواهد راه توجیه برخی
مسئولین مبنی بر عدم امکان دسترسی را برایشان ببندد!
حال جای سئوال
دارد که آیا خدایی نکرده از دیدگاه برخی مسئولین، تارخ مصرف جانبازان و
ایثارگران به اتمام رسیده است یا ماجرا چیز دیگری است؟!
به هر حال ما نیز منتظر پاسخ و رسیدگی مسئولین مربوطه می باشیم.