محمد سررشتهداري
تماشاگر شوکه شد. واقعيت اين است که بخشي از هواداران استقلال تنها به خاطر
مجيدي به استاديوم ميآمدند که شايد از اين به بعد نيايند و استقلال با
شوک ريزش تماشاچي مواجه شود. او آخرين بازمانده از مکتب حجازي بود و اين
براي استقلاليهاي عاشق حجازي بهانهاي بود براي به ورزشگاه رفتن و حالا
شايد تماشاگران آبي کمتر هم بشوند.
روي سکوها غوغايي برپا بود. پسرک جوان فحش ميداد! به فرهاد، نه از سر عصبانيت که از سر دلتنگي! آقافرهاد چرا؟ نرو! بهت ميگم نرو!
صدايش را فرهاد اما نميشنيد در ميان رفتارهاي متناقض و فريادها صداي
هيچکس شنيده نميشد. اما پسرک جوان ادامه ميداد و مثل ابر بهاري اشک
ميريخت: «نرو، نرو، نرو، بمان لعنتي، بمان لعنتي! نبايد بروي!» بوق از
دستش افتاده بود و پرچم را دور شانههايش پيچيده بود اما فرهاد نميشنيد!
کنار دستياش عصباني بود: «باز هم وسط فصل؟ پيراهن آبي بابا غيرت داره!»
نگاهها به هم دوخته شد. بوي درگيري ميآمد. هر دو مخالف رفتن آقاي هفت بودند اما اين کجا و آن کجا؟
اما تماشاگراني که مجيدي را به خاطر مجيدي دوست داشتند بيشتر بودند. پس
آنها که شعار «پيراهن آبي بابا غيرت داره» رها کردند و رفتند و عاشقان
فرهاد ماندند!
او نماد تعصب آبيها بود؛ با آن 4 انگشتي که به 96 هزار تماشاچي پرسپوليس
نشان داده بود و با آن 4 گلي که زده بود و با آن چهار پيروزي پشتسر همي که
رقم زده بود.
گريه امان همه را بريده بود. التماس ميکردند نرو! بغض به پشت بيني و
چشمهاي آنهايي که مغرورتر بودند رسيده بود و معلوم بود تعداد چشمههاي
جوشان هر لحظه بيشتر خواهد شد! هواداران به پوسترهاي مجيدي که توي اتاقشان
چسبانده بودند فکر ميکردند اما فرهاد مثل همه نابغههاي ديگر اندکي ديوانه
بود.
همه ميکوشند در بهترين زمان از نظر جمعيت و تماشاگر و در يک بازي بزرگ
خداحافظي کنند اما فرهاد اينجا هم متفاوت بود. او حتي مکث هم نکرد. تابلوي
تعويض که بالا رفت دويد، پيراهنش را درآورد و خداحافظي را از همان وسط زمين
شروع کرد.
عجب تصميم گستاخانهاي بود؛ عجب تصميم عجيبي بود. خداحافظي بدون رسانهاي
کردن، در بازي با مس و در يک روز سرد پاييزي! در ميان بغض و مخالفت مردم و
مسئولان!
مادر برايم دعا کن
فرهاد و علي کريمي را بايد آخرين ستارهها معرفي کرد، آخرين ستارهها از
نسل فوتبال خياباني، از نسل دريبلينگ منهاي بازي فيزيکي و بلکه فانتزي!
نسلي که ستاره بودن و ستاره شدن را بلد بود. فرهاد هم قيافه داشت، هم صداي
خاصي داشت، هم منش خاصي داشت و هم فوتبالش معرکه بود.
او نماد کامل يک «سوپر استار» در زمين فوتبال بود. شاهماهي آبيها اما
مثل يک کودک خالص هم بود. يادم هست که رابطه خوبي با هم نداشتيم. بد هم
نبوديم اما او به من کاري نداشت (اصولا رسانهاي نبود) و من هم کاري به وي
نداشتم اما در بازي با داماش فصل قبل همان روز که او جام قهرماني ليگبرتر
را بالا برد درست کنار من در اتوبوس نشست. آن روز توجهم را جلب کرد چون
حرکاتش اصلا شبيه به آن آقاي مغرور که از دور به نظر ميرسيد نبود!
فرزند اميرحسين صادقي و سياوش اکبرپور را سر کار گذاشته بود. دست محبت بر
سر آنها ميکشيد و با آنها ميخنديد، بچهها هم کيف ميکردند.
آن روز در اتوبوسي که به سوي بالا بردن جام ميرفت هلهله خاصي برپا بود،
همه ميخنديدند، حتي راننده اتوبوس آهنگهاي شادي را هم پخش ميکرد.
انگار فرهاد به ياد نکتهاي افتاد.
تلفنش را برداشت و شماره گرفت آن سوي خط صداي ضعيفي ميآمد: «جانم مادر!»
مجيدي شروع کرد به قربان صدقه مادر رفتن: «من نميخواستم گوش کنم اما شنيدن
در آن فاصله کم اجباري بود. مادر برايم دعا کن، مادر به دعاي تو احتياج
دارم!»
سرم را بالا نياوردم و به مردماني که دور اتوبوس تيم قهرمان جمع شده بودند
نگاه کردم و از خودم پرسيدم: «اين سوپراستار مردم در اين بازي که قهرمان هم
شدهايم چرا تلفن ميزند و اين همه جدي به دعاي مادر متوسل ميشود؟ مگر در
اين بازي چه اتفاقي قرار است رخ دهد؟»
... و بلافاصله جوابم را يافتم. پاسخ بلا ترديد اين بود: «قهرمان شدن سخت است اما قهرمان ماندن بسيار سختتر.»
فرهاد 25 سال براي مجيدي شدن زحمت کشيد و حالا در 37 سالگي نگران آن است که
نکند اشتباهي انجام دهد و آبروي ذره ذره جمع شدهاش را در عرض يک لحظه از
دست بدهد.
قطعا فرهاد به فکر آبرويش بود نه به فکر گلزني يا دريبل زدن!
به ياد روزهايي افتادم که با فرهاد به شهرستانها و حتي خارج از کشور ميرفتيم.
جمعيت استقبالکننده فرهاد را به اندازه (همه ديگران روي هم) تشويق
ميکردند. در اهواز چنان به او هجوم آوردند (از روي علاقه) که زخمي شد. در
اراک و در ورزشگاه 15 هزار نفري اين شهر ليدرها و پليس و حتي خود ما فرهاد
را استتار کرديم و او مجبور شد به حالت نشسته در ميان 20 نفر ديگر طوري که
ديده نشود خودش را به اتوبوس برساند!
چون اگر ديده ميشد معلوم نبود زير دست و پاي محبت آن 4 هزار نفري که دنبالش ميگشتند زنده بماند!
بله، او براي آبرويش تلفن زد به مادر: «مادر برايم دعا کن!»
هميشه پاي يک پرويز مظلومي در ميان است!
تصميمهاي فرهاد منطقي نيستند! اين «سوپراستار» مطمئنا خوب تصميم نميگيرد.
اين جور رفتن و خداحافظي کردن براي تيمش سم است. يک بار در زمان پرويز
مظلومي وسط فصل رفت. اگر اشتباه نکنم بازي با نفت بود که مردم با موبايلها
و پيامکها فهميدند که فرهاد دارد ميرود قطر! به همين دليل وسط نيمه شروع
کردند به شعار دادن و از فرهاد خواستند بماند!
آن روز به من که رسيد گفت: «مردم از کجا ميدانند؟» من هم پاسخ را داشتم اما نگفتم! چون شايد موجب درگيري فرهاد با منبع خبر ميشد.
خبر جدايي فرهاد اما خبر کوچکي نبود که بتوان آن را به راحتي مخفي کرد، خود
مجيدي ميخواست مخفي باشد اما امکان نداشت، کافي بود فلان معاون به فلان
خبرگزاري بگويد تا همان وسط بازي خبر جدايي مجيدي به گوش مردم برسد ... و
رسيد!
آن روز رفت و بعدها خيليها گفتند که اين رفتن دليل عدم قهرماني در ليگ بوده است.
آن روز به هر دليلي (چشمهاي تيام يا دلخوري از فلان معاون) که بود فرهاد
رفت. مظلومي از دستن خيلي ناراحت شد. او هم خيلي کوشيد تا مجيدي را نگه
دارد وجالب اينجاست که باز هم وقت رفتن مظلومي بود، به عنوان سرمربي تيم
مس!
هميشه پاي يک پرويز مظلومي انگار در ميان است! (شوخي) البته پرويزخان هم
وقتي خداحافظي فرهاد را ديد بغض کرد و رفت روي صندلي نشست (وقتي خيلي
ناراحت ميشود مينشيند).
انفجار در شبکههاي زيرپوستي مجازي!
بلافاصله پس از خداحافظي فرهاد دنياي مجازي و زيرپوستي شبکههاي مخفي
اينترنتي به هم ريخت. طي دو روز گذشته شايد 10 برابر همه دوران بازي کردن
فرهاد عکس، خبر، مقاله و جمله در مورد فرهاد نوشته شد. انگار بمب منفجر
کرده بودند در شبکههاي غيررسمي!
برخي پرسپوليسيها هم حتي با احترام در موردش نوشتند و به او اداي احترام
کردند. هرچند بودند کساني که عليه وي نوشتند اما به هر حال نوشتند!
روزي استادمان ميگفت: «وقتي از تو نوشتند (خوب يا بدش فرقي ندارد) بدان بزرگ شدهاي!»
و فرهاد ديگر خيلي بزرگ شده بود.
حجم مطالبي که در موردش نوشته شد از فاجعه يازده سپتامبر هم بيشتر بود!
در ميان آن همه نامه فدايت شوم و گريه و احترام اما يک انتقاد هم از مجيدي
ديده ميشد: «چرا به قراردادهايت پايبند نيستي؟ آن از دو فصل پيش و اين از
امسال! تو قرارداد داري و بايد به قراردادت متعهد باشي!»
بيراه هم نيست. بالاخره استقلال روي او حساب کرده بود و حالا آچمز شده است.
بازگشت فرهاد با قيافه متسو!
مطمئنا مهمترين دليل جدايي فرهاد در اين مقطع رفتن به لندن و شرکت در
دورههاي بسيار معتبر مربيگري است. او به زودي بازميگردد، شايد با موهايي
بلند مثل برونو متسو! فرهاد متسو را خيلي دوست داشت و حتي پس از مرگ وي او
به شدت ناراحت شده بود و با کسي حرف نميزد. او با برونو قهرمان آسيا هم
شد. شايد او با همان قيافه و با موهاي بلندش به عرصه مربيگري برگردد، شايد
مربي خوبي هم بشود اما براي مربي خوبي شدن بايد به لندن ميرفت، اين فرصت
دوباره در خانه او را نميزد!
به هر حال پسرک ترکهاي که از بهمن به استقلال آمد حالا چهارگوشه را بوسيد و
رفت. به همين راحتي... خداحافظياش خاص بود درست مثل خودش.