در روزهایی كه روزهاش 15-16 ساعت طول میكشد، زور دارد آدم یكی دو ساعت
مانده به اذان مغرب، از سمت در غربی بیت بیاید كه از در شرقی در انتهای
خیابان فلسطین داخل بشود و بشنود: باید از در غربی وارد شوید. سعیِ بین در
غربی-شرقی، شمالی-جنوبی... یك فریضهی گاهگاهی ماست برای ورود به بیت.
خدا از ما قبول كند.
در اتاقك نگهبانی درِ فلسطین منتظر ایستاده بودیم تا نگهبان با مركز
دربارهی وجود و تأیید اسمها استعلام كند كه مردی گذشته از سن میانسالی
ولی قد بلند و آراسته وارد شد. معلوم شد چند دقیقهی قبل هم داخل اتاق
بوده و خوشش نیامده كه گفتهاند برود از در غربی وارد شود. دانههای درشت
عرق روی پیشانی و دو طرف سرش كه كممو شده بود برق میزد. نور آفتاب هم
كمرمق و مایل از غرب، دانههای عرق را نورپردازی كرده بود. مرد كه لهجهی
شهرستانی داشت كلافه بود. با خودش غرولند میكرد. نگهبان كارت ورود از او
میخواست و او نداشت. كارتها دست مسئولین اجرایی جلسه بود كه كنار در
غربی مستقر بودند. نگهبان فهمیده بود كار مرد شاعر شهرستانی را باید حل
كند و او به در غربی نخواهد رفت. تلفن را برداشت و بعد از گفتوگویی از
مرد پرسید: حاج آقا اسم شما؟
مرد جواب داد: ناقوس!
نگهبان تعجب كرد و دوباره پرسید: اسمتان؟
مرد با اعتماد به نفس گفت: «ناقوس. همه میشناسند، تخلصمه. همینو بگو... یا اگر نمیدونه بگو یوسفی، حسین یوسفی.»
مرد باحال بود. این اعتماد به نفسش برایم خیلی جالب بود. فكر میكرد همه
باید تخلصش را بدانند. توی این فكرها بودم كه دیدم نامهی پاره و مچالهای
را درآورده و با خودش میگوید: من از آقای فلانی دعوتنامه دارم. بعد
صدایش را بلندتر كرد و گفت: «اگه نمیشه برم اشكال نداره، فقط فلانی رو صدا
كن من چند تا حرف درشت بهش بزنم تا دلم خالی بشه و برم.»
ما تصمیم گرفتیم برویم در غربی؛ داشت دیر میشد.
وارد حیاط پشت حسینیه كه میشوم جماعت شعرا را میبینم كه گوش تا گوش
نشستهاند و هر چندنفر با هم گعده گرفتهاند. شعرا در صفوف نماز نشستهاند
هرچند نیمساعتی مانده تا نماز. صندلی رهبر هم جلوی صفهاست. مثل پارسال
محسن مؤمنی به عنوان رئیس حوزهی هنری و میزبان این برنامه در ورودی حیاط
ایستاده و به واردین خوشآمد میگوید. سر میچرخانم. آقای ناقوس را
میبینم كه در صف اول نشسته. از آثار برافروختگی نشانی به صورتش نمانده.
دست هركس را كه نگاه میكنم كتاب و كاغذ میبینم و وقتی در دیداری
تكرارشونده مثل این، شركتكنندگان كاری را (دادن كتاب به رهبر) تكرار
میكنند یعنی آثار و نتایجش را تجربه كردهاند.
محافظها در عین جدیت، مهربانی عجیبی دارند. برای یك حاشیهنویس و خبرنگار هیچ چیز بهتر از سهلگیری محافظ نیست!
سلام و علیك و گپ و گفتم با آقای مؤمنی رسید به اینجا كه او از حضور چند
شاعر فارسیزبان تاجیك و افغان در برنامه گفت: صادق عصیان از مزار شریف،
فضلالله قدسی از بلخ، ابراهیم امینی شاعر جوان كابلی و جنید شاعر افغانی
مقیم آمریكا همینطور محمدعلی عجمی از تاجیكستان. گفتم چه كار خوب و فكر
بكری كردید كه این مجلس شعر را فراجغرافیایی كردید. مؤمنی جواب داد: ایده
و پیشنهادش برای خود رهبر انقلاب است.
میرشكاك وارد محوطه حیاط شد و بزرگان جلسه احترامش كردند. او هم سراغ صف
اول رفت و بقیه با سختی جایی برایش خالی كردند تا میرشكاك هم صفاولی شود.
هرچند بعد از سلام و علیكهای شعرا دیگر صفها به هم خورده بود.
چند دقیقه بعد از ورود ما جنب و جوشی در كنار در خانه رهبر به وجود آمد و
چند خانم و آقا رفتند آنجا. به نظرم مراسم عقد آشنایی بوده كه انگار قرار
بوده رهبر خطبهشان را بخواند چون موقع ورود از در غربی جوانی عقدنامه به
دست این پا و آن پا میكرد كه عقدنامه را برساند كه مسئولین رؤیت كنند.
قبل از اینكه رهبر خطبهی عقد كسی را بخواند مسئولین دفتر، عقدنامهاش را
میبینند كه مهریه بیش از 14 سكه نباشد. خیلی خوب میشد اگر میتوانستم
آنجا هم بروم! فقط چند دقیقه طول كشید كه آن كار انجام بشود و رهبر آمد؛
حدود 20 دقیقه قبل از اذان.
با آمدن رهبر شعرا كتاب به دست از جاهای مختلف حیاط بلند شدند و آمدند
جلو. حكمت این فرصتِ سلام و علیك قبل از نماز این است كه شعرا دیگر در
جلسه وقت دیگران را برای چاقسلامتی و دادن كتاب و... نگیرند.
شعرا یكییكی میآمدند و سلامی میكردند و اگر در دستشان چیزی بود
میدادند. رهبر هم كتابها را به یكی از كاركنان بیت میداد و نامهها و
درخواستها را به كس دیگری. هركس هم شعرش را میداد، رهبر به رسم ادب
نگاهی به شعر میكرد. بعضی سرشان را نزدیك گوش رهبر میبردند و به نجوا
حرف میزدند و بعضی عیان و بلند. هركس هم میخواست رهبر دعایش كند، ایشان
همان لحظه دعا میكرد. میرشكاك هم جلو آمد و جلوی صندلی رهبر روی زانو
نشست. پاكتی داد به ایشان و دستش را بوسید. رهبر هم سر میرشكاك را بوسید.
تعداد كتابها كه زیاد شد، یكی از مسئولین، بچههای خدمات را صدا زد و
آرام گفت: این كتابها كه تا الان جمع شده ببر؛ خودم میام برمیدارم.
بین كسانی كه برای سلام و علیك با رهبر از جایشان بلند شده بودند دو نفر
به چشمم آمدند. یكی جوانی كه لباس نظامی تنش بود و رهبر با خوشرویی شعرش
را گرفت و دیگری آقای ناقوس. رهبر علیرغم تصور غلط من به ناقوس لطف ویژه
داشت: به به آقای ناقوس، چرا ریشهای شما سفید شده؟ نكنه شما هم پیر
شدهاید؟
جالب بود كه رهبر با همان تخلص صدایش زد. ناقوس چهرهاش شكفته بود و میخندید. دیگر اثری از عصبانیت یك ساعت قبلش نبود.
جوانی كه تازه موهای صورتش درآمده بود سلام كلی از بچههای مشهد و تهران
را رساند و گفت كه در لیست شعرخوانی نیست و اگر میشود عنایتی كند. رهبر
جواب داد در این جلسه مستمع است و مدیریت جلسه به عهدهاش نیست. جوان چانه
بیشتر نزد، دست رهبر را بوسید و نشست سرجایش.
آقای فرهنگ هم كه بانی و برگزار كنندهی 25 ساله شب شعر عاشورایی شیراز است هم آمد، سلام و علیك كرد و سلام رفیقی را هم رساند.
صدای اذان بلند شد. شعرا رفتند نشستند در صفهای نماز. رهبر آقای فرید
(شاعر نابینا) را صدا زد. كمك كردند فرید رفت پیش رهبر. یك نفر گفت: آقا
فرید اهل میانه است.
رهبر لبخند زد و گفت: سن ترك سن؟
محافظی كه كنارم ایستاده بود دست روی شانهام گذاشت و گفت: اگر میشه لطف كنید بایستید برای نماز. من عذرخواهی میكنم!
اصلاً عرق شرم نشست روی پیشانیام از این همه احترام. پیش خودم پشیمان شدم از آن همه جدالی كه در دیدارهای قبلی با محافظها داشتم.
رهبر نماز خواند و ما هم در چمنهای باغچه اقتدا كردیم به مقتدامان قربتاً
إلی الله و نماز قبل از افطار خواندیم تا نیم ساعت به ساعتهای گرسنگی و
تشنگیمان اضافه شود! رهبر بین دو نماز ذكرش را هم گفت نافلهاش را هم
خواند. بعد از عشا هم دو ركعت نافلهی نشسته را. بعد از نماز بلند شد و از
پلهها بالا رفت، شعرا هم. بالای پلهها ایستاد و گفت: آقای معلم كجا
هستند پس. معلم با كمك بقیه جلو رفت تا رهبر به همراه میهمانها برود برای
افطار. محافظها جلوی جمع را گرفتند تا رهبر برود بنشیند و بقیه با یك
فاصلهی چند ثانیهای بروند.
قبل از اینكه رهبر برود سر سفره از كنار سفرهی خانمها رد شد. آنجا
ایستاد و به درخواست یكی از خانمها چفیهای آوردند، رهبر تبرك كرد به او
داد. چفیهی قبلی را جوانی در پلهها گرفته بود. یكی از خانمها به گلایه
گفت: در برنامهی شعرای آیینی خانمها دعوت نشدند. رهبر گفت: من كه دعوت
كننده نیستم. حاج آقای زمانی مجری آن جلسه جلو آمد و گفت: آقا به خاطر
كمبود جا نتوانستیم از خانمها دعوت كنیم.
یكی از كاركنان دفتر میز كوچكی كه موقع شام جلوی رهبر میگذارند را مرتب
میكرد كه رهبر با مهربانی و خیلی آرام گفت: آقا جان من كاری ندارم. شما
برو افطار كن.
یك طرف رهبر علی معلم نشسته بود و طرف دیگر آقای حداد عادل. رهبر قندی در دهان گذاشت و با چای افطار كرد.
جوانی كه كت و شلوار سیاهش در تور لامپهای اتاق برق میزد بلند شد برود
سمت رهبر كه محافظها جلویش را گرفتند و نشاندندش سر جایش. جوان كمی جا
خورد ولی تمكین كرد و مغموم نشست.
رهبر با تكان دادن سر به حاضرین در جلسه ابراز لطف میكرد. یكدفعه با صدای بلندتری گفت: آقای یوسفی بیا شما اینجا بنشین.
همان آقای ناقوس بشقاب شامش را برداشت و با دهان پر، رفت نشست روبهروی
رهبر و علی معلم. رهبر پرسید: شما هنوز بیرجندی؟ ناقوس تأیید كرد؛ لقمهاش
را قورت داد و ادامه داد كه: سرافرازم كردید آقا.
رهبر قزوه را صدا زد و گفت: حال شما خوبه آقای قزوه؟ قزوه از جايش بلند شد
و آمد پيش رهبر. با اينكه فاصلهمان زياد نبود ولی همه حرفها را كامل
نمیشنيدم. رهبر از كتابی گفت كه قزوه خوب درش آورده و ايشان خوانده و
خوشش آمده. قزوه هم از كتابی درباره اقبال لاهوری گفت. قزوه چيزی پرسيد
درباره كسی در نايين و رهبر گفت فاميلهايش در تفرش بودهاند نه نايين. از
قائم مقام فراهانی اسم آمد و كسی به اسم فخرالدين و رهبر گفت: ميرفخرا جد
اعلی ما بوده. قزوه درباره كتابی نسخه خطی حرف میزد و نمیدانم چطور بحث
به اجداد رهبر كشيده شد و بعدتر به فضل بن شاذان و سال 532 و استنساخ كتاب
در سال هزار و خردهای و ... قزوه كاغذهايی را به رهبر نشان داد و رهبر
بعد از ديدنشان آنها را برداشت.
همين موقع ميرشكاك آمد. رهبر گفت: كجايی شما؟ افطار كردی؟ ميرشكاك گفت:
بله بالا خوردم. بعد باز هم دست رهبر را بوسيد و باز رهبر سر اورا. بعد هم
به خواست رهبر جا باز كردند برای او. معلم كمی كنار كشید تا میرشكاك
بنشیند كنار رهبرش.
محسن مؤمنی هم آمد گزارش گذرایی از حضور شعرای افغان داد و اسمهایشان را هم گفت. وسط اسمها رهبر پرسید: آقای كاظمی هم آمده؟
مؤمنی تأیید كرد. رهبر پرسید: الان كجاست؟ طولی نكشید كه كاظمی را پیدا كردند و آوردند پیش ایشان پای سفره شام.
رهبر با كاظمی سلام و علیك كرد، او را جلو كشید و رویش را بوسید. بعد گفت:
شما منتقد خوبی هستید و خوب نقد میكنید. من كتاب «رصد صبح» شما را دیدم و
آن را كامل خواندم. نكات درستی هم شما دربارهی مسائل محتوایی تذكر دادید
و من هم قبول داشتم. به نظرم شما علاوهبر مسائل فنی، این جهتهای فكری و
عقیدتی را هم مدنظر داشته باشید در نقدهایتان و جوانها را هدایت كنید.
بعد از جلسه از كاظمی پرسیدم و فهمیدم كه در اثنای نقد شعر شعرا در كتاب
رصد صبح گریزهایی هم به پروا داشتن آنها دربارهی مقدسات داشته است.
رهبر با اشتیاق خاصی دربارهی كاظمی سؤال كرد و بعد وقتی آمد با همان اشتیاق با او صحبت كرد.
از وسطهای سفره چند نفر بلند شدند كه بروند بیرون. رهبر به یكی از
مسئولین اشاره كرد و كسی را نشان داد. آن مسئول هم پرید و از وسط جمع كسی
را صدا كرد و به رهبر نگاه كرد. رهبر سری به تأیید تكان داد. آن بنده خدا
توسط محافظها دست به دست شد تا رسید كنار رهبر؛ همان جوانی بود كه كت و
شلوار سیاه برق برقی پوشیده بود، همان كه محافظها موقع شام نشانده بودندش
سر جایش! بنده خدا هنوز نفهمیده بود چه شده. رهبر گفت: شما با من كار
داشتی؟
جوان سری چرخاند و دید همه دور و بریها دارند نگاهش میكنند، گفت: من...
بله ... چیزه... میخواستم خواهش كنم من هم ... چیزه توی جلسه شعر بخونم.
رهبر لبخند زد و گفت: توی اون جلسه من هم مثل شما مستمع هستم، تصمیمگیر
جلسه نیستم. جلسه مال من نیست ولی اینجا تصمیم با منه اگر میخواهی
همینجا بخون.
جوان جا خورد، در نیم ساعت گذشته دفعهی سوم، چهارمی بود كه جا خوردنش را
میدیدم. البته لحن آرام و مهربان رهبر كمك كرد اعتماد به نفسش را پیدا
كند و خودش را جمع و جور كند. گفت پس آقا رباعی میخونم:
كوتاهترین فاصله تا جان قائم
باریدن قطرههای باران قائم
بسیار شگفت است كه در واژهی عشق
آغاز علی بوده و پایان قائم
شعرهای جوان كه تمام شد تقریباً دیگر كسی سر سفرهها نبود. رهبر جوان را
تشویق كرد و او هم مثل یك فاتح از حلقهی بزرگان اطراف رهبر بیرون آمد و
رفت.
برادر ابوالفضل زرویی نصرآباد هم سر همین سفره جلو آمد و گفت برادرش كسالت
داشته و جای او آمده برای عرض ادب و خواست رهبر او را دعا كند و رهبر در
جا دعا كرد.
رهبر از جایش بلند شد و رفت سمت پلهها تازه به خودم آمدم و فهمیدم شام و
افطار درست و حسابی نخوردهام. هرچیزی هم خورده بودم حاج امیر خوراكیان
گذاشته بوده جلویم. پشت سر رهبر رفتیم و داخل حیاط شدیم. توی حیاط بوی دود
میآمد. مرتضی امیری اسفندقه و محمدحسین جعفریان ایستاده بودند كنار هم
زیر درختی. رهبر با دیدن آنها ایستاد و سلام و علیك گرم كرد. اسفندقه به
شیوهی خودش چفیه و جعفریان دست رهبر را بوسیدند و رهبر سر هر دوی آنها
را. در میان همان تعارفات معمول جعفریان دربارهی احمد عزیزی چیزی گفت.
رهبر گفت: خدا إنشاءالله عزیزی را شفا بدهد. یك غصهای شده در دل ما
ماجرای عزیزی.
جعفریان گفت: خانوادهاش میخواهند اعزامش كنند خارج از كشور، مثل اینكه نیاز هم هست ولی نمیتوانند.
رهبر گفت: مثل اینكه خانوادهاش هم خارج از كشور هستند؟ بعد كمی سكوت
كردند. چند قدمی برداشتند. من هم درختی را دور زدم كه ایشان را از روبهرو
ببینم كه ایستاد. به جعفریان گفت: من چه كار میتوانم بكنم؟
حسینی وزیر ارشاد كه كنار رهبر ایستاده بود گفت: من خودم عیادت ایشان رفتم، كسی هم چیزی به ما نگفته.
جعفریان مثل بچهای كه با دیدن بزرگترش شجاع شده باشد گفت: خوب شما را كه
نمیشود به این راحتی پیدا كرد. شما باید جویای احوال این ها بشوید.
رهبر به آقای وزیر گفت:خوب شما تحقیقی بكنید اگر لازم است اعزام بشود كمك كنید.
با همین جمله بحث تمام شد.
رهبر كه وارد جمع شعرا شدند همه به احترام بلند شدند و بعد هركس سر جای
خودش نشست. جلسهی خوب و با صفایی بود. حتماً صدا و سیما هم به رسم این
چند ساله شعرخوانی شعرا را پخش خواهد كرد. به هر حال قزوه با شعری جلسه را
شروع كرد و معلم اولین نفر بود كه به رسم كسوت ترانهای خواند. بعد از او
موسوی گرمارودی. بر خلاف سال گذشته بعد از موسوی گرمارودی نوبت جوانها شد
و میلاد عرفانپور و رباعیهای زیبایش و آفرینهای پی در پی رهبر. علی
شكراللهی و محمد رمضانی هم شعرهایشان را خواندند تا نوبت برسد به محمدعلی
عجمی اهل تاجیكستان كه توسط قزوه معرفی شد و معلوم شد نام آخرین كتابش
«امام حسین در فولكلور تاجیكستان» است.
رهبر به عجمی گفت سلامش را به دوستان تاجیك، شاعران و ادیبان و فرزانگان آنجا برساند.
نفر بعدی ابراهیم امینی شاعر جوان افغان بود كه شعر تقدیمیاش به شهید ناصری -كه در مزارشریف شهید شد- را خواند.
بعد از او كمسنترین شاعر مجلس، سجاد سامانی كه برگزیدهی شعر دانشآموزی
هم بود شعرش را خواند. نوبت به خانمها رسید و سیمیندخت وحیدی كه مثل
پارسال وقتش را داد به جوانها. راضیه رجایی، مهری جهانگیری و خدیجه رحیمی
از خانمها شعر خواندند. تا نوبت دوباره برسد به آقایان و علیمحمد مؤدب
تا شعری برای آیات القرمزی شاعرهی بحرینی بخواند.
مهدی مظاهری و بعد از او سیدابوطالب مظفری كه او هم افغان ولی مهاجر به
ایران است خواندند تا میكروفن جلوی مصطفی محدثی خراسانی قرار بگیرد. محدثی
شعری كوتاه خواند و بعد اجازه خواست تا مطروحهاش را بخواند.
در جلسهی شعرای آیینی رهبر بیت شعری را برای جانبازان گفتند تا شعرا این
بیت را تبدیل به غزل كنند و محدثی همان غزل را میخواست بخواند و خواند.
بعد از شعر او هم قزوه توضیح داد تا حالا 100 مطروحه جمع شده.
محمد جواد محبت هم شعر خواند و بعد از او محمدكاظم كاظمی كه او هم افغان
است، شعری طنز دربارهی افغانستان خواند. رهبر بعد از شعر او گفت: شعر طنز
از آقای كاظمی ندیده بودیم تا حالا. البته قضایای افغانستان طنزش هم آدم
را به گریه میاندازد. إنشاءالله خدا هرچه زودتر به این ملت رحم كند تا
از شر بیگانگان خلاص شوند.
بعد از دعای رهبر برای مردم افغان غلامحسین یوسفی یا همان ناقوس شعر
خواند. یكی از خانمها به اسم زهره نارنجی بلند شد و بیهماهنگی و نوبت
شعرش را خواند. و آخرین نفر علی شهودی كه شعر تركی خواند. بعد از شهودی به
خواست رهبر حاجآقای قدسی و بعد آقای حداد عادل و بعد آقای محمدی
گلپایگانی هم خواندند. رهبر به عنوان آخرین نفر خواست فاضل نظری هم شعری
بخواند و او این بار بر خلاف سال گذشته شعری جدید و زیبا خواند.
وقتی شعر نظری تمام شد جعفریان به قزوه اشاره كرد كه چیزی بخواند. قزوه هم
تشكر كرد از اینكه او در شعر افغانستان زحمات زیادی كشیده و خواست شعر
كوتاهی بخواند. جعفریان هم گفت: آقا رویهای در انتخاب شعرها هست كه سعی
میكند پاستوریزه كند. مثلاً میگویند این شعر خوانده شود و آن شعر خوانده
نشود. یك كاری داشتم كه دوستان صلاح ندیدند من بخوانم. من به نظر دوستان
احترام میگذارم و شعری را كه آوردم نمیخوانم. فقط این رویه باعث میشود
شما بعضی شعرها را بشنوید و در جریان شعر امروز مملكت قرار نگیرید،
والسلام.
قزوه گفت: خوب میخواهید شعر بخوانید، بخوانید حالا.
جعفریان نخواند. قزوه ادامه داد: یك شعر خاص بود كه دوستان نظر دادند من هم اتفاقاً چیزی نگفتم. به هرحال اگر میخوانید بفرمایید.
جعفریان باز هم نخواند. این بار قزوه گفت: پس حضرت آقا درخدمت شما هستیم.
رهبر قبل از شروع صحبتهایش صلاح دید موضوعی را روشن كند: من البته در
جریان شعر كشور قرار میگیرم آقای جعفریان! این را شما بدانید. هم شعرهایی
كه در كتابها هست و هم شعرهایی كه به صورت الكترونیكی و اینترنتی نشر
میشود، بیاطلاع نیستم من. در شعرهایی هم كه امشب خوانده شد اینجور نبود
كه این جنبههای مورد نظر شما نباشه، بود. من هم كه شما میدانید طاقتم
زیاده و اینجور نیست كه اگر كسی شعری بخواند كه من مضمونش را قبول نداشته
باشم درونم طوفانی بشه. نه شعره دیگه شاعر دوست داشته اینجوری بگه اما
پاستوریزه كردن شعر اتفاقاً بد نیست. خوبه اتفاقاً یك جاهایی رعایتهایی
هم بشه و ملاحظههایی هم صورت بگیره. من البته در جریان مدیریت جلسه و
نحوهی اجرا قرار ندارم ولی خوب اجرا میكنند انصافاً. جا داره من از آقای
قزوه و دیگر آقایان كه زحمت میكشند تشكر كنم كه برای این جلسه جلسات
زیادی گذاشتند و فكر كردند و وقت گذاشتند و جلسهی متنوعی هم هست انصافاً.
با این حال من آماده هستم بشنوم، همیشه آماده بودم. شما سالهاست در
جلسهی ما شركت میكنید و میبینید كه همهجور شعری خوانده میشود. من از
شعر لذت میبرم البته بعضی از مضامین را ممكنه قبول داشته باشم بعضی را
نه؛ همینطور شما ممكنه قبول داشته باشید یا نه.
ساعت نزدیك یازده شب بود كه رهبر با تبریك عید ولادت امام حسن علیهالسلام شروع كرد و با ابراز خرسندی از تداوم این جلسه و بیتی خواند:
جمعیت ارباب وفا نگسلد از هم
این سلسله تا روز جزا نگسلد از هم
و گفت این بیت هم خبر است هم دعا.
بعد هم در صحبتهایشان به چند نكته اشاره كردند: روند مطلوب شعر دوران
اخیر، احتیاج شعرا به معرفت عمیق دینی و دمخور شدن آنها با قرآن و
نهجالبلاغه و صحیفهی سجادیه، و اینكه شعرا باید هویت انقلابی خود را در
نظر داشته باشند: «شعر انقلاب متصدی و مباشر و میداندار ارائهی گفتمان
انقلاب اسلامی است و نباید تحتتأثیر برخی از هیجانات جاری قرار بگیرد.
باید برای انقلاب حرف بزنیم. معارف انقلاب گسترده و پرفیض است و وظیفهی
شاعران در این ماجرا جدی است.»
آخر هم تذكر دادند كه شعرها خیلی خوب است ولی همهی خوب نیست و نباید همینجا ایستاد.
رهبر جلسهای را كه با شعر و برای شعر شروع شده بود با بیت شعری تمام كرد:
رشتهی جمعیت ای یاران همدم مگسلید
در پریشانی پریشانیست از هم مگسلید