به گزارش 598 به نقل از خبرنگارحماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، جنگ روانی یکی ازشگردهای نظامی در جنگ تحمیلی بود به شکلی که رژیم عراق به اشکال مختلف سعی در پایین آوردن روحیه آنان میکرد. باهم روایتی در این زمینه را میخوانیم.
مرداد 62 بود و هوا گرمتر از همیشه، البته ما که در منطقه عملیاتی پیرانشهر مستقر بودیم گرمای خرماپزون این ماه را احساس نمیکردیم، ولی بیچاره رفقامون که تو اهواز و آبادان و خرمشهر سلاح به دست گرفته بودند، روزگار سختی را میگذراندند. بعد از چند مرحله شناسایی به بندر حاجی عمران در خاک عراق نزدیک شدیم. آنجا بود که آنها عملیات سختی را شروع کردند. درگیری مهمی بود، چون هر دو جبهه اهداف مشخصی برای بازپسگیری داشتند، یعنی ارتفاعات شهید صدر، 2519 و 3300 متری کودو.
در طول یک هفته، چندین بار این ارتفاعات بین نیروهای ایرانی و عراقی رد و بدل شد و تلفات زیادی هم بر جای ماند. با تلاش بیدریغ بچههای گردان، بار دیگر این ارتفاعات به تصرف ما در آمد و آنجا بود که دیگر حمله عراقیها شدت بیشتری گرفت، تا جایی که مردم کرد ساکن روستاهای این منطقه، کولهبار خود را جمع کرده و به ما پناه آورده بودند. هرچند که آنها عراقی بودند و در خاک دشمن زندگی میکردند، ولی همه ما میدانستیم که آنها هم ناخواسته در این صحنه قرار گرفته بودند.
به هر شکلی که بود، آنها را به نقده فرستادیم تا در محل آرامتری پناه بگیرند. اما حمایت ما از کردهای عراق که برای صدام و فرماندهان او بسیار گران تمام شده بود، باعث شد تا آنها شدت حملات خود را دو چندان کنند. تا جایی که در مدت چند شبانهروز هیچ کدام از بچهها حتی یک لحظه هم چشم بر هم نگذاشته بودند.
در غروب یکی از آن روزها، حملات دشمن کمی آرامتر شد و منطقه برای مدتی، سکوت را تجربه کرد. شب آمد و رفت و درست از ساعت هفت و نیم صبح روز بعد، یک هواپیمای عراقی شروع به حمله هوایی در ارتفاع بسیار پائین نمود و از پشت سر نیروهای ما از حمله شهر پیرانشهر و زاغه مهمات آن را مورد اصابت گلوله قرار داد. ناگهان متوجه شدیم که از پشت سرمان گلولهها شلیک و بدون هیچ هدفی به ارتفاعات اطراف ما برخورد کرده و منفجر میشوند. شرایط عجیبی بود تا آنجا که مجبور شدیم به سنگرهای حفره روباه پناه ببریم. همه تعجب کرده بودیم که چطور دشمن، اینطور بیهدف از پشت سر، ما را مورد اصابت گلولههای خود قرار داده است. وقتی با بچههای پشت گردان تماس گرفتیم، فهمیدیم که خودروهای حامل کاتیوشا و تفنگ 107 از آمادگاه به سمت زاغه مهمات پیرانشهر حرکت کرده بودند که با دیدن هواپیمای عراقی، مهمات را در کنار زاغه تخلیه و از صحنه میگریزند. در نتیجه بر اثر حمله هوایی دشمن، این منطقه دچار آتشسوزی شده و به همین خاطر گلولهها بدون هدف از پشت سر به سمت ما پرتاب شدهاند. وقتی بچهها از این موضوع باخبر شدند کمی آرام گرفتند و با قدرت بیشتر به نبرد خود ادامه دادند.
شب سختی را با حمله بیامان عراقیها سپری کردیم، تا اینکه صبح روز بعد چند فروند هواپیمای ترابری عراقی را دیدم که مشغول پیاده کردن چتر بازهای نیروی هوابرد خود در خطوط مرزی ما بودند. اوضاع سختی بود، بچهها حسابی ترسیده بودند. باید هرچه زودتر کاری میکردیم تا از این شرایط خلاص بشویم. چند نفر از بچههای گردان را به سمت تپهای که چتربازهای عراقی در آن محل فرود آمده بودند فرستادم تا به خوبی منطقه را شناسایی کنند. تا برگشتن آنها، عقربههای ساعت به کندی حرکت میکردند. بالاخره وانت بچهها برگشت. انگار همه چیز خوب بود، بچههای پشت وانت تفنگهایشان را به نشانه خوشحالی و پیروزی بالا گرفته بودند. ماشین با سرعت تمام به سمت ما میآمد و گرد و خاک عجیبی راه انداخته بود. کمی که به ما نزدیک شدند دیدم که چتربازهای عراقی را به ماشین بستهاند و آنها را دنبال خودشان، روی زمین میکشند. از شدت ناراحتی توان حرف زدن نداشتم، شاید اولین بار بود که در زندگیام اینقدر عصبانی شده بودم. وقتی بچهها رسیدند شروع کردم به داد و بیداد کردن که چرا با این بندههای خدا چنین کاری کردهاید؟
سربازها که از صدای بلند من حسابی ترسیده بودند چند دقیقهای سکوت کردند، ولی بعد از مدتی با صدای بلند شروع به خندیدن کردند. دیگر حسابی کُفرم را در آورده بودند، وقتی برگشتم، دیدم که آنها فقط چند تا عروسک در لباس نظامی عراقی با چترهای کهنه و پاره پاره بودند که صدام برای تضعیف روحیه ما آنها را در خاک ایران پیاده کرده بود. نمیدانستم باید بخندم یا ...
بالاخره این هم کمدی زیبایی بود به کارگردانی صدام.