در همان ابتداي مصاحبه كه تلفن همراهش زنگ خورد، آهنگ برايم آشنا بود؛
پدرخوانده، فيلمي جذاب براي علاقهمندان و اهالي سينما. صمصام خان سامان
بود و شايد هم ميانديشيد پدر خوانده اين شهر است. خان سامان كه براي
منافعش دست به هر كاري ميزند.
او داريوش فرهنگ است، مردي با بيش از 40 سال سابقه فعاليت هنري؛ خستگي
هايش را كنار گذاشته و اين روزها فقط به علايق هنرياش ميانديشد.
نويسندگي، كارگرداني، بازيگري حتماً برايش دنياي دوست داشتني هستند. هنوز
انرژي دارد چون وقتي از آنها حرف ميزند چشمانش همچون يك جوان برق ميزند.
آنچه ميخوانيد گفتوگوي "ایران" با داريوش فرهنگ درباره هنر و كلاه پهلوي است.
«صمصام کلاه فرنگی» را ميتوان نمونه آدمهايي دانست كه در ميان «سنت» و «مدرنيسم» برآمده از آن دوران به نوعي گير افتاده.
اين نكته هنوز هم در زندگي امروزه ما جاري است. نه سنتها را درست درك
كردهايم و نه راهي براي گسترش آنها پيدا كردهايم. «مدرنيته» هم همين طور
است! ما نبايد در برابر «مدرنيته» مقاومت بيهوده بكنيم. از طرفي هم نبايد
از ريشه و اصل و فرهنگ خودمان جدا بيفتيم. اين تقابل در آسيا و آفريقا و...
امريكا هم جريان دارد. اما شخصاً به «تغيير» معتقدم.
تغيير در كدام جهت؟
هر تغييري مقدمه يك «تحول» است و تحول نياز بشر است. نبايد پايمان را
در يك كفش بكنيم و به خود بباليم كه ما نگهبان همان سنت ديروزيم و مرغ يك
پا دارد. چرا پدران و پدران ما، تغيير را در طبيعت به راحتي پذيرا هستند
اما در برابر پيشرفت و «به روز» بودن گارد ميگيرند؟ چرا با طبيعت هماهنگ
نشويم؟ هنرمندان واسطه هماهنگي ديروز و امروزند و اما در مورد صمصام كه
خودش را به آب و آتش ميزند تا تعادلي را كه «نميتواند» ميان سنت و مدرن
بودن برقرار بكند، بايد بگويم همين طناب بازي او را جذاب ميكند.
صمصام هم جاهطلب است هم زورگو و هم سمپاتي ايجاد ميكند. هم زنش را
دربند ميكند و هم نخستين كسي است از بزرگان شهر كه از همسرش ميخواهد «رفع
حجاب» بكند. اين تناقض را چگونه ميبينيد؟
همين تناقضها «شخصيت» ميسازد. صمصام در اين درام تاريخ معاصر، پر از فراز و فرود است.
شخصاً علاقه ندارم خودم را به كارم سنجاق كنم و با توجيه و تفسير و
صغرا كبرا چيدن، خودم را موجه جلوه بدهم. تماشاگر امروز بسيار باهوشتر و
آگاهتر از ديروز است و نميتواني خودت را براي او بيشتر از آنچه هستي
«جلوه» بدهي. خيلي زود جايگاه و پايگاه تو را ميشناسد.
با ساز و دهل و
مصاحبه و برنامه تلويزيوني و دستهبندي و پارتي بازي و روابط عمومي، ممكن
است چند روزي امور تو بگذرد اما براي دوام در اين هنر راهي جز راستي و
«خرد» نداري. من اين شخصيت را خيلي دوست دارم و دركش ميكنم. او ميخواهد
از آن آب گلآلود «تجددخواهي» ماهي بگيرد. مثل پدران و اجدادش اما آدم يك
بعدي نيست. منافعش حكم ميكند گاهي چشمش را روي واقعيت ببندد و مصلحتجو
ميشود. يك چشم صمصام «بازاست» و چشم ديگرش «بسته».
يك چشم باز و يك چشم بسته از «زيركي» او ميآيد يا از سادهدلي او؟
هر دو! شكسپير در نمايش هملت تعبير زيبايي دارد: در حالي كه با يك چشم
«ميگريم» با چشم ديگر «ميخندم» خب از همين استعاره زيبا بهره گرفتم و
«تراژدي» زندگي صمصام را با «ساده دلياش» در هم آميختم. نگاه او به گذشته و
امروز «سنت و مدرنيته» در همين دايره است كه كليدي شد براي بازي من!
شخصيتسازي از روي مطالعه و تحقيق بوده يا از روي سال ها تجربه در تئاتر؟
همه شخصيتهاي ملموس و ماندگار زندگي ما، يك جايي در اتاقك ذهن ما
«ذخيره» شدهاند و منتظرند تا آنها را از زندان ذهن رها كني و پرورششان
بدهي. كليد اول را نويسنده به تو ميدهد بعد بازيگر از روي تجربههاي شخصي
يا از مشاهدات و شنيدهها يا از لابهلاي ورقهاي غبار گرفته كتابها كه تو
را فرا ميخوانند، آنها را پيدا ميكني و با آنها همدلي و همدردي
ميكني. آزادشان كن، صيقلشان بده و...
صمصام براي شما از كجا آمد؟
براي من آدم غريبه و ناشناسي نبود. در بچگي نمونه آنها را ديده بودم.
دايي من «كه روحش شاد» خان و خانزاده بود. مهم آن است كه بازيگر و شخصيت
به هم نزديك و نزديكتر و طبيعي و سيال بشوند. قابل باور و آشنا بشوند و...
تلفن همراه تان که زنگ ميخورد، موسيقي «پدرخوانده» پخش می شود، فكر
نميكنيد صمصام با توجه به اينكه خان بزرگ سامان بوده به نوعي پدرخوانده
شهر هم هست؟
يادآوري زيبايي كرديد. من فيلم پدرخوانده را خيلي دوست دارم. يادم
ميآيد زمان دانشجويي يك روز دير به كلاس رسيده بودم «رفته بودم تا
پدرخوانده را در سينما ببينم» استاد ما سخت برآشفته شد كه چرا فيلمهاي پيش
پا افتاده هاليوودي رفتهاي؟ من از او برآشفتهتر شدم و از فيلم دفاع
كردم. فيلمي سرشار از هنر كارگرداني، بازيگري، فيلمبرداري و نور و ميزانسن و
سناريو و موسيقي...
آن روزها موج فيلمهاي اروپايي در برابر امريكايي مد زمانه بود و
اكثريت منتقدين داخلي و خارجي هم توجهي به اين فيلم نداشتند. امروزه به طور
پيوسته جزو 10 فيلم برتر جهان در ليستها است... شايد در گوشهاي از
اتاقك ذهنم پدرخوانده هم بوده. صمصام تا به آخر پدرخوانده رو به زوالي است
كه سرنوشت غريبي پيدا ميكند.
و اما در مورد بازيگري تان در اين نقش چگونه...
اجازه بدهيد براي رفع سوءتفاهمهاي بعدي در مورد بازيگري من حرفي نزنيم.
چرا؟
سه چهار ماه پيش مصاحبهاي داشتم در روزنامه شرق كه مصاحبهكننده نظر
«خودش» را درباره نقش صمصام و بازي من گفته بود كه براي بعضي از همكارانم
در گروه كلاه پهلوي سوءتفاهم ساخته بود، بدون تواضع «ساختگي» بايد بگويم
حالا ديگر نه تعريف مرا «مرعوب» ميكند و نه تكذيب از اعتماد به نفسم دور
ميكند. بلندپروازي من در بازيگري فراتر از بازي و بازيگري در يك نقش است!
چطور؟
من كارم را «جدي» ميگيرم نه «خودم» را.
نياز من در بازيگري كمال طلبي است. بازيگر بايد بازتابي از شرايط
جامعهاش باشد. بازيگري كه صرفاً انجام وظيفه ميكند مطلوب من نيست.
بازيگري فقط يك «شغل» نيست. عشق است و عكسالعمل! به دور از جنجال و دروغ و
سطحينگري و شعار.
برخي از همكاران تان نسبت به ديالوگهاي شعاري گله داشتند و ...
بازيگر نبايد افسار خودش را به دست نقش بدهد. شخصاً تا زماني كه اعتقاد
و باور نداشته باشم جملهاي برخلاف سليقه و نظرم به زبان نميآورم. بازيگر
يك «روبات» نيست. بايد نسبت به خودش و اطرافش عكسالعمل داشته باشد معترض
باشد حتي پرخاشگر ... نبايد نقش را سفارشي و تبليغاتي و يك بعدي و شعاري
بكند. نبايد معيار بازيگري را به صرف وظيفه و امرار معاش به سطح نازلي
كشاند. تا زماني كه نقش تأثيرگذار «منفي يا مثبت فرقي نميكند» و متأثر از
جامعهاش نباشد بازي نميكنم. بايد در جستوجوي گمشدهها و ناشناختهها بود
و فراتر از رسم رايج حركت كرد... اصلاً مهم نيست چه اندازه موفق ميشوي يا
نميشوي. مهم آن است كه مفيد باشي و تلاش خودت را بكني.
در صمصام دنبال چه بوديد؟
طبيعي بودن، سيال و واقعي بودن، نميخواستم با نخستين برداشت كه از يك
«خان» ميشود كنار بيايم. اداي خان بازي درنياورم و به جاده سطحينگري
نلغزم. بله متأسفانه گهگاه در سريال كلاه پهلوي كفه ترازوي «شعار» غالب
ميشد و نفهميدم كه چرا؟
مخاطب امروز بسيار جلوتر از ماست. چه از طريق دانش و شعور و چه از طريق
دنياي اينترنت با ريز و درشت مسائل ديروز و امروز برخورد دارد و اصل را از
بدل تشخيص ميدهد. هميشه شعار دادن در كار هنري نتيجه معكوس ميدهد.
نگفتيد بلندپروازي تان در بازيگري چيست؟
در كار هنر هيچ قانون ازلي و ابدي وجود ندارد. هركس روش و منش خودش را دارد.
همه جا گفتهام: اعتبار يك بازيگر به كارهايي نيست كه «ميكند» به
كارهايي است كه «نميكند». بازيگراني مورد احترام و اعتبار همه هستند كه
براي خودشان و كارشان و تماشاگران حرمت قائلند. باري به هر جهت نيستند. اهل
باج دادن و باج گرفتن نباشند. بيخاصيت و انجام وظيفهاي نباشند.
«نقطه نظر» داشته باشند. ديروز را با امروز پيوند بدهند و از زمانه خود
جلوتر باشند. بايد ديواري بلند جلوي «جهل و ناداني» بسازند و دشتي بيكران
از «خود و روشنايي» برپا كنند. اينها شعار نيست، وظيفه است! من هم به نوبه
خودم تلاش ميكنم گزيده كار كنم و به قولي امضاي خودم را داشته باشم.
امضا؟
بله! اين اواخر لابهلاي درامي كه براي يك شخصيت ترسيم شده! چند ثانيه گير ميآورم كه لحظه بحراني داستان يا شخصيت است.
يعني با آن چند ثانيه چه ميكنيد؟
گفتن آن دشوار است. اما انرژي نهفته در بازيگر را در آن چند ثانيه
پياده ميكنم. لحظاتي در شخصيت هست كه انگار اوج درام اوست و «قضاوت»
تماشاگر را به چالش ميكشد. طبعاً در آن چند ثانيه بدون كمترين عكسالعمل
آشكاري برميگردم و به «دوربين» خيره ميشوم و قضاوت را به سؤال ميكشانم!
در كلاه پهلوي همين چند ثانيه را ديدهايم؟
هنوز نه. در قسمتهاي پاياني است و اين لحظات را دوست دارم.
اين تجربه از كجا ميآيد، از پركاري يا زمينههاي تئاتر؟
اشاره خوبي كرديد. شايد از همان تئاترهايي ميآيد كه در گروه تئاتر
پياده داشتيم. اجراهايي از «برشت» كه يك جور «توقف» در نمايش كه از مرز
احساس به عقل و قضاوت ميرسد. خوب يا بد تكرارش در چندين كار حالا ديگر
عضوي از بازي من شده. آن را به حساب خودخواهي نگذاريد.
از كي آغاز شد؟
از سريال «بيگناهان» و بعد در «پنج كيلومتر در بهشت» و هم اينك در
كلاه پهلوي شايد هم يك جور چاشني باشد! ... هر وقت احساس كردي كاري درست
است انجامش بده.
اگر در فيلم يا سريالي امكانش نبود چه؟
(با خنده) بالاخره يك راهي پيدا ميكنيم. طبعاً با نظر و توافق كارگردان.
تا به حال شده نظر كارگرداني خودتان را در سريالي تحميل كنيد؟
هرگز! به شهادت همه كارگردانهايي كه با آنها كار كردهام و لذت
بردهام، هرگز دخالت نكردهام به تجربه آموختهام كه به خودم اجازه ندهم،
كارگردانيام «مزاحم» بازيگريام بشود. همه مشورتها قبل از فيلمبرداري
انجام ميشود و از آن پس فقط بازيگرم و وقت خودم و گروه را با گفتوگوهاي
بيثمر تلف نميكنم.
نظرتان درباره سريال كلاه پهلوي چيست؟
سريالي است كه هم امتياز دارد و هم بدشانسي.
امتيازش در سناريوي خوب و شكيل و زيباي سيقسمتي بود كه همه را به وجد آورده بود.
حالا چرا تبديل به پنجاه و پنج قسمت شد نميدانم! با احتساب توقفهاي
با دليل و بي دليل همه گروه از بازيگران بسيار تا عوامل فني و طراحي و
گريم و صدا. يك دل و يكصدا، هشت سال كار كردند و به فرسودگي نرسيدند. حتي
با دستمزدهاي بسیار كم كه آواز دهل از راه دور بود . يك سريال با مضموني
سنگين و زحمت جانكاه همه، از تهيهكننده تا كارگردان و بقيه.
يك كار سيستماتيك را به شيوه غيرسيستماتيك به انجام رسانديم كه زحمت را
در سرما و گرما دو چندان ميكرد. ما هنوز روش سيستماتيك براي ارائه
پروژههاي الف ويژه نداريم. در همه ابعادش ...
يك موضوع مهم تاريخ معاصر با داستانها و داستانكهاي خيلي زياد و گاه
پرسوناژهاي نالازم و زياد! خيلي بيانصافي است كه فوري دربارهاش حكم صادر
كنيم. حداقل امتيازش جريانسازي و فراهم آوردن مسير است براي اينطور كارها.
دلم ميخواهد در بررسي كارشناسانه با منتقدان و نويسنده، كارگردان و
تهيهكننده پس از پايان كار، ريز به ريز آن را تحليل و بررسي كنيم.
بههرحال امتيازاتش بسيار بيشتر از نقطه ضعفهايش است! و قابل قياس با
سريالهاي تاريخ معاصر ديگر نيست و خيلي پركارتر است.
و بدشانسيها!
يكي از آنها «ديرهنگام» بودنش است. اگر چند سال پيش پخش ميشد جواب
گستردهتري مييافت. مورد ديگر پخش هفتگي از جمعه تا جمعه است. سيل
روزافزون سريالهاي هر شبي و سطحي تركي در ماهوارهها به كارهاي ما لطمه
زياد زده است. داستانهاي آبكي اما در آزادي ورود به آن چيزهايي كه خط قرمز
ماست، كمتر حوصله و شكيبايي را از تماشاگر طلب ميكنند. يك خسارت كه عادت
بدي با خود ميآورد همه چيز را دم دستي و فوري ميكند.
ذهن و تخيل را تنبل و كج سليقه بار ميآورد. كلاه پهلوي را نميشود با
آن نگاه كمحوصله و دمدستي دنبال كرد ... . نويسنده و كارگردان مجبور شده
يك بار از اين هفته تا هفته ديگر از باب آنچه گذشت، داستان و آدمها را
بازگو كند. يك بار شخصيت زن فرانسوي«بلانش» داستان را از ديد خودش ميگويد و
تايپ ميكند. يكبار هم كه خود سريال داستان ميگويد و يكبار هم ميزگرد بعد
از سريال كه تاريخ همين دوره را با آب و تاب به بحث ميكشاند. همه اين
كارها به ضرر كلاهپهلوي است. حرف اول و آخر را در تمام سريالها داستان و
داستانگويي مي زند نه حرف و حديث و شعار و ميزگرد!
يكي از امتيازات كار همين شخصيتسازيها و داستان و شيوه اجرايش است؛
وقتي يك مصاحبه در مورد يك شخصيت «مثلاً صمصام» انجام ميشود بدين معني است
كه به اندازه چندين شخصيت اصلي، سريال كلاه پهلوي حرف براي گفتن دارد... .
داستان جذاب صمصام و همسرش و سورچي آنها «كريم» ميتواند به تنهايي يك فيلم سينمايي فاخر و ملي از همان دوره باشد؟
به سالهاي دور برگرديم. افسانه سلطان و شبان و خاطره خوشي كه شما براي مردم رقم زديد... .
يادش خوش. سالهاي 60 و 61 بود و اولين كار تلويزيوني همان گروه تئاتر
پياده بود. سريالي كه جواب خيلي خوب هم گرفت اما متأسفانه ادامه پيدا نكرد.
ما عموماً اهل تداوم بخشيدن و جريانسازي نيستيم. تقريباً در همه امور
اينطور هستيم. پيگيري و تداوم و گسترش در كارهايمان نداريم! ... تاكي؟
شما نخواستيد يا تلويزيون استقبال نكرد؟
همه چيز دست بهدست هم ميدهد كه آن شكيبايي و كار مداوم را نداشته
باشيم. اين اخلاق همه چيز در دقيقه نود حالا ديگر جزو فرهنگ ما شده،
تلويزيون آنتن دارد. برنامههاي فوري مناسبتي دارد و ... همه چيز با شتاب و
عجله و فوري انديشيدن و فوري به محصول رسيدن طبعاً جواب نميدهد. وقتي
گرايش نبود، بودجهاي نبود، تأمل و حساسيتي روي يك كار متمركز كه زمان
ميبرد نباشد تو هم در همان چرخه عجله ميافتي. در همه جهان از يك نمونه
موفق چندين كار ساخته ميشود، جيمز باندها، هريپاترها، دزدان
دريايكارائيب و... .
ما راهي را شروع كرديم كه ميتوانست جريانساز باشد. ميتوانست سرآغاز
يك سلسله افسانه شرقي كه از آن «خودمان» است باشد اما افسوس كه هميشه «زود»
دير ميشود.
قدمي براي افسانه سلطان و شبان 2 برنداشتهايد؟
درست است كه من حالا ديگر حق آب و گل در تلويزيون دارم. خانه اول من
است اما بعضي مسئولان با همه حسن نيت و محبتي كه به من دارند هنوز بايد
مسيرهاي تو در تو را طي بكنم؛ پنج سال است كه يك سريال را پيشنهاد دادهام و
از صدها اگر و اما و شايد و بايد گذشته است، حتي برآورد بودجه هم شده است.
خيلي هم من و مسئولان آن را دوست داريم اما...
مشكل كجاست؟
كمبود بودجه! من هم مثل تلويزيون منتظرم تا سرانجام «كمبود بودجه» كه
دو سه سال است دامنگيرمان شده را پشت سر بگذاريم و هر چه زودتر دست به
كار شويم.
نامش چيست؟
«روزي روزگاري در ايران» كه اقتباس آزادي است از رماني مشهور از
«هاوارد فاوست» نوشته و بازنويسي تمام شده. سرگذشت بسيار جذابي است از سه
نسل كه احساس ميكنم خيلي مورد توجه مخاطب هم قرار بگيرد. انشاءالله
بهسرعت ماجراي بودجه حل بشود و كسب و كارمان به رونق بيفتد! هنوز بعد از
پنج سال انگيزهام را از دست ندادهام.
و سلطان و شبان 2؟
يك روز به اتفاق مهدي هاشمي به نتيجه رسيديم كه بعد از سي سال سلطان و
شبان 2 را راهاندازي كنيم. با اصغر عبداللهي گپ زديم تا طرحي بر اساس
گفتههايم بنويسد. او هم نوشت و كار تازهاي هم شده است كه آن را به
تلويزيون خواهم داد «نميدانم كدام شبكه» تا پس از تصويب، نگارش آن را
شروع بكنيم! آنچه مسلم است چرخ لنگان رونق هنري هنوز در گل مانده است اما
همچنان كه همه مردم اميد به دولت «اميد» بستهاند ما هم اميد داريم بودجه
بيايد و كارها سر و سامان بگيرد. بدون رودربايستي بايد بگويم سينما و
تلويزيون ما نياز اساسي به «خانهتكاني» دارد. از حجم ساختمانها و شبكهها
و كارمند بازيها بكاهند و مسير را در جهت توليد و توليد پيش ببرند. حالا
كه نياز به تغيير احساس شده است بايد مقدمات اين تغيير و تداوم را فراهم
كنيم:
1-زمينه «استقلال» و «اعتبار» را در سينما و تلويزيون گسترش بدهيم!
2- زمينه اعتماد دو طرفه «بين سازمان و هنرمندان» را فراهم كنيم.
3- از بودجههاي «بزرگ» با نتايج «كوچك» همه با خبريم. آيا صدا و سيما و
هنرمندانش نميتوانند فراتر از رقابت با شبكههاي سطحي ماهوارهاي،
كارهايشان را ارائه بدهند؟
4- تا چه اندازه آزادي عمل دارند، استعداد و شكوفايي و نوآوري ندارند؟
5- وقتي اعتماد دوطرفه برقرار شود احساس مسئوليت هنرمندان «بيشتر» ميشود و ميزان قيد و بندها بسيار «كمتر»
و در پايان؟
در پايان... از آنجا كه از تكرار و كليشه و غرزدنهاي هنري خوشم
نميآيد لطفاً ميكروفن را از دست من بگيريد چون همين فردا ممكن است از
حرفهاي «ديروزم» پشيمان بشوم! اينك فصل برداشت است. «همه» كاشت را در
بحرانها انجام دادهايم. ديگر نبايد با اگر و اما و احتمالاً غرولندهاي
كسالتبار وقت خودمان را تلف كنيم. پاييز و زمستان در راه است و تا ميوهها
را سرما نزده كار كنيم و كار كنيم و كار.