به گزارش 598 به نقل از
گروه ويژهنامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران،
او نفس میکشد، دستگاه با هر نفس مرطوب او صدایی دارد که دل را فرو
میریزد، تاپ تاپی غریب که صدای دلهره دارد، و پردههای گلدار بر روی
پنجره، اتاق ساده و کوچک او را شبیه به اتاق سرد بیمارستانی میکند، با
صدای دستگاه هایی که تلاش میکنند بیمار را زنده نگه دارند.
«سعید
ثعلبی» همان رزمنده شجاعی است که این روزها به دلیل ضایعه شیمیایی و خس خس
گلویش، به ناچار از کپسول اکسیژن استفاده میکند، او صاحب همان عکس معروف
دفاع مقدس است. رزمندهای که ایستاده و تفنگ به دست گرفته و پیشانی بند «یا
مهدی ادرکنی(عج)» بر پیشانیاش بسته است.
عبور از معبر مین
در
بستان زندگی میکردیم که جنگ شروع شد و سال 1359 عراق آنجا را محاصره کرد و
ما به حمیدیه رفتیم. تصمیم گرفتم به جبهه بروم اما به دلیل سن کمم، در
بسیج ثبت نامم نکردند. آنقدر سماجت کردم که در بسیج حمیدیه قبولم کردند.
در
کرخه نور، مسؤول ادوات بودم و با اینکه 16 سال داشتم، بعد از مدتی مسؤول
گردان 40 نفره شدم. کرخه نور در شمال جفیر قرار دارد. سال 61 نزدیکهای
عملیات بیت المقدس بود که برای شروع، باید آنجا را پاک سازی میکردیم.
عراقیها،
کرخه نور را مین گذاری کرده بودند. بچه ها همه داوطلب بودند که از معبر
مین رد بشوند و راه را باز کنند. آخرش قرعه کشی کردیم. دو بار قرعه زدیم و
هر بار اسم بچههای خوزستانی درآمد. صدای اعتراض شمالیها بالا رفت. می
گفتند: ما مهمانیم، شما در خانه خودتان هستید، بگذارید ما برویم. ما چاره
ای نداشتیم، گذاشتیم دوباره قرعه بیندازند، گفتیم مهمانند، باید احترام
بگذاریم. بالاخره آنها رفتند. ساعت یک بعد از ظهر بود که آزادسازی کرخه نور
را شروع کردیم.
آن روز 50 نفر از بچهها از روی مینها رد شدند،
مین ها ضدنفر بودند و میکشتند؛ برگشتی در کار نبود. مسیر 40 متری را
بچهها یکی یکی رفتند و باز کردند.
من حساب می کنم که در هر متر،
حداقل یکی شان به شهادت رسید. اولی در قدم اول، دومی بعد از او، سومی... و
هر کدام که پیش می رفت، پا جای پای کسی می گذاشت که لحظه ای پیش از او،
جلوی چشمش در غبار انفجار مین ضدنفر گم شده بود.
فکرش را بکن! صف
کشیده بودند و پشت سر هم میرفتند. یکی یکی. یکی میرفتند و وقتی صدای
انفجار بلند می شد او که رفته بود در غباری که از زمین به آسمان می رفت گم
می شد، بعدی پشت سر او میدوید که به نوبتش برسد که در غبار انفجار بپیچد و
به آسمان برود.
نه، چاره نبود، بچه ها می رفتند و راه را باز
میکردند. معبر مین از خاکریز مقدم خودمان بود به خاکریز دشمن. بچهها همه
خوشحال بودند. عزم داشتند. ا... اکبر و یاحسین (ع) میگفتند و می رفتند و
از روی مین رد می شدند و راه را باز میکردند.
عکسی که معروف شد
سال
61 در عملیات والفجر یک در هور العظیم بودیم که عکاسی آمد و عکسم را گرفت و
رفت. آن موقع مسؤول دسته بودم. دیگر او را ندیدم، ولی عکس را داشتم. از
کنگرهها و جشنوارههای زیادی سراغ این عکس را میگرفتند و دنبالش
میگشتند، من هم به آنها میدادم. بعضی ها به اشتباه تصور میکنند که صاحب
این عکس در جبهه به شهادت رسیده است اما این گونه نیست. من زندهام و حالا
با مشکلات شیمیایی ام دست و پنجه نرم میکنم.
در عملیات خیبر شیمیایی شدم
قبل
از مجروحیت شیمیایی ام، در عملیات بیتالمقدس برای آزادی خرمشهر، یک بار
از ناحیه دست چپ زخمی شدم و یک بار دیگر دچار موج انفجار شده بودم، با این
همه دوباره به جبهه برگشتم، سال 62 در عملیات خیبر شیمیایی شدم.
آن
روز چند نفر زخمی شدند. من با قایق، زخمیها را از شط از جاده بصره به سمت
ساحل خودمان میبردم که شط را بمباران شیمیایی کردند. ما هم خبر نداشتیم که
شیمیایی چی هست. ساعت 10 و نیم صبح بود. روی آب بودیم و آن جا هوای
شیمیایی را تنفس کردیم. بمب شیمیایی را توی آب انداختند. نیزارها همه
سوختند. دودش سفید و غلیظ بود و در هوا میچرخید.
وقتی به ساحل
رسیدیم، یکی از بچهها آتش گرفته و روی زمین افتاده بود. رفتم و با پتو
خاموشش کردم. خودم هم بدنم می سوخت. ما را به بیمارستان بردند. بین
مجروحهایی که با قایق به ساحل رساندم، اسیران عراقی هم بودند. آن موقع
ورزشگاه اهواز نقاهتگاه مجروحان شیمیایی شده بود. ما را به آنجا بردند و
شستشو دادند و بعد هم به بیمارستان نجمیه تهران منتقلمان کردند، دوران
بستریام سه ماه به درازا کشید، بدنم تاول زده بود، احساس خفگی داشتم، خون
استفراغ میکردم. هنوز هم همینطور.
کمی که خوب شدم باز هم به جبهه
رفتم و سال 65 در شلمچه دچار مجروحیت شیمیایی عامل گاز اعصاب شدم. عراقیها
بعد از این که فاو را گرفتند، میخواستند شلمچه را هم بگیرند که ما آنجا
بودیم. برای همین هواپیماها آمدند و ده تا ده تا بمبهای گاز اعصاب ریختند.
ما توی سنگرمان بودیم، رفتیم ماسک زدیم ولی دیگر فایده نداشت. سه نفر
بودیم. تشنج کردیم، یکی از بچهها، بچه تبریز بود، 13 - 12 ساله.
سرش را محکم می زد به دیوار. خون از سر و صورتش سرازیر شده بود ولی هیچ چیز را احساس نمیکرد، فقط سرش را محکم میزد توی دیوار.
از
شلمچه ما را آوردند اهواز و از آن جا بردند تهران. بیمارستان نجمیه،
بیمارستان بقیة ا...، بیمارستان مصطفی خمینی و بیمارستان جماران. برای
مجروحتیم با گاز اعصاب نزدیک شش ماه بستری بودم.
حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود
در
جبهه، وقتی رزمندهها سر پست نگهبانی می رفتند، نفر بعدی را که نوبتش می
شد، بیدار نمیکردند و خودشان جای بعدی هم بیدار می ماندند و نگهبانی
میدادند، بچهها با هم مثل برادر بودند. پوتین های همدیگر را واکس می
زدند، لباس های همدیگر را میشستند، کسی نمیگفت این لباس کی است و آن لباس
کی است. همه را با هم میشستند.
حال و هوای آن موقع خیلی خوب بود،
پر از افتخار و عشق بود. شب عملیات همه حاضر بودند. همه میخواستند بروند
جلو. همه عشق خط مقدم را داشتند. خط مقدم خیلی سخت بود. بچه ها توی جنگ
دیدهاند، خط مقدم شوخی نیست. همه این ها، مرا برای رفتن به جبهه جذب
میکرد.
سال 62 ازدواج کردم. یک هفته بعدش یک شب آمدند درِ خانه
دنبالم و گفتند بیا برویم عملیات، من هم رفتم! عملیات خیبر بود، همان جا
شیمیایی شدم. خانمم هم چیزی نمی گفت. میگفت: برو.
شبها بیدار هستم
حالا
هم خیلی سخت است. باید دارو بخورم تا اعصابم آرام بگیرد. عصبانی میشوم،
خوابم نمی برد، شب ها بیدار هستم. گاز اعصاب مغز را داغان می کند، انگار یک
چیزی توی سر آدم را می خورد. حالا شب و روز قرص می خورم، داروهایم هم همه
خارجی هستند. هر شب باید از کپسول اکسیژن استفاده کنم و ...
خودمان
را همان را انتخاب کردیم. خودمان خواستیم و رفتیم و مجروح شدیم. من هم حالا
با همین دردها تا آخر عمر ادامه میدهم. باید مردم بدانند، باید بچهها
بدانند. هرچه باشد باید بگویند که جانبازها ذخیره هشت سال دفاع مقدس هستند.
باید بگویند آنها که رفتند، خودشان را برای دین و ناموس و کشورشان فدا
کردند.
حالا بچهها مثل بچههای زمان جنگ نیستند. این بچهها پرورش و
هدایت میخواهند، باید کسی باشد که راه آنها که به جبههها رفتند را ادامه
بدهد. این بچهها باید از یک جایی شروع کنند، باید به کشورشان وفادار
باشند، ایثار و فداکاری باید زنده بماند. خدا را شاهد میگیرم همین حالا هم
برای دفاع از وطنم، خودم حاضرم از روی مین رد بشوم و فدایی بشوم.