کد خبر: ۱۶۸۱۴۵
زمان انتشار: ۰۹:۱۵     ۰۲ مهر ۱۳۹۲
امشب دیگر هوا گرم نیست؛ هوا خنک شده است، الله اکبر را که می‌گویم نسیم می‌وزد به صورتم، شاید که باد بازدم «او» را آورده است.

به گزارش 598، وبلاگ یادداشت‌های یک طلبه نوشت: نماز را بعضی‌ها بلدند بعضی‌ها نه! مسجد ندارند، جمعیتشان صد و پنجاه نفری می‌شود، تا همین چند سال قبل کل خانه‌هاشان کپر بوده است و تا همین پارسال که بچه‌های جهادی نرفته بودند به روستایشان زن‌ها چیزی از حجاب نمی‌دانستند؛ خیلی حرف‌های اسف بار دیگری هم از وضعیتشان هست که نمی‌شود گفت و اساساً نباید گفت.

اما یک فرق اساسی دارند، وقتی مطلبی از دین می‌گویی که اعلام می‌کنی که خدا این را گفته است، مانند عبد بی‌چون و چرا قبول می‌کنند، نه مثل ما و اطراف ما که هرچه می‌گویی حتی اگر آیه قرآن باشد دنبال دلیل‌های دیگری می‌گردند و توجیهاتی که فرمان خدا را عمل نکنند!



شب جمعه است، روز آخر و نزدیک اذان...به سختی یک نفر را پیدا می‌کنم که بلد شده باشد دوازده امام را پشت سر هم بگوید، امام دوم را یادش رفته است، امام پنجم را اشتباه می‌گوید و امام یازدهم را جا می‌اندازد.

بچه‌های گروه می‌گویند امشب جاده خطرناک‌تر است و قاچاقچی‌ها و اشرار عبور می‌کنند و بهتر است قبل از شب از روستا رفت؛ مسئول گروه اصرار دارد برای نماز نمانم اما مردم خودشان جلوتر زیلوی درست شده از گونی را در جای همیشگی و در وسط روستا پهن کرده‌اند و منتظرند، پای راستم را می‌گذارم داخل مینی‌بوس، بچه‌ها دورم حلقه زده‌اند و نگاه می‌کنند، ستاره قطبی در آسمان نمایان شده، نزدیک وقت اذان است.

می‌روم سوار مینی بوس می‌شوم، چشمم به احمد می‌افتد، پدر حسین، جا نمازش در دستش است و به سمت زیلویی که شده مسجدمان حرکت می‌کند، حمید هم آمده است، محمد رضا هم دارد از دور نزدیک می‌شود، خودشان صف نماز را شکل داده‌اند، بیشتر از همیشه هستند، 3 صف مردها هستند و 3 صف زن‌ها، از جمعیت 150 نفری روستا بچه‌ها را که حساب نکنیم حدود 50 نفر آمده‌اند برای نماز.

اول قلبم را از مینی‌بوس پیاده می‌کنم و بعد پای راستم و سپس کل جسمم را؛ می‌گویم بروند و خودم خواهم آمد... لحظه‌ای بعد در روشنی تن‌ها تیر چراغ برق روستا آخرین نماز جماعت برقرار شده است.

امشب دیگر هوا گرم نیست؛ هوا خنک شده است، الله اکبر را که می‌گویم یک نسیم می‌وزد به صورتم، شاید که باد بازدم «او» را آورده است تا دم من کند.

امشب تازه می‌فهمم آن نماز آخر و حرف‌ها چه کرده است؛ وقتی نصرالله با تلفن پدرش زنگم می‌زند و می‌گوید: «سلام حاجی آقا... خوبی؟ ما از وقتی گفتی منم نبودم خودتون نماز بخونید، همونجا که خودت بودی گونی پهن می‌کنیم نماز می‌خونیم! همه‌ مردمم میان».

اگر یک نفر با سواد معمولی حوزوی 10 سال برود آنجا بماند، فقط 10 سال؛ کار به جایی می‌رسد که از رودبار جنوب کرمان و روستاهای کپری‌اش بچه‌هاشان برای آموزش دین و فرهنگ به تهران می‌آیند برای اردوی جهادی!

واقعا فقر روح ما خیلی بیشتر از فقر مادی آنهاست؛ این پتو یک تکه از مسجد نداشته‌ روستاست.






نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها