کد خبر: ۱۶۶۵۸۷
زمان انتشار: ۰۹:۱۹     ۲۸ شهريور ۱۳۹۲
قبل از عملیات میمک با شهید «محمد امان» آشنا شدم، دائماً یک تسبیح دستش بود و می‌گفت «تو شهید می‌شوی؛ می‌گویی نه، بیا استخاره بگیریم» به قدری این کار را انجام ‌داد که کلافه ‌شدم و ‌گفتم «نمی‌خواهم شهید شوم، مگر زور است» او در مرحله اول عملیات به شهادت رسید.
به گزارش 598 به نقل از باشگاه خبرنگاران، یکی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین که روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبک دفاع مقدس است. گروه ایثار و شهادت خبرگزاری فارس، در سی‌و یکمین سالروز گرامیداشت دفاع مقدس قسمت‌هایی از این خاطرات ناب و خواندنی را که در کتاب ارزشمند «فرهنگ جبهه» بخش مشاهدات جمع‌آوری شده است، در اختیار مخاطبان خود قرار می‌دهد.


نمی‌خواهم شهید شوم مگر زور است


سال 63 در تیپ 21 امام رضا (ع)، گردان رعد بودم؛ قبل از عملیات میمک با فردی به نام «محمد امان» آشنا شدم؛ دائم یک تسبیح دستش بود و هر وقت راجع به چند و چون حمله صحبت می‌کردیم، فوری به من می‌گفت «تو شهید می‌شوی؛ می‌گویی نه بیا استخاره بگیریم».


حقیقتاً تا آن روز نمی‌دانستم دانه‌های یک تسبیح کامل 99 تاست. 33 تای اول را می‌گرفت و می‌گفت «اگر تک آمد تو شهید می‌شوی و اگر جفت آمد من» جفت جفت می‌شمرد تا به دانه آخری می‌رسید و می‌گفت «دیدی تک آمد؛ پس تو شهید می‌شوی». به قدری این عمل را تکرار کرده بود که دیگر کلافه شده بودم و یکبار ‌گفتم «بابا، من نمی‌خواهم شهید بشوم، مگر زور است!» او در همان مرحله اول عملیات به چیزی که دیوانه‌اش بود، یعنی شهادت، رسید.

راوی: محمدعلی قلی‌پور

رزمنده 55 ویژه شهدا


عجب بخاریی برای ما آوردی!


یادم می‌آید وقتی می‌خواستم بروم جبهه، پدر و مادرم مثل خیلی پدر و مادرها راضی نبودند؛ قبلاً با دوستانم ثبت‌نام کرده بودیم؛ مشکلم فقط پول بود؛ کلکی سوار کردم و به پدرم گفتم «می‌خواهم در کلاس کنکور شرکت کنم و 3 هزار تومان پول می‌خواهند» او هم که همیشه بر ادامه تحصیل من اصرار داشت، قبول کرد.


پول را برداشتم و آمدم «تربت حیدریه» که آنجا درس می‌خواندم؛ منزل خاله‌ام می‌نشستم و حالا مشکل این بود که چطوری خاله را راضی کنم؛ با هزار زحمت او را توجیه کردم که کار واجبی دارم و می‌روم تا «مشهد» و برمی‌گردم؛ آن بنده خدا هم باور کرد و گفت «خاله، حالا که مشهد می‌روی، یک بخاری هست زحمتش را بکش و بیار تا من دیگر این همه راه نروم».


3 روز پس از رفتن به مشهد، به منطقه اعزام شدم؛ چند وقت بعد برای خاله‌ام نامه‌ای‌ نوشتم و او جواب داد «عجب بخاری برای من آوردی».

راوی: اسماعیل صباغی

رزمنده تیپ 55 هوابرد خراسان
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها