فارس، نادر ابراهیمی در 14 فروردین سال 1315 در تهران بهدنیا آمد. او فعالیت حرفهای خود را در زمینهٔ ادبیات کودکان، با تأسیس «مؤسسهٔ همگام با کودکان و نوجوانان» ـ با همکاری همسرش ـ در آن مؤسسه آغاز کرد. این مؤسسه، بهمنظور مطالعه در زمینهٔ مسائل مربوط به کودکان و نوجوانان برپا شد و فعالیتش را در حیطهٔ نوشتن، چاپ و پخش کتاب، نقاشی، عکاسی، و پژوهش دربارهٔ خلقوخو، رفتار و زبان کودکان و نیز بررسی شیوههای یادگیری آنان دنبال کرد. «همگام» عنوان «ناشر برگزیدهٔ آسیا» و «ناشر برگزیدهٔ نخست جهان» را از جشنوارههای آسیایی و جهانی تصویرگری کتاب کودک دریافت کرد.
ابراهیمی در زمینهٔ ادبیات کودکان جایزهٔ نخست براتیسلاوا، جایزهٔ نخست تعلیم و تربیت یونسکو، جایزهٔ کتاب برگزیدهٔ سال ایران و چندین جایزهٔ دیگر را هم دریافت کردهاست. او همچنین عنوان «نویسندهٔ برگزیدهٔ ادبیات داستانی 20 سال بعد از انقلاب» را بهخاطر داستان بلند و هفت جلدی «آتش بدون دود» بهدست آوردهاست.
نادر ابراهیمی در سن 72 سالگی پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری بعد از ظهر پنجشنبه 16خرداد 1387 درگذشت. آنچه میخوانید گوشهای است از کتاب «سه دیدار با مردی که فرا سوی باور ما بود» که ابراهیمی در وصف امام خمینی(ره) نوشته است.
***
این غریب است که ماهیگیران، به هنگام بارش باران، از پنجرههای کلبههایشان، دریا را نگاه نمیکنند. این نهیب واپس ماندگی است.
باران سیلآسا زیباست؛ توفان بیترحم زیباست؛ و تاب خوردن مرغان دریایی بیتاب بر فراز دریا زیباست.
باران، حکایتیست الهی؛ توفان حکایتی است الهی؛ و تاب خوردن مرغان نیز. شما که نمینگرید، از خدا و زیبا پرهیز میکنید.
ماهیگیران، چون این سخنان را شنیدند، فریاد برآوردند: دریا در خون ماست؛ در روح ماست. دریا در هر تجسمیست که ما از جهان خویشتن فراهم میآوریم: دریای بارانی، دریای توفانی و مرغان توفان، حتی قایقهای درهمشکسته، همه، برای ما چیزی نیستند الا دریا؛ و دریا را از پنجرههای حقیر نگریستن، دونشأن مردمی است که تمامی دریا در ایشان جاری است و مواج.
گفتم: نگریستن از روزنههای ممکن-حتی حقیرترین روزنهها- آن زمان که در تن توفان نیستند، وابستگی به توفان را اثبات میکند.
یک صدا گفتند: چنین نگریستن، شاعران خمار کوتهبین را شاید. ایجاد رابطه با امکان، از امکان رابطه دور است؛ و ما، بسا روزها که در چنگ توفان بودهایم، در قلب بی پرواترین باران...
ما اگر میل آن داشتیم که تن به حقیرترین امکانات بسپاریم، تور به توفان نمیانداختیم، و چون مرغان توفان، به همه سوی زیستنی پرمخاطره پرتاب نمیشدیم.
پس، من که به قصد ترک فروتر مردمان روزگار خویش، تنگ امواج طاغیزیستن را انتخاب کرده بودم، کلبهیی را خریدم که غبار پیر، پهنای پنجرههایش را پوشانده بود...
و چون کلبه از آن من شد، نخستین «شدنم» را در این یافتم که تیرگی هزارساله از رخسار پژمرده پنجرهها بزدایم.
کهنهیی مرطوب، طشتی آب نیمگرم، تیغی تیز اختیار کردم و به جان آن شیشهها که دیگر جلای شیشگی از یاد برده بودند افتادم و از آن شکوفایی محقر، دریای محبوب خروشان پرحباب خویش را نگریستم... که در اسطورههای مهجور، بر آب میرفتند-چون عیسای ناصری، چون منصور حلاج و چون شیخ ما که نگاه خداوند بر اوست و اگر خواهد، چون قاصدکها به سیاحتی سبکبالانه میبردش...
گفتم: مبارک باد این چشمه نوجوش، که به جانب باغ منهدم اندیشههایم جاریست تا این شتای دیرپای را به گل باران بهاران باقی بکشاند...
مرد از دریا برآمده، گرچه بسیار پیر، اما تنومندترین انسانی بود که در همه اعصار ذهن خویش میشناختم -قدرتمند، با بازوان ستبر پیچیده، سری برافراشته، و نگاهی- خدای من! نگاهی که درهم کوبنده و مغلوبکننده...
پس، در کلبهام را کوفت -به استحکام- و پا به درون کلبهام نهاد، و نور کورم کرد. و مرد گفت: مردم حقیر را که خرسندانه از دریچههای محقر به جهان مینگرند دوست نمیدارم. این، خیانتیست بزدلانه به چشم؛ به حق رویت؛ به توان شناگری دیدن. اما بیش از این، من ذات قناعت را دوست نمیدارم و قناعتکاران را که پستترین مردم روزگار ما هستند؛ چرا که قناعت، این زمان، چیزی نیست الا نیمتشنه نگه داشتن اسبی که راهی دراز را به قصد خوب نوشیدن پیموده است.
گفتم: ای بسیارخواه! مقدمت گرامی باد! این سان که تو از دریا، از فراسوی باور ما، برآمدی. حق است که چون همگان نیندیشی؛ اما من اسبهای بسیاری را دیدهام که پس از تشنگی طولانی، چندان نوشیدهاند که درجا فرومردهاند -با شکمهای از حرص آماس کرده و با حسرت ابدی تاختن در دشت.
گفت من نیز دیدهام اسبان بسیاری را که به ایشان، قناعت در نوشیدن را چنان آموختند که از پس چندی، حتی ده یک آبی را که سهمشان و حقشان بود به ایشان نمیدادند و ایشان، باز، خرسند بودند و در دشتهای سبز میتاختند-بیآنکه توان دیدن ذرهای از آن سبزینگی شورآفرین دشتستانهای تابستانی را داشته باشند.
پس، چه بسا که قناعت، همان دنائت باشد؛ مگر آنجا که از حق خویش، بیش میطلبیم؛ و حق آدمی بر خاک، بسیار است؛ چندان که جملگی مائدههای زمینی؛ هدیه خداوند خداست به انسان. و خداوند خدا انسان را آفرید و محق دانست که به قدر «کار، ایمان، عشق» خویش از این پردیس زمینی برگیرد؛ اما چون سگان، استخوان در خاک پنهان نکند.
گفتم: تو بیشک بزرگی؛ اما بزرگان ما، پیش از تو، ما را جز این آموختهاند.
مرد فریاد زد: اه! آیا ایشان، خود، در تحویل سخنان باطل به انسان، رسم قناعت را پیشه کرده بودند؟
به یاد بسپارید که من، حرص به باطل و حرام را تعلیم نمیدهم؛ نفرت از قناعت را میآموزم، و پیش از من نیز بودهاند کسانی که چنین کردهاند؛ لیکن انسان شیفته دنائت، بسیاری از سخنان بزرگان را به میل خویش تفسیر کرده است، و این به راستی که مصیبتی است کوهآسا...
پس همان گاه بود که دانستم او -آن مرد از دریا برآمده- برای ویران کردن آمده است. و اندیشیدم که من، نخستین مرید او خواهم بود، و تنها مرید او- شاید، و شاید عظمت یک مرید تک، به قدر عظمت مراد باشد؛ چرا که به حضور آن مراد -به عنوان مراد- معنا میدهد.
مرد بالابلند آتش در چشم، ناگهان به جانب من چرخید. با آن نگاه مغلوبکنندهاش مرا نگریست -مدتها- و آن گاه گفت: نه... یک مرید تنها در جهانی چنین پرازدحام، دلیل حقارت مراد است و نرسیدن به پای آن قلهای که هدف ماست. من، هیچ مرید نمیخواهم، یا امتی را میطلبم، یک امت تمام را؛ اما از ارادت ایشان که استخوان در خاک میکنند و نگه میدارند، بیزارم.
ای انسان! یقین بدان که ثروتپرستان را هیچ میهنی نیست، و مالاندوزان را وطنی و ملتی و امتی.
سود تنها وطن معتبر ثروتپرستان است؛ و هر جا که سود بیشتر، وطن محبوبتر.
پس، مرد از دریا برآمده، پنجره کلبهام را گلاندود کرد و گفت: جوان! حصار را فروبگذار و با تمامی وسعت دید خویش بنگر؛ و به خاطر بسپار که قناعت دنائت است، حتی قناعت در دیدن خوبیهای جهان، همچنان که قناعت در عبادت؛ چندان که در لحظههایی از یاد ببری که سراپای وجودت، پیوسته باید در عبادت باشد. بازی را با عبادت، خوردن و نوشیدن را با عبادت، نگریستن را با عبادت و راه رفتن و اندیشیدن را با عبادت درآمیز؛ خمیری یکپارچه از عبادت و غیرآن. این است آنچه من آمدهام تا به انسان تعلیم بدهم.
گفتم: ای آقا! من، کوچک توام. مرا به مریدی خویش بپذیر و با من آغاز کن، که مریدی چون من، آسان به دست نمیآید. هماکنون،لقمهنانی و قمقمه آبی برمیدارم، کوله بر دوش میاندازم و سر در پی تو مینهم. دیری نخواهد گذشت که مرا، در انبوه مریدان خویش، غرق شده خواهی یافت.
من این درد را، که روزی در خیل عظیم مریدان تو، همچون غباری در هوا و قطرهیی در دریا باشم، دردمندانه به جان میپذیرم و تن میسپارم به این عذاب که فشار شیفتگی مریدان تو دمادم عقب براندم و عقب بنشاندم تا آنجا که از خاطر مبارکت رخت بربندم...
مسئله من، دیگرگون شدن جهان است نه مقامی منیع در این دگرگونی داشتن...
من، برای سرباز بودن تربیت یافتهام نه فرمانروایی کردن.
مرد تنومند آتش در چشم، در کلبهام را -که دیگر کلبه من نبود- گشود و فرمود: دشوارترین و دردبخشترین سفرها را، اینک، آغاز میکنیم...