به گزارش 598 به نقل از کیهان، آوارگان روز پنجاه هزار سال، روز قیامت،
سرگردان در صحراهای داغ با انبان گناهان بر دوش، لال، کر، برهنه، گیج،
وامانده، تشنه، کجاست آب؟
- تشکیلات گفته باید بایکوت بشه، تا برگرده و توبه کنه! هر کسی سرپیچی کنه بایکوت میشه.
و
تشکیلات این را گفته بود، مثل روز روشن بود که با بودن محمدعلی و از جمله
آدمهایی مثل او، مجاهدین و مارکسیستها جایشان را از دست میدهند، بخصوص
اگر که راست راست بگردند و عقایدشان را نقد کنند. تشکیلات تا زمانی برقرار
بود که سیاسیها فکر و روحشان را تمام و کمال به آن میدادند، فکر و روح را
که میدادند از جان هم دریغ نبود. پس محمدعلی به هر وسیلهای باید خوار
میشد. او باید خوار میشد تا تشکیلات احساس سرافرازی کند، درست و نادرست
فرقی نمیکرد. چاره امثال محمدعلی بازی از نوع دیگری بود; بیاعتباری!
- جاسوس! خودفروخته!
و
اینطور بهتر بود، رجایی جاسوس و خودفروخته خطرش خیلی کمتر بود. اصلاً
میشد گفت بیخطر بود. با این انگ کسی دیگر پای صحبتها و عقاید و درسهایش
نمینشست. راست هم که بگوید چه بهتر. راست را که او بگوید، از دهان دیگری
هم که بشنوند، کسی باورش نمیکند، بیاعتباری محمدعلی; بیاعتباری
حقیقت!
بخلها قاطی مبارزه شد، چارهای نبود، بعضیها اینگونهاند
که آبادی خود را در تخریب دیگران میبینند. به هزار زبان، گفته و نگفته
در برابرت میایستند که تو هم نرو، بمان تا خرابی مرا کسی نبیند.
اینگونه
آدمها از آن جهت که در نقطهای جامد و واماندهاند چشم دیدن هیچ راه و
اندیشه دیگری را ندارند، حتی اگر در باطن بدانند به بیراهه میروند، کینه
توز، افعی، افعی سر راه، افعی در کمین!
- بایکوت!
فقط یک
کلمه بود، اما همین یک کلمه کافی بود تا هر زندانی را از پا بیندازد، حرف
زدن با زندانی ممنوع! دادن اخبار ممنوع! غذا خوردن ممنوع! سلام کردن
ممنوع! سر تکان دادن ممنوع! ممنوع! ممنوع!
محمدعلی در دید بود اما دیدنش قدغن شده بود، حرف میزد اما شنیدن صدایش ممنوع بود. پس چه فرقی داشت سلول تنهایی با تنهایی در سلول؟
لااقل
در زندان کمیته مشترک اگر سردش میشد، اگر شکنجهاش میکردند، ناخنهایش
را میکشیدند، باز میشد حرفی نزد و احساس غرور کرد اما اینجا به چه چیزی
میشد مغرور شد؟ حتی اگر بدانی و حس کنی که راهت از این جماعت جداست، به
چاه افتادن دیگران شادیات را میکشد.
و بیم، بیم هم گاه و اغلب با
این حس سر خورده میآمد و تحملش سختتر بود. بیم از اینکه در بین این
جماعت همرنگ، بیرنگیاش رسوایش کند و آن وقت باید منتظر دام زندانبانها
بود، چه هر تنهایی یک طعمه بود، اگر که دیگران طردش میکردند تا به ستوه
بیاورندش و به ستوه آمدهها به خستگی نزدیک ترند. زندانی خسته و تنها زود
میباخت و بازندهها برای دادوستد بهتر...
چه باید میکرد؟
تازه واردها! راهش همین بود. کافی بود قبل از اینکه بقیه گروهها دام بگذارند، محمدعلی آماده باشد.
آدمهای
جدید; وابسته به تشکیلات که نفوذ به درونشان سختتر بود، توهینیها که
وابسته به هیچ حزب و گروهی نبودند و با یک توهین ساده به اسم اعلیحضرت! یا
تصویر مبارکشان! روانه بند سیاسی میشدند، بچه مذهبیها که خودشان دو
دسته بودند. بعضیها مثل رجایی به زندگی اشتراکی با بقیه اعتراضی نداشتند و
بعضیها هم زندگی جدا اما مسالمتآمیز را در پیش گرفته بودند و دست آخر
بریدهها که به آخر خط رسیده بودند!
و حالا چند ماه گذشته بود و
علیرغم همه سختیها، محمدعلی دیگر تنها نبود، هر چند موسی خیابانی، مسعود
رجوی و تشکیلات جدید هر روز برای محمدعلی خوابهای تازهای میدیدند;
انگهای جورواجور، توهین و شایعهسازی. محمدعلی همه را میدید و با
بردباری تحمل میکرد، این روش مبارزه محمدعلی بود; مبارزه بدون تحقیر و
توهین و تمسخر.
همسر من!
نگهبان در را باز کرد. لباسهای محمدعلی پرت شد توی انفرادی.
- بپوش ملاقاتی داری.
محمدعلی به سختی بلند شد، تنش از سرما کرخت بود و لبها کبود.
- خودت رو مرتب کن، زود باش.
نگهبان این را گفت و در را نیم باز کرد، محمدعلی پاکشان خودش را رساند به دستشویی.
پوران آمده بود، بعد از روزها انفرادی، سکوت، درد، دلواپسی و انتظار حالا چه دلچسب میآمد این دیدار.
- خوبی؟
نشست
روی صندلی، چشم در چشم همسرش. سه سال گذشته بود، گذشت روزها کنار چشمها
و پیشانیاش را شیار کرده بود، روزها که نه، حتماً انتظار و نگرانی.
- خوبی؟ خیلی اذیتت کردن؟
حال
غریبی داشت، مانده بود چه بگوید؟ چه میتوانست بگوید که او باور کند.
دلواپس نباشد. دلواپسی که از شکنجه بدتر بود. هیچ وقت از شکنجه و درد و
سوختن نترسیده بود. دست کم پاداشش غروری بود که از ناامیدی بازجوها به رگ و
ریشهاش میدوید.