فارس، با همه محدودیت های اسرا در دوران اسارت؛ اسرای ایرانی برای اطلاع از اخبار از روشهای مختلفی استفاده میکردند و در این راه جان خود را نیز به خطر میانداختند. با هم مطلبی در این زمینه میخوانیم.
***
ما رادیویی در اردوگاه داشتیم که تنها وسیله خبرگیری و اطلاع از اوضاع و احوال جمهوری اسلامی ایران بود، ولی سرانجام عراقیها رادیو را کشف کردند و به دنبال صاحب یا فرد استفاده کننده بر آمدند.
در آن شرایط اگر کسی گیر میافتاد و متهم به جرمی! میشد، رفتنش بازگشت نداشت و هر کس چنین اتهامی به گردنش میافتاد، باید با زندگی خداحافظی میکرد؛ چون عراقیها در آن بحبوحه دنبال چنین مواردی میگشتند تا با دستاویزهای ناچیز و پوچ و بهانههایی بیدلیل، بچهها را محکوم و بعد، نابود سازند.
در آن موقعیت، خواه ناخواه یک نفر باید فدایی میشد تا بقیه را نجات دهد، و بنابراین بنده مسئولیت آن رادیو را به عهده گرفتم. مرا به زندان انداختند و فشار و اذیت و آزار شروع شد. در ابتدا من گفتم که رادیو را فقط برای بازی کردن با خود داشتم و وانمود میکردم که استفاده خبری از آن در کار نبوده. اما فشار عراقیها و حساسیتشان بسیار زیاد بود و من دلیل آن همه کنجکاویشان را نمیدانستم؛ تا اینکه یک نفر از نیروهای ساواک عراق گفت: پسرم! ما چیزی از تو نمیخواهیم، هر چه هم بخواهی به تو میدهیم، ماشین در اختیارت میگذاریم، موتور و ... فقط تو یک چیز را بگو!
پرسیدم: از من چه میخواهید؟
گفت: فقط بگو این رادیو متعلق به سید علی ابوترابی است، تا هر چه میخواهی به تو بدهیم.
فهمیدم مسئله مربوط به جان حاج آقاست و مسئله او هم، مسئله جان کلیه اسراست. چون اگر حساب کنیم از اسرای اول جنگ که الان بازگشتهاند نباید حتی یک نفر زنده مانده باشد، زیرا حاج آقا کسی بود که همه را از همان ابتدا هدایت کرد و روشها و ترفندهای دشمن را شناساند و اشتباهات بچهها را متذکر شد تا بهانه به دست بعثیان نیفتد. او بود که جلوی خیانت بعضی از ایرانیها را گرفت و افرادی که خود فروخته بودند را آگاه کرد. چون بارها شده بود که برادرانی را که حتی کارت صلیب سرخ را هم داشتند، با علامتهایی که مشخص شده بود، شب هنگام آنها را شناسایی کرده و با خود میبردند؛ به خاطر اینکه آنها سپاهی بودند یا نقشی در هدایت و آگاهی اسرا داشتند و هنوز هم بعد از ده سال خبری از آنان نیست. اما با راهنماییهای آقای ابوترابی و به کمک برادران این مسائل هم به تدریج حل شد.
با توجه به نقش حساس حاج آقا در سرنوشت اسرا بود که من تصمیم گرفتم مسئولیت رادیو را فقط و فقط خودم به گردن بگیرم و بنابراین با پیشنهاد عراقیها از در مخالفت در آمدم.
با این کار، مرحله بعدی خشونتهای آنان شروع شد. ابتدا با مشت و لگد، به جانم افتادند و بعد با چوبهای کاج، و چون به نتیجه نرسیدند، سیمهای بکسل که مخصوص این کار بریده بودند را آوردند و به شکنجه پرداختند و آنقدر ادامه دادند تا بیهوش شدم و این روش چند بار تکرار شد و در هر مرتبه نحوه شکنجه تغییر میکرد.
یک بار رفتند و دو نفر از برادرانی که مرا میشناختند را از آسایشگاه بیرون کشیدند و آوردند و گفتند: «روی فرد مورد شکنجه آب بریزید!» و با این دستور میخواستند به اردوگاه بفهمانند که چه بر سر من آوردهاند. آن دو برادر از آب ریختن امتناع کردند و حتی اصرار خودم را نیز نادیده گرفتند و به همین دلیل، آنها هم جلوی من شکنجه شدند و من مجبور شدم خودم سطل آب را بردارم و بر روی خودم بریزم. باز هم در برابر آن دو، مرا شکنجه کردند و بعد که دیدند اثری ندارد، آن برادران را به آسایشگاه باز گرداندند و سپس آتش آوردند و من را بلند کردند و بر روی آتش گذاشتند ...
در آن لحظات با خودم میگفتم: «اگر خداوند، شهادت در جبهه را نصیبم نکرد، انشاءالله که در اسارت بکند و حالا پس از دوازده ماه اسارت به این مقام برسم، هر چند لیاقت این را ندارم که به آن درجات برسم».
با آن شکنجه نیز به نتیجه نرسیدند. به ناچار رفتند و از هر گوشه آسایشگاه، پنج نفر از بچهها را آوردند و در مقابل من به شکنجه کردن آنان پرداختند، اما باز هم چیزی عایدشان نشد.
روز به روز، روشهای شکنجه عوض میشد. چوبهایی به نام چوب خیزران آوردند که وقتی به بدن اصابت میکرد، گوشت بدن را میکند و با خود میبرد. عراقیها بیرحمانه با این وسایل به جان اسرا میافتادند ولی کمترین نتیجهای نمیگرفتند.
بعد از چوب خیزران، نوبت وسیله شکنجه دیگری بود که عبارت از دستگاهی برقی میشد که با وصل کردن به بدن افراد، شوک الکتریکی وارد میکردند. این دستگاه وقتی به گوشت بدن وصل میشد درد کمتری داشت ولی وقتی به زیر بغل اتصال میدادند دردش شدیدتر بود و چون هیچگاه کسی لب به همراهی نمیگشود، طبیعتاً شکنجه به مرحله بعدی میرسید که در این مرحله دستگاه را به بیضهها وصل میکردند و شوک میدادند که آدم جیغ میکشید و تحمل را از دست میداد.
آنها در همین حال میگفتند: «اگر نگویی، تو را با برق خشک میکنیم!» و مسلم بود که کسی چیزی نمیگفت؛ بنابراین در آخر کار، بدن نیمه جان اسیر به آسایشگاه فرستاده میشد.
شب اول در حین شکنجه، پنج نفر مترجم برای من عوض کردند. این مترجمها چون با دیدن نحوه شکنجه دیدن من، طاقت نمیآوردند؛ به گریه میافتادند و مزدوران عراقی مجبور بودند آنان را تعویض کنند و کسی را بیاورند که جرأت داشته باشد.
عاقبت از خود من پرسیدند که چه کسی را برای ترجمه بیاوریم؟ من یکی از برادرانی که با حاج آقا ابوترابی رابطهای نزدیک داشت و در آسایشگاه ایشان بود را در نظر آوردم و برای اینکه بتوانم توسط او با حاج آقا تماس بگیرم، نام او را بردم و گفتم:
- برادر کریم را بیاورید!
«کریم نیسی» از بچههای خوزستان بود و همان لحظهای که او را آوردند، یک سیلی به صورت من نواخت. با خود گفتم: خدایا! چرا این هم مرا میزند؟!
کریم رو به عراقیها گفت: «شما بروید بیرون!، من خودم از او بازجویی میکنم و از او اقرار میگیرم».
عراقیها رفتند و من و او ماندیم که ناگهان پرید و سر و صورت مرا بوسید و گفت: «اردوگاه به تو بستگی دارد، تو باید جان حاج آقا را حفظ کنی! ...»
گفتم: «پس چرا مرا زدی؟!»
گفت: «این تنها راهی بود که بتوانم مدتی با تو تنها باشم و صحبت کنم تا به اردوگاه خبر برسانم. چون هیچ راهی نیست که از وضعیت تو باخبر باشیم. درهای آسایشگاه را به روی همه بچهها بستهاند ...»
بعد از این قضیه، این برادر باز هم به سراغ من میآمد و در تمامی مسائل یاریم میداد. عراقیها هم میگفتند: «باید بگویی رادیو متعلق به چه کسی است، تا بچههای اردوگاه را آزاد کنیم.»
کار به جایی رسید که ساواکیهای استخبارات بغداد آمدند. ابتدا مرا بردند و در اتاقی روی مبل نشاندند و گفتند:
اینها اشتباه کردهاند که شما را شکنجه دادهاند. شما صاحب رادیو را معرفی، و خودت را راحت کن!
در این موقع دیگر وضعیت جسمی به گونهای بود که دکترهای عراقی گفته بودند: «فایدهای ندارد، این دارد میمیرد.»
دیگر کل اردوگاه نیز از من قطع امید کرده بودند.
عراقیها برای اینکه در آخرین لحظات بتوانند از من اعتراف بگیرند که رادیو متعلق به حاج آقا ابوترابی بوده، به هر روشی دست زدند.
من هم گفتم:
- شما اشتباه میکنید، من اصلاً کسی را به اسم ابوترابی نمیشناسم.
آنها رفتند و آقای ابوترابی را آوردند و گفتند:
این شخص در اردوگاه قبلی هم با تو بوده، تو او را نمیشناسی؟!
گفتم: «نه، من نمیشناسم». و سرانجام مجبور شدم به حاجآقا توهین کنم. البته قبلاً ایشان به همه بچهها توصیه کرده بودند که هر وقت مجبور بودید، به هر کسی که گفتند، توهین کنید.
پس از این برنامه، باز شکنجه را شروع کردند و این کار ادامه داشت تا یک روز گفتند: «تو باید به قرآن قسم بخوری!» من بالاجبار گفتم:
- من غسل ندارم، تا غسل نکنم نمیتوانم قسم بخورم.
با این حرف، مرا به داخل اردوگاه باز گرداندند و دو نفر از برادران اسیر را آوردند تا مرا حمام کنند. از این موقع بود که عزای اردوگاه شروع شد. زیرا این دو برادر با دیدن وضعیت بدنی من و اطلاع دادن به سایر اسرا همه را متأثر کرده بودند.
نکتهای را در مورد زندان قابل ذکر میدانم و آن اینکه داخل اردوگاه زندان وجود داشت، اما برای بازجوئی ما را به طبقه دوم اردوگاه یعنی پیش خودشان میبردند. در هر نوبت رفتن برای بازجوئی و شکنجه، زمان بازگشتن معلوم نبود.
یکبار در زیر شکنجهها بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، خود را در اتاق مسئول اردوگاه خودمان دیدم. بعدازظهر بود؛ پرسیدم:
- «من از کی اینجا هستم؟»
گفتند: «از صبح تا حالا!» سپس تعدادی قرص به من دادند و گفتند: «تنها کاری که میتواند جان تو را از شر اینها رهایی بدهد و بچهها را از زندانی بودن در آسایشگاه نجات دهد، این است که خودمان هم تو را بزنیم تا عراقیها کمتر اذیت کنند و حساسیتشان در مورد تو و اردوگاه کاسته شود.»
گفتم: «هر جور خودتان صلاح میدانید».
گفتند: «اگر راستش را بخواهی، باید بگوییم که دکترها گفتهاند کار تو تمام است و ماندنی نیستی؛ اگر حرفی داری، بگو!»
من چیزی برای گفتن نداشتم. فقط سلام فرستادم و گفتم: «به سید عزیز (آقای ابوترابی) بگویید زمانی که به ایران بازگشتی، سلام مرا به امام برسان!»
سپس قرصها را خوردم، که عراقیها آمدند. برادرها گفتند:
- «ببرید او را بکشید! اگر او مجرم است چرا مجازاتش نمیکنید؟»
آنها قصدشان این بود که اردوگاه آزاد شود و مرا هم از شکنجهها نجات بدهند و این چیزی بود که حاج آقا ابوترابی از آنان خواسته بود. به همین جهت وقتی عراقیها به پشت در و پنجره نزدیک میشدند، این برادران (که یکی از آنان به نام سید احمد سیدان، هنگام ورود به ایران با ما بود) شروع به زدن میکردند و داد و فریاد میکشیدند که: «ما خودمان تو را میکشیم یا اینکه باید اعتراف کنی».
عراقیها از پشت پنجره میگفتند «ولش کنید، دارد میمیرد.» ولی بچهها ظاهراً محل نمیگذاشتند. یکی از عراقیها گفت: «ولش می کنید، یا اینکه پنجره را بکنیم؟» مسئول اردوگاه گفت:
- «به شرطی او را رها میکنیم که او را ببرید و اگر میخواهید بکشید، بکشید یا هر کاری میخواهید، انجام دهید. چرا اردوگاه را آزاد نمیکنید؟ چرا بچهها را در آسایشگاهها زندانی کردهاید؟ ...»
بعد بچهها مرا رها کردند و رفتند. در آن موقع به بچهها در آسایشگاهها آب خوردن هم نمیدانند و بچهها آنقدر در عذاب بودند که حاج آقا احساس کرده بود اسرا نفله میشوند و شاید کسی پیدا شود که طاقت نیاورد و به خاطر یک لقمه نان و یا یک لیوان آب، مسائل را بازگو کند و قضیه را لو بدهد.
برای همین دستور این گونه رفتار با من را داده بود و حتی به افراد مستقر در آشپزخانه گفته بود اگر آمدند و برای او غذا خواستند، ندهید.
به هر حال بعد از اینکه برادران مرا رها کردند و رفتند، دکتر ایرانی بالای سر من آمد و گفت: «من حتی یک قرص هم به او نمیدهم، او باعث شد کلیه بچهها زیر فشار قرار بگیرند. اگر قرص از بهداری برای او بیاورید، من دیگر اینجا کار نمیکنم».
عراقیها مجبور شدند دکتر خودشان را بیاورند که او هم گفت:
- «کارش تمام است و ماندنی نیست».
- این خبر به آسایشگاهها رسیده بود و در تمامی آسایشگاهها دعای توسل برقرار شده بود و بچهها از فاطمه زهرا (س) میخواستند که مرا نجات دهد.
بعد از آن، من را از اطاق مسئول آسایشگاه به طبقه بالا بردند که اگر برای من اتفاقی افتاد، بین بچهها نباشم.
فردا صبح بود که صدای برادران به گوشم رسید و فهمیدم اردوگاه آزاد شده است. احساس کردم خودم هم آزاد شدهام و این بزرگترین کاری بود که توانستم انجام بدهم.
با آزاد شدن بچهها و بینتیجه ماندن روشها و ترفندهای عراقیها، مرحله دیگری از مسئله رادیو و من آغاز شد. سربازان عراقی گفتند: «تک تک اسرا را میآوریم و جلوی تو آنها را میکشیم تا همه چیز را بگویی.»
برادران: «رجبعلی امینی»، «عباس جمالی» و «کریم نیسی» را آوردند و جلوی من شکنجه کردند ولی به جائی نرسیدند. در عوض آنها در این ضمن مرا دیدند و خبر وضعیت مرا به اردوگاه رساندند. عراقیها باز به من تکلیف کردند که: «باید قسم بخوری!»
همه اردوگاه به خاطر من ناراحت بودند. توسط دو تن از برادران به نامهای: «روحالله» (که اسرا همیشه او را دعا میکردند) و «حسن رجائی» (که مرا حمام کرد) با حاج آقا ابوترابی تماس گرفته شد و ایشان گفته بود: «شما فقط سلامتی امام را از خدا بخواه و دست روی قرآن بگذار و هر چه خودت دوست داری بگو، نه آن چیزی که عراقیها میخواهند».
بالاخره عراقیها قرآن آوردند .
گفتم:
- «به شرطی به قرآن قسم میخورم که به دنبال آن، قسم حضرت عباس هم بخورم ...»
به محض اینکه اسم حضرت عباس را آوردم، آنها از جا پریدند و گفتند:
- «نه، نه ... این اسم را به زبان نیاور! ...»
آنها از آن حضرت خیلی میترسیدند و زمانی که ما در زیر شکنجهها دیگر طاقت نمیآوردیم، با گفتن «یا اباالفضل (ع)» برای چند لحظه با ما کاری نداشتند. حاجآقا ابوترابی هم همین توصیه را کرده بود؛ چون بر روی سید عزیز ما شکنجهای نبود که انجام نداده باشند و هر شش ماه او را به سلولهای بغداد میبردند و پس از آزار و اذیت باز میگرداندند.
این بار نیز او را به بغداد برده و گفته بودند باید امضا کنی که رادیو متعلق به من بوده است. حاج آقا گفته بود: «من از این رادیو خبری نداشتم و مال من نبوده».
پس از آن، از بغداد به سراغ من آمدند و نامهای را دادند و گفتند امضا کن! من سواد نداشتم و امضا نکردم. بردند و شکنجهام کردند و باز گفتند باید امضا کنی! من دیدم حاج آقا امضا کرده، چون امضای ایشان را میشناختم. فکر کردم شاید او احساس کرده که من دارم به شهادت میرسم و خواسته است خودش به گردن بگیرد.
مترجم گفت: «او به گردن نگرفته، تو امضا کن!» و به این ترتیب من کاغذها را امضا کردم. بعداً عراقیها هر دفعه میگفتند: «این حکم اعدام توست».
آزاده :حسنعلی یزدانی