به گزارش فارس، مرور خاطرات برخی از افراد شیرینی خاصی دارد. خصوصاً چنانچه این خاطرات با سرنوشت یک سرزمین مرتبط باشد. آنچه در ادامه میآید یکی از خاطرات «محمد احمدیان» رزمنده دفاع مقدس است. او اکنون در گروه تفحص شهدا خدمت میکند.
***
خیلی کوچک بود و معلوم بود مسئولین اعزام را ذله کرده تا اجازه دادند بیاد جبهه (تجربه این کار را خودم داشتم)! تا چند وقت قبلتر حاج حسین به خود من گیر میداد که: بچه چی چی میخوای اومدی اینجا و .... حالا دیگه شده بودم نیروی قدیمی لشکر و باید یه جوری تلافی میکردم و خدا آقای کاظمی را سر راه من گذاشت تا دق نکنم.
بیچاره میشدی تا از خواب بیدارش کنی! مثلاً نیمه شب میخواستیم برای نگهبانی بیدارش کنیم، کل بچههای سنگر بیدار میشدند اما این تکون نمی خورد. خنده بازای میشد که نگو. همش من رو با مادرش اشتباه میگرفت. میگفتم: «پاشو نگهبانی!» میگفت «نمیخوام، خوردم.» میگفتم «بابا، دیر شد باید بری سر پست.» میگفت «چرا همش من برم نون بگیرم یک بار هم علی بره» و... پتو را از رویش میکشیدیم که دیگر به جاده خاکی میزد و جیغ میکشید. آخر کار هم یکی باید جورش را میکشید و به جای این شاهزادهخان نگهبانی میداد. بگذریم. این مقدمه بود تا به این برسم:
رفتیم کردستان، ارتفاع شهید فخاری مقابل هزار قله. چند روزی در خط مستقر بودیم اما حکایت من و آقای قصه ما هر شب ادامه داشت. تا اینکه به این نتیجه رسیدیم که او را از نگهبانی شب خلاص کنیم و به جای آن اول صبح سر پست نگهبانی برود.
نماز صبح را خواند و با سلام و صلوات اسلحه به دوش عازم میدان کارزار -ببخشید نگهبانی- شد. مثل همیشه صد بار گفتم: «حسین جون، خوابت نبره. ما بعد از خدا به اینکه تو نگهبانی دلمون خوشه. اینجا کردستانه، با جنوب خیلی فرق داره.» و بعد به خاطر اینکه تلافی حرفهای حاج حسین را هم در آورده باشم، طوری که بشنود میگفتم: «معلوم نیست این بچه را برای چی چی آوردند جبهه!» رفتم داخل سنگر و از بس خسته بودم خوابم برد .
با صدای شلیک اسلحه از خواب پریدم. سابقه نداشت این وقت صبح کسی این طور شلیک کند. اسلحه را برداشتم و دویدم بیرون. وای! صدا از سمت سنگر حسین میآمد. نزدیک سنگر شدم دیدم تیراندازی از آن سمت میدان مین، یعنی سمت عراقیهاست و هیچ تیری از سمت ما شلیک نمیشود. به خودم گفتم: «تموم شد، خدا به مادرش صبر بدهد. این هم شهید شد. یادش به خیر، دیگر کسی بیدارش نمیکند» و هزار فکر دیگر به سرم زد. تا اینکه وارد سنگر شدم نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. کف سنگر پتو را پهن کرده بود و رفته بود داخل کیسه خواب و خواب را تا ته آن سر کشیده بود!
بماند که با چه مصیبتی بیدارش کردیم! به اتفاق بچهها آن طرف میدان مین را به رگبار بستیم، که با صدای فریاد عربی چند نفر، گفتم کسی شلیک نکند. یا اباالفضل، یا حسین بود که به گوش میرسید... مانده بودم این صداها چه معنی دارد؟...
آن روز 2 نفر عراقی اسیر شدند اما نکته بسیار عجیب این بود که عراقیها زل زده بودند به حسین! وقتی مترجم آمد و حرفهای عراقیها را فهمیدیم مرده بودیم از خنده! عراقیها آمده بودند اسیر شوند. گویا هرچه صدا زدند که «آی ایرانیها، ما آمدیم پناهنده شویم!» کسی جواب نداده بود.
یکی از آنها با عبور از میدان مین به سنگر نگهبانی آمده بود و با مشاهده «حسین کاظمی» ما در آن حالت _خواب_ ترسیده بود که اگه بیدارش کند او را به رگبار ببندد یا اینکه اگه او را با این شکل و قیافه ببیند در دم سنگکوب کند. این عراقی هم برگشته بود و به همراهش خبر داده بود که قصه از این قرار است و به ناچار با اسلحه به سمت آسمان شلیک میکردند که «ای بابا، یکی بیاد ما رو بگیره!»...
همیشه فکر میکنم اگر لطف خدا نبود، آن روز کدام یک از ما زنده میماند؟