به گزارش 598 به نقل از ایسنا، برای دیدن این شبزندهداران دردمند به
بیمارستان دکتر شیخ میروم. بیمارستانی که تختهایش فقط متعلق به فرشتههای
کوچک و معصوم است.
در داخل حیاط بیمارستان مادرانی را میبینم که
جگرگوشههایشان را در آغوش گرفته و قدم میزنند، کودکانی که لبخندی بر لب
و رمقی برای شیرینزبانی و جستوخیز ندارند. دستهای کوچک و ظریفشان را
نگاه میکنم که سوزن بیرحم سرم در آنها فرو رفته و آنقدر مچهایشان با چسب
و باند پیچیده شده که نمیتوانند آن را تکان دهند. انرژی و لبخند مادران
مهربانشان برایم عجیب است، وقتی حاضرند زمین و آسمان را به هم بدوزند تا
لبخند کمرنگی بر چهره کودکشان بنشانند.
سری به داخل بخشها میزنم تا حال و هوای سایر مادران و کودکان را نیز ببینم.
دقایقی
طول کشید تا پرستار به من اجازه ورود دهد و نوشتههای روی کاغذ که به در
آویزان بود توجهم را جلب کرد، این بچهها بدنشان از سطح ایمنی پایینی
برخوردار است و کوچکترین آلودگی منجر به بروز عفونت در آنان میشود.
این کودکان معصوم به دلیل رژیم و شرایط خاص، نباید از محوطه بخش بیرون روند.
پرستار
اجازه ورود میدهد، اما نمیدانم به کدام اتاق بروم و با چه کسانی صحبت
کنم، همین طور که در سالن به جلو میروم صدای دعای جوشن کبیر من را متوجه
اتاقی میکند.
مادرانی را میبینم که در یک دست تسبیح دارند و دست
دیگرشان رو به آسمان بلند شده و بعد از هر الغوث الغوث، آمین میگویند به
این امید که مرهمی باشد بر تلخی داروهای فرزندانشان.
اتاق ۵ تخت
داشت، به سمت تخت اول میروم. تخت علی، پسر بچهای ۸ ساله که آرام روی تخت
خوابیده است. از مادرش میپرسم درباره بیماری علی میپرسم؟
اشکهای
مادر علی پاسخم را می دهد، آرام و لرزان زیر لب گفت: سرطان خون. میگفت
پنج سال است که علی درگیر این بیماری است، بغض گلویم را فشرد... برای علی
آرزوی سلامتی میکنم و با پاهایی بیرمق به سمت تخت بعدی میروم.
پارسا
۳ ساله است آنقدر مشغول بازی است که متوجه حضورم نمیشود. به مادر پارسا
که در حال ذکر گفتن است سلام میکنم. او هم گفت که پسرش سرطان خون دارد و
حدود دو ماه است که بستری شده، اشک امانش نمیدهد و با همین حال و لحنی
توام با بغض به درددل میپردازد.
مادر پارسا گفت: چهار سال قبل ازدواج کردهام اما بچهدار نمیشدم آنقدر نذر و نیاز کردم تا بالاخره خدا پارسا را به من هدیه کرد.
صدای
هقهق گریههایش فضای اتاق را پر کرده بود، هر قدر سعی کردم آرامش کنم،
نتیجه عکس داشت و انگار خودم بیتابتر میشدم. مادران این بهشت فقط از خدا
شفای بیماران را طلب میکردند، با کوله باری از اشک بدرقهام میکنند.
وارد
اتاقهای دیگر میشوم، دیدن اشک مادران توان صحبت از من میگیرد. صدای
گریه دختر بچهای که از اتاق کناری به گوشم میرسید من را به سمتش روانه
کرد، دختری که از شدت سوزش آنژیوکت ناله میکرد اما چارهای نیست و به دلیل
کم خونی باید به او خون تزریق میشد، روی تخت دراز کشیده و مادر سعی داشت
زهرا را با نوازشهایش آرام کند.
اما انگار موفق نبود. پرستار با
لبخندی انرژیبخش به زهرا میگفت که دو راه برای انتخاب دارد یا بگذارد سرم
تمام شود و زودتر خوب شود یا چند ماه دیگر نیز در بیمارستان باشد، زهرا با
این صحبتها و با دیدن هماتاقیهایش که همگی با وجود درد آرام هستند کمی
بهتر شد.
صدای دعای جوشن کبیر فضای بیمارستان را پر کرده و انگار امشب نیازی به تذکر پرستاران برای رعایت سکوت نیست.
چراغ
بعضی اتاقها خاموش است اما صدای مناجات از آنها شنیده میشود، حتی
بچههایی که سواد خواندن ندارند کتاب دعایی به دست گرفتهاند و برای خودشان
زمزمه میکنند.
به بخش مراقبتهای ویژه میروم، به توصیه پرستار ابتدا باید کاور مخصوص بپوشم.
همه
کودکان این بخش حیاتشان وابسته به چند دستگاه است، کودکی را دیدم که با هر
نفس صدای آهش به گوش میرسید اما کاملا بیرمق بود. از پرستار بیماریش را
پرسیدم، او گفت که شیرین که ۸ سال دارد، دیالیز میشود و از طریق رگ گردن
خون به او تزریق میشود.
این
جا کودکان را باید از پشت شیشه تماشا کنید، پسر بچهای که فقط یکونیم
کیلو وزن داشت و دو دختر بچه که همگی داخل دستگاههای مخصوص بودند. پرستار
برایم گفت که این کودکان به دلیل چسبیدن مری و نای، شیر وارد ریههایشان
میشود که عوارضی برایشان ایجاد میکند و باید عمل شوند.
پرستار راجع به مریم ۶ ماهه که دستبند پارچهای سبزی به دستش بسته شده برایم میگوید، مریم درد ناشناختهای به نام «متابولیک» دارد.
مدت
بهبودیشان را از پرستار جویا میشوم، در کمال ناباوریم میگوید کودکان
این بخش یا بهبودی خود را به دست میآورند یا فوت میکنند.
مادران
این فرشتههای معصوم شفا را فقط از خدا میخواهند و درخواستشان از مردم این
بود که در شبهای قدر کودکانی را که روی تختهای بیمارستان بستری هستند،
فراموش نکنند. امشب شب قدر است ...