کد خبر: ۱۴۳۰۵۷
زمان انتشار: ۱۰:۰۶     ۰۴ تير ۱۳۹۲
تقسیم کننده کمپوت‌ها با دیدن آن دو نیمه سیب چشمانش گرد شد و دهانش از تعجب باز ماند و یکهو زد زیر خنده. کمپوتی برداشت و به دست محمد حسین داد و همانطور که از او معذرت خواهی می‌کرد دوباره خندید.

به گزارش 598 به نقل از خبرگزاری فارس، هشت سال جنگ تحمیلی کتاب مجسمی بود از وقایع و اتفاق‌هایی که اغلبشان به افسانه شباهت داشت. حماسه‌هایی که اسطوره‌هایی آن ها را رقم می‌زدند بی آنکه نام و نشانی از خود باقی گذارند. تنها چیزی که ماند آرمانی بود که آنها به خاطرش جان دادند و کشوری که یک وجب از خاکش هم به تاراج نرفت. آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای است دلنشین از روزهای جنگ تحمیلی که سید مرتضی شکوفه آن را این‌گونه روایت می‌کند:

 

                                            ***

-بچه برو پی کارت یک بار دیگر این طرف‌ها پیدات بشه پوست کله‌ات را می‌کنم!

و من فلنگ را بستم. حاج آقا محمدی همانطور که تفنگ کلاش را از نوکش گرفته و آن را مثل چوب به تهدید تکان می‌داد هنوز دم چادر ایستاده بود. از دور گفتم: خب من با مبهوت کار دارم، گناه کردم؟

- هی میره میاد میگه مبهوت. آخه بچه‌جان ما یک دونه که مبهوت نداریم دو تا داریم حالا هم جفت‌شان رفته‌اند جایی. برو یک ساعت دیگر بیا که پاک اعصابم خرده!

چاره‌ای نبود. سلانه سلانه رفتم طرف چادرمان. حاج‌آقا محمدی پیرمردی بود هفتاد ساله که پدر سه شهید بود. از اول جنگ به جبهه آمده بود و با آن سن و سال و قامت تقریبا خمیده تیربارچی دسته‌شان شده بود. حبیب‌بن مظاهر گردان بود و قوت قلب همه. از بس که عصبانی و جوشی بود معروف شده بود به حاج آقا خشونت تا می‌آمدی حرفی به‌اش بزنی با آن چشمان گود افتاده و ریزش چنان به‌ات براق می‌شد که انگار هیپنوتیزم شده‌ای. اگه می‌خواستی سر به سرش بگذاری یکهو می‌پرید و با هر چه که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه، چنان تو سرت می‌کوبید که برق سه‌ فاز از سرت می‌پرید و اگر خل و چل نمی شدی تا هفت نسل بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا می‌شدند. اکثر بچه‌ها که کارشان به حاج آقا محمدی می‌افتاد و می‌خواستند خدمتش شرفیاب شوند سرشان کلاهخود می‌گذاشتند و پیشش می‌رفتند.

و اما مبهوت‌ها محمد حسن و محمد حسین مبهوت دو قلوهایی بودند که هم شکل و هم قد مثل سیب سرخی که از وسط نصف شده باشند همیشه بچه‌ها آن دو را با هم اشتباه می‌گرفتند و این طور موقع‌ها بود که اتفاقات جالب و بامزه‌ای رخ می‌داد.

یک روز که از یک پیاده روی اشکی برمی‌گشتیم تدارکات گردان ولخرجی کرد و شروع به پخش کمپوت و آبمیوه کرد. بچه‌ها با بی‌حالی صف ایستادند و به ترتیب می‌رفتند جلو و سهمیه‌شان را می‌گرفتند. نوبت محمدحسن شد. سهمیه‌اش را گرفت و رفت.  چند نفر رد شده بودند که نوبت محمد حسین شد کسی که کمپوت‌ها را پخش می‌کرد با دیدن محمد حسن اول کمی لبهایش را گزید و بعد چند بار چشم و ابرو پایین و بالا انداخت که خجالت بکش اما وقتی دید که محمد حسین هنوز مثل گل و سنبل ایستاده و بر و بر نگاهش می‌کند طاقت نیاورد. و درآمد: برادر این چه کاریه؟ این کارها برای یک رزمنده مسلمان زشته برو خدا خیرت بدهد برو.

طفلی محمدحسین جا خورد. گیج و منگ ماند معطل که این بابا چه می‌گوید و منظورش چیست؟ به قول معروف آش نخورده و دهان سوخته. محمدحسین لختی ایستاد بعد لبخند زد و رفت. چند لحظه بعد تقسیم کننده کمپوت‌ها با دیدن آن دو نیمه سیب چشمانش گرد شد و دهانش از تعجب باز ماند و یکهو زد زیر خنده. کمپوتی برداشت و به دست محمد حسین داد و همانطور که از او معذرت خواهی می‌کرد دوباره خندید.

این حادثه در صف دستشویی هم پیش آمد. در جبهه و اردوگاه‌ها، آب لوله‌کشی نبود بچه‌ها آفتابه را می‌بردند و از منبع آب پر می‌کردند و برمی‌گشتند. وقتی محمدحسین از دستشویی خارج می‌شد محمد حسین آفتابه را می‌گرفت و می‌برد که پر کند. بچه‌هایی که تا حالا آن دو را با هم ندیده بودند جا می‌خوردند و فکر می‌کردند که زمان به عقب برگشته و یا به قول سینمایی‌ها فلاش بک روی داده است.

حالا برویم به دشت شلمچه و ببینیم که آنجا چه خبر است. بوی دود و باروت مشام را می‌آزرد. تانک‌های دشمن با سر و صدا ویراژ می‌دادند و آرایش‌های مختلف می‌گرفتند اما با انفجار یک موشک آرپی‌جی در نزدیکی شان فلنگ را می‌بستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار.

محمدحسن و محمد حسین روی خاکریز نشسته بودند و تانک‌های سوخته دشمن را می‌شمردند و برای بچه‌های واحد موشک مالیوتکا که دخل تانک‌های دشمن را درآورده بودند دستی تکان داده و خسته نباشیدی حواله می‌کردند. یکهو خمپاره‌ای نزدیک سنگر آنها ترکید. تا آمدم بجنبم محمد حسن خونی و خاکی قل خورد و افتاد تو بغلم. دنبالش محمد حسین پرید پایین. سریع زخم‌های محمدحسن را بستم و بعد به کمک محمد حسین رساندیمش اورژانس. محمد حسین بدجوری پکر شده بود و چشمش ماند رد آمبولانس که میان آتش و دود با سرعت در جاده دور می‌شد. زدم گرده‌اش که بیا بریم نگران نباش بادمجان بم آفت ندارد و محمد حسین سعی کرد که بخندد و گفت اما عراقی‌ها ضد بم دارند مطمئنم.

مجروح شدم و در آمبولانس چشمم افتاد به محمد حسین او هم مجروح شد و از پایش خون می‌رفت. گفتم مثل اینکه شما دو تا داداش ول کن هم نیستید. واقعا که شما دوقلوهای عجیبی هستید و محمدحسین خندید. ناگهان چشمم افتاد به جاده و از چیزی که دیدم کم مانده بود سکته کنم. حاج آقا محمدی با دستی مجروح و خونی برای آمبولانس دست تکان می‌داد آمبولانس زیر باران گلوله و ترکش زد روی ترمز. نالیدم محمد حسین دخلمان درآمد حاج آقا محمدی و رنگ صورت محمدحسین هم مثل رنگ صورت خودم پرید.

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها