کد خبر: ۱۴۰۶۴
زمان انتشار: ۰۹:۴۹     ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
امام در ثانیه ها جاری است
ساقی میکده  نوشت :


امام در ثانیه ها جاری است

دل نوشته های کودکی چهارساله ای که حالا دیگر بزرگ شده

اشاره: تا حالا پای صحبت های کودکی 4-5 ساله نشسته اید؟ این متن گزارشی است روایت گونه از رحلت امام خمینی(ره)، البته از زبان کودکی که به خاطر همسایه بودنشان با بیت امام خمینی(ره) در جماران، رحلت امام را خوب درک کرده است. این مدل از روایت را در فیلم ها هم ندیده اید!

عن من یجیب المضطر...

جمعه، دوازدهم خرداد ماه 1368 ساعت 9 شب، حسینه امام خمینی (ره)

دست هایم داشت لِه می شد. کشیده هم می شد. نمی توانستم پا به پای پدرم بدوم. چند قدمی تا ورودی حسینیه بیشتر نمانده بود. صدای گریه و ناله داشت نزدیک تر می شد. حسینیه تاریک بود. کفش های روی هم ریخته و لنگه به لنگه ازدحام جمعیت را خبر می داد. کلافه شده بودم. نمی توانستم از لابه لای جمعیت عبور کنم. پدرم طوری که انگار من با تحیرم از این همه سر و صدا و تاریکی و تنگی جا کلافه اش کرده باشم، خم شد و دست هایش را روی پهلوهایم گذاشت و از زمین مرا کَند. خوشحال بودم که به جای پا گذاشتن روی دست و پای مردم در آن تاریکی گریه آلود، باید آغوش پرفشار پدر را تحمل کنم. چند قدمی بلند برداشت و گوشه ای دنج کنار ستون روبروی جایگاه امام خمینی که حالا امام روی صندلی اش نبود، نشستیم. انگار کشتی به ساحل رسیده باشد آرام روی زمین نشستم. حالا هیچ فرقی بین پدر و بقیه مردهای حاضر در حسینیه نبود. همه گریه می کردند. صورت هایشان خیس بود. به شعاع دو سه نفر این طرف و آن طرف پدرم را می دیدم. یکی شان پدر احمد بود. ظهری با احمد دعوا کرده بودم. سه چرخه اش را نمی داد من هم سوار شوم. صدای گریه اش بلندتر از بقیه بود. حالا که خوب مستقر شده بودم صدای «عن من يجيب المضطر إذا دعاه و يكشف السوء» را بهتر می شنیدم.

نوار قلبی که داشت صاف می شد

شنبه، سیزدهم خرداد ماه 1368 ساعت 11 صبح، داخل کوچه منتهی به بیت حضرت امام (ره)

توپ پلاستیکی دو لایه تق تق تق روی زمین خورد و آرام رفت زیر ماشین همسایه. محمدرضا که دیلاق بود، روی زمین دراز کشید و پایش را هدایت کرد زیر ماشین همسایه. توپ زیر ماشین گیر کرده بود. چند ضربه زد و توپ را که روغن ماشین سیاهش کرده بود، از زیر ماشین بیرون کشید. بازی مجددا شروع شد. من از دروازه ای که طاقش هفتاد سانت بود، یک سر و گردن بلندتر بودم. آفتاب با کسی تعارف نداشت، می سوزاند. بازی تازه داشت داغ می شد که کاروانی از ماشین های بنز و موتورهای بزرگتر از موتور پدرم وارد کوچه شدند. سرعتشان زیاد بود. مسعود دروازه را تندی کنار کشید. توپ رفت زیر ماشین اول و چرخ های ماشین توپ را شوت کرد سمت دیوار. این چندمین کاروانی بود که از صبح می آمد و می رفت. مقصدشان بیمارستان قلب جماران بود. توپ تق تق تق آمد جلوی پای من. امروز نشد که خوب بازی کنیم. جمع کردیم و رفتیم خانه.

حال امام وخیم است دعا کنید

شنبه، سیزدهم خرداد ماه 1368 ساعت 13 ظهر، مسجد جامع جماران

پیرمردی چاق و اخمو داشت اذان می گفت. صدایش شبیه حاجی فیروزهای شب عید بود. دویدم طرف جا مُهری. محسن قبل از من رسیده بود. بغلش را پُرِ مُهر کرده بود. پیراهنش خاکی شده بود. دست هایش را محکم به پیراهنش گرفته بود تا مهرها نریزد. با هم بین صف های نماز راه افتادیم برای پخش کردن مهرها. همه مهر داشتند. بعضی پیرمردها برای دلخوشی ما یکی از ما می گرفتند. همه به زور به ما می خندیدند. پیرمردها همیشه به ما می خندیدند. من انواع شکلات را در صف های نماز از اهالی مسجد گرفته بودم. حالا کسی نمی خندید. دو سه روز بود در جماران دیگر کسی نمی خندید. گوشه ی مسجد شلوغ بود. محسن را تنها گذاشتم و رفتم قاطی جمعیت. از لابه لای دست و پای مردهای ناراحت جماران رد شدم و به حاج عیسی رسیدم. حاج عیسی خادم بیت امام بود. آنقدر نورانی و دوست داشتنی بود که می خواستی بغلش کنی. قبلا چند باری با هم از نانوایی برگشته بودیم. گریه می کرد. می گفت: دکترها گفته اند حال امام وخیم است. نمی دانستم وخیم یعنی چه! از لب گزیدن پدر مسعود و روی دست زدن حاج محمد قصاب فهمیدم حرف بدی است. یعنی کلمه ی خوبی نیست. از گریه های حاج عیسی فهمیدم حال امام بد است. خیلی هم بد است. مردها گوش تیز کرده بودند تا همه خبرها را بشنوند. کسی سوال نمی پرسید. از لابه لای جمعیت بیرون آمدم. در یکی از قفسه های جا قرآنی دم در مسجد، عکس امام بود. عکس را برداشتم. می خواستم گریه کنم. امام داشت می خندید. صورت امام را بوسیدم. صدای مکبر بلند شد. قد قامت الصلاة. قد قامت الصلاة.

یتیم شدیم، امام رفت

شنبه، سیزدهم خرداد ماه 1368 ساعت 23 شب، سر سفره شام


سفره پهن بود. مادرم بغض کرده بود. مادر بزرگ گریه می کرد. مادر با عجله بشقاب رضا را پر کرد. چند قاشقی خورش روی پلوی رضا ریخت. بشقاب را جلوی رضا گذاشت. رضا با قاشقش روی سفره ضرب گرفته بود. بشقاب که جلویش قرار گرفت صدای قاشق خودی نشان داد. صدای قاشق بدون وقفه و منظم می آمد. کف گیر دانه های برنج را درون بشقاب می ریخت. آن شب بغض مادرم فرق می کرد. اشک هایش لحظه شماری می کردند. برای اینکه من و رضا غذایمان را بخوریم گریه نمی کرد. می دانست اگر گریه کند ما هم گریه می کنیم. مادر نگاهی به رضا انداخت. تشری زد. غذایت را بخور رضا. رضا ابروهایش را بالا انداخت. «نمیخوام. دوست ندارم.» دروغ می گفت. قاشق را جلوی دهانم آوردم. داغ بود. فوت می کردم. مادر محکم گفت: «فوت نکن غذاتُ.» مادر بزرگ گوشه ای نشسته بود. اشک می ریخت. قرآن می خواند. صدای زنگِ در، سکوت اشک آلود خانه را شکست. رضا از جا پرید. پدر با رضا وارد شدند. پدر که همیشه از دور صدای سلامش می آمد، با صورتی خیس اشک وارد شد. آرام سلام کرد. گوشه ای رفت و نشست. زانوی غم بغل کرد. گفت: «یتیم شدیم.» مادر که انگار منتظر این جمله بود، بغضش را ترکاند. گریه پدر را فقط در روضه ها دیده بودم. رضا گفت: «بابا راستِ که میگن امام مُردِ؟» پدر رضا را بغل گرفت. آره بابا. بیچاره شدیم. مادر بزرگ داشت قرآن می خواند.

کسی باور نمی کرد که رفته باشد

یکشنبه، چهاردهم خرداد ماه 1368 ساعت 10 صبح، کوچه منتهی به بیت امام (ره)

روی پله ی جلوی در ایستاده بودم. جمعیت را نگاه می کردم. همه سیاه پوش بودند. مرد، زن، پیر، جوان و کودک و خردسال، با هم راهی بیت امام شده بودند. گاهی جمعیت هل داده می شد داخل حیاط خانه ما. گرما و عطش غوغا می کرد. پیرمردی که عکس پسر شهیدش را در دست داشت، نزدیک بود زیر پای جمعیت لگدمال شود. مرد میانسالی تا به من رسید، داد زد: «برو شلنگ حیاطتان را بیرون بیار.» ترسیدم. دویدم داخل حیاط و شلنگ را بیرون آوردم. جلوی در که رسیدم، جوانی را جلوی در خانه دراز کش و بیهوش دیدم که دکمه های پیراهنش را باز کرده بودند. مرد میانسال شلنگ را از دستم کشید. باز فریاد زد. «برو آبُ باز کن.» در حیاط باز شد. دویدم. جوان دیگری را بیهوش، روی دست، داخل حیاط آوردند. طولی نکشید که حیاط پر شده بود از کسانی که از شهرهای مختلف به جماران آمده بودند و خبر فوت امامشان را باور نمی کردند و در آن حرارت ظهر 14 خرداد بیهوش شده بودند.

اماما! راهت ادامه دارد...

غروب دوشنبه، پانزدهم خرداد ماه 1368 ساعت 17 صبح، حسینیه امام خمینی (ره)

تازه از بهشت زهرا (س) به خانه رسیده بودیم. صدای ضجه ی مردم هنوز در گوشم بود. «عزاعزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت شکن، پیش خداست امروز.» روز عجیبی بود. دریای جمعیت بود. ساحل نداشت. هم خسته بودم هم غصه دار. فقط چند باری امام را از نزدیک دیده بودم. از آرمان های امام چیزی نمی دانستم و اصلا این حرف ها را نمی فهمیدم. اما عکس امام هم حتی دلم را آرام می کرد. این روزها هم بعد از این همه سال یاد و عکس امام هست که آرامم می کند.



نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها