اين بار ميهمان اين سرباز قديمي جنگ خبرنگاران بودند. فرحناز رافع رئيس
سازمان داوطلبان هلال احمر هم به دليل روزهايي كه اين داوطلب هلال احمر در
خط مقدم عاشقانه مقاومت مي كرد تقدير كرده و نشان برترين داوطلب را به آمنه
وهاب زاده اعطا كرد. اين جانباز شيميايي در جمع خبرنگاران گفت: همين چند
روز قبل بود كه براي پا درد رفته بودم دكتر كه در عكسها مشخص شد تركشي در
پايم جا مانده است كه پزشكان بيرون آوردند. انگار هنوز در بدنم جنگ ادامه
دارد.
متولد شهر اردبیل است. آمنه در دوران کودکی به دلیل شغل تجارت پدر همراه
با خانواده برای سکونت به شهر سامراء عراق نقل مکان کردند. پدر آمنه به
دلیل فعالیتهای سیاسی و انقلابی همیشه با یاران امام خمینی(ره) در کاظمین و
نجف در ارتباط بود و این تعاملات در زندگی، تربیت و شخصیت آمنه تاثیر گذار
شد.
* خبرگزاری مهر - گروه اجتماعی: خانم وهاب زاده شما در دوران انقلاب فعالیت سیاسی هم داشتید؟
- آمنه وهاب زاده: 15ساله بودم که پدرم به طرز مشکوکی
درعراق به شهادت رسید و من هم به دلیل فعالیتهای ضد شاهنشاهی ایران در عراق
از طرف استخبارات رژیم بعث به ایران تبعید شدم. خوشبختانه خواهرم در تهران
سکونت داشت و من در منزل ایشان مستقر شدم. بعد از چند روز به من گفتند که
باید با آقای عسگراولادی و آقای نعیمی همکاری سیاسی داشته باشم.
یکی از وظایف مهمی که از طرف حزب بر عهده من بود توزیع و نصب به موقع
اعلامیه ها و سخنرانیهای حضرت امام بود که چندین بار هم از طرف ساواک
دستگیر و زندانی شدم و چون مدرکی نداشتند مرا آزاد کردند. آن دوران به دلیل
جوانی و پتانسیلی که داشتم خیلی فعال بودم و درکنار فعالیتهای سیاسی
دورههای مختلف امداد و درمان را گذراندم تا بتوانم در راهپیماییها و
درگیریها کمک حال زخمی ها باشم.
* فعالیتهای شما بعد از پیروزی انقلاب از کجا شروع شد؟
- بعد از پیروزی انقلاب اسلامی همچنان با حزب در ارتباط بودم ولی پس از
آغاز جنگ تحمیلی به عنوان مسئول تحویل شهدا در بیمارستان امام خمینی(ره)
تهران مشغول به کار شدم. این مسئولیت پایدار نبود و پیشنهادات زیادی برای
پستهای مهمتر می شد، زیرا درآن بحبوحه انقلاب و جنگ بسیاری از قسمتها و
نهادها نیازمند اشخاص انقلابی بود. مسئولان هم براساس تواناییهای من
پستهایی اعم از مسئولیت امورخواهران در جهاد سازندگی کرج، مسئول گروه
خواهران در ستاد نمازجمعه تهران و مسئولیت حفاظت و امنیت خواهران نمازجمعه
تهران را بر عهده ام گذاشتند.
قبل از انقلاب بر اثر شکنجه های ساواک کمی زخمی شدم ولی شلاقها تنها کبودی
در بدنم به جا گذاشته بود. اولین مجروحیتم بر می گردد به سال 1359 زمانی
که مسئولیت حفاظت و امنیت خواهران نماز جمعه تهران را بر عهده داشتم. در
یکی از نمازهای جمعه منافقین اقدام به بر هم زدن جمع نمازگزاران کردند و
مردم را مورد ضرب و شتم قرار می دادند. من هم که وظیفه نجات جان زنان
نمازگزار را بر عهده داشتم به طرف زنان منافق داخل جمعیت رفتم که یک بلوک
سیمانی به پایم پرتاب شد، پایم شکست و روانه بیمارستان شدم.
*چگونه وارد جبهه و خط مقدم شدید؟
- پتانسیل جوانی، شور انقلابی و حس دفاع از کشور در وجود من نقش بسته بود و
زمانی که حضور مردم در جنگ اعلام شد با همان پای شکسته از بیمارستان امام
خمینی(ره) تهران به طرف مسجد جامع "واقع در پل سیمان شهرری" به راه افتادم
تا از طرف کمیته انقلاب اسلامی به جبهه اعزام شوم. پس از ثبت نام و گذراندن
دوره های مختلف نظامی در پادگان جی تهران و همچنین آموزش چهار ماهه دوره
هایی اعم از سلاحهای سنگین، رانندگی تانک، عبور از دیوار مرگ، سقوط آزاد،
تاکتیکهای رزمی، رزم شب و... به عنوان امداد گر به جبهه جنوب اعزام شدم.
پس از حضور در جبهه مدتی به عنوان امدادگر در بیمارستان پتروشیمی کار
امدادی و بهیاری انجام می دادم. در آن لحظات کار پرستاران تنها پرستاری و
درمانی نبود ما هم مشاور روانشانس بودیم، هم سنگ صبور رزمندگان و هم
نویسنده وصیت نامه ها و حتی خاک تیمم برای رزمندگان مجروح تهیه می کردیم تا
نمازشان قضا نشود.
چون به زبانهای عربی وانگلیسی مسلط و دورههای کامل نظامی واطلاعاتی را
گذرانده بودم به ماموریتهای برون مرزی اعزام می شدم به خصوص ماموریت به
بغداد و شهرهای مختلف عراق. یکبار همراه با شهید حاج ابراهیم همت با یک
گروه 6 نفره چریکی ماموریت داشتیم تا از مرز سردشت به طرف کردستان عراق
برویم. پس از گذشتن از کوهستانهای صعب العبور به مناطق مین گذاری رسیدیم که
شناسایی شدیم. آن زمان کردهای عراقی و ستون پنجم همه جا نفوذ داشتند. چند
خمپاره به طرف ما شلیک شد که با برخورد به میدان مین انفجارهای مهیبی را
ایجاد کرد که از موج انفجار بیهوش شدم. شهید همت به دلیل مصدومیت من عملیات
را متوقف کرد و سریعا به مقر برگشتیم. بعد از آن حادثه من 40 روز در کما
بودم.
در مورد شهید چمران باید بگویم: شهید چمران را در جبهه نمی توانستی پیدا
کنی چون او همه جا بود. من پس از گذاراندن دوره های چریکی در لبنان یک بار
او را در جبهه در حالی که پاهایش مجروح شده بود دیدم. پس از درمانها و
پانسمان اولیه با وجود اینکه نیاز به استراحت داشت از جایش بلند شد و به
طرف خط مقدم حرکت کرد. حتی یکی از عکسهایم را با شهید چمران بر دیوار یکی
از شهرهای جنوبی کشور ترسیم کرده اند.
* ماجرای اولین مجروح شدنتان در جبهه؟
- اولین مجروحیت من بر می گردد به شبیخون رژیم بعث به ایستگاه عملیات
آبادان که بسیاری از بچه های رزمنده شهید شدند. آن شب پس از حمله عراقیها
به گروه امدادی بی سیم زدند که آمبولانس اعزام کنند ولی آمبولانس به
ماموریت رفته بود. وقتی هم که آمبولانس آمد راننده آنقدر خسته و زخمی بود
که نمی توانست دوباره اعزام شود برای همین خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و
به طرف منطقه براه افتادم. وقتی به آنجا رسیدم با صحنه تکان دهنده ای
روبرو شدم.همه بچه ها شهید شده بودند و آنهایی هم که نفس می کشیدند آنقدر
خون زیادی از بدنشان رفته بود که کاری از دست من بر نمی آمد. در این میان
یک مجروح خیلی وضعیت وخیمی داشت و من به هر زحمتی بود او را سوار آمبولانس
کردم. رزمنده زخمی به زحمت لبهای خشکیده اش را تکان داد و گفت: امدادگر
گفتم: بله. بعد گفت: راننده آمبولانس. گفتم بله منم. بعد بیهوش شد. همین
لحظه یکی از رزمنده ها که جان سالم به در برده بود و تنها از کتفش خون می
آمد جلو آمد و گفت: خواهرم شما به مجروح برسید من رانندگی می کنم.
از بد حادثه راننده آمبولانس مسیر برگشت را فراموش کرد و با وجود اینکه
نباید چراغ آمبولانس را در شب روشن کرد این کار را انجام داد. که با روشن
شدن چراغ آمبولانس عراقیها ما را به گلوله و خمپاره بستند. آنقدر آتش زیاد
بود که صدای خودم را نمی شنیدم فقط احساس کردم شکمم می سوزد. وقتی به
بیمارستان پتروشیمی رسیدیم آنقدر به آمبولانس شلیک شده بود که مجبور شدند
برای بیرون آوردن ما درب آمبولانس را اره کنند. وقتی درب آمبولانس باز شد
دکتر گفت: "این خواهر که متعلقات شکمش روی زمین ریخته..." آن وقت بود که
بیهوش شدم.
بعد مرا به داخل بیمارستان منتقل کردند و روده هایم را به داخل شکم
برگردانده و آن را با یک دستمال بسته بودند. وقتی مرا به اتاق عمل منتقل
کردند علائم حیاتی من از کار افتاد و به علت کثرت مجروحین مرا به سرعت به
معراج شهدا منتقل کردند.
نمی دانم چند روز طول کشید ولی روزی که می خواستند شهدا را به داخل خودروی
حمل شهدا منتقل کنند دیدند مشمعی که مرا داخل آن پیچیده بودند بخار کرده
است. سپس مرا به سرعت به داخل بیمارستان منتقل کردند. دوستان حاضر در
بیمارستان می گفتند: دکتر وقتی که دوباره شما را دید گفت: چرا دوباره این
شهید را اینجا آوردید؟ و مسئولین حمل شهدا گفتند آقای دکتر ایشان زنده اند!
پزشکان که خیلی خوشحال شده بودند مرا به اتاق عمل منتقل کردند و امروز در
خدمت شما هستم.
وقتی که جانباز شیمیایی آمنه وهاب زاده گلدانهای خانه اش را آب می داد
گفت: این گلدانها مرا یاد آن پنج شهیدی می اندازد که بعد از عملیات آنها را
در سنگری منفجر شده پیدا کردم. همگی زنده بودند ولی وقتی به هریک آب تعارف
می کردم می گفتند اول به دوستم بده تا اینکه وقتی نوبت به پنجمین نفر رسید
همگی شهید شدند در حالی که سرهایشان روی شانه یکدیگر بود.