کد خبر: ۱۳۶۶۶۹
زمان انتشار: ۱۰:۱۱     ۰۷ خرداد ۱۳۹۲
دژبان با همان لهجه ترکی گفت: برگه تردد. باکری هم در آمد که: من باکری هستم. گفت: آقا نمی شود،شما باکری باش . به من گفته اند امضای باکری.

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، درطول دوران درخشان دفاع مقدس مردان و فرماندهان بزرگی بودندکه با درایت خود پیروزی های زیادی نصیب لشگر اسلام می کردند و اخلاق و رفتار و مدیریت شان زبانزد رزمندگان بود. روایت زیر از این ویژگی ها حکایت می کند.

***

قرار شده بود در منطقه بمو عملیات شود. نیروهای اطلاعات عملیات لشگر مقرشان سرپل ذهاب بود و هر روز می‌آمدند به سمت شیخ صالح برای شناسایی. کنار جادهای که از سرپل ذهاب می رفت به شیخ صالح، پس از ارتفاع «گاری» پشت یک خاکریز نیروهای ارتش مستقر بودند.

هر روز یکی دو ماشین ارتشی در این جاده تردد می‌کردند و طبیعتا عراق این تعداد عبور و مرور را عادی تلقی می کرد. از وقتی پای بچه های اطلاعات عملیات به این جاده باز شد، مهدی باکری سر این جاده دژبانی گذاشت تا کسی بدون برگه تردد وارد منطقه نشود. مثلا در یک روز، پنج یا شش ماشین وارد جاده نشوند که عراقی ها بویی ببرند که خبری هست.

یک روز من، حاج همت، رضا دستواره، عباس کریمی و مهدی باکری با جیپی که شبیه جیپ های ارتش بود، حرکت کردیم تا وارد منطقه شویم. از جیپ های ارتش استفاده می کردیم تا عراقی ها متوجه تحرکات اضافی در منطقه نشوند.

در آن جاده، هم نیروهای ضد انقلاب و هم نیروهای اطلاعات عملیات دشمن رفت و آمد می کردند و علاوه بر خبر رسانی به دشمن، از ساعت پنج یا شش بعدازظهر به بعد، به نیروهای ایرانی کمین هم می زدند.

صبح راه افتادیم که از این جاده وارد منطقه بشویم. رسیدیم به دژبانی لشکر عاشورا . همان دژبانی ای که به دستور باکری بر پا شده بود. دژبان آمد پای ماشین و گفت؛آقا نمی شود بروید.

گفتیم: برای عبور از این جاده چه چیزی باید داشته باشیم؟

 با همان لهجه ترکی گفت:برگه تردد. باکری هم در آمد که: من باکری هستم. گفت: آقا نمی‌شود، شما باکری باش . به من گفته اند امضای باکری. من فقط امضای باکری را می شناسم. خودش را نمی شناسم.

هر کاری کردیم، دژبان نگذاشت که وارد جاده شویم. باکری گفت:خب، همین الان امضا می‌کنم. گفت:نه، باید بروید قرارگاه از مسوول ما برگه بگیرید و بیاورید. البته فکر می‌کرد که با اوشوخی می‌کنیم. نیم ساعتی با این دژبان سر و کله زدیم. هر کاری کردیم نگذاشت برویم. باکری خوشش آمد. 

پیاده شد و صورتش را بوسید و گفت: خب، حالا که نمی گذاری برویم، ما هم بر می گردیم. برگشتیم و آمدیم پایین تر. یک جاده غیر قابل استفاده بود که اصلا ماشین در آن تردد نمی کرد. بعضی جاهایش را هم آب برده بود. حاج عباس کریمی قبلا از این جاده تردد کرده و آن را می شناخت.

انداختیم توی این جاده و رفتیم و رسیدیم به ارتفاع گاری و وارد جاده گاری شدیم که تردد در آن کار خیلی خطرناکی بود. جلوتر که رفتیم رسیدیم به یک گردنه که ناگهان از دو طرف شروع کردند به تیر اندازی. جاده پیچ و خم زیادی داشت و دو سه تا از بچه‌ها هم مسلح بودند و بی هوا تیراندازی می کردند، چون کسی را به چشم نمی دیدم. همین طور به راه‌مان ادامه دادیم و برای هیچ کدام‌مان اتفاقی نیفتاد.

راوی:سردار جعفر جهروتی زاده

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها