کد خبر: ۱۳۵۲۹
زمان انتشار: ۱۳:۳۴     ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
خبرنامه دانشجویان ایران: غلام‌علي نسائي/ براي اولين‌بار است که اين‌ها را مي‌نويسم، انگار همه وجودم خرد مي‌شود. حالا که فاش شده‌ام، نمي‌دانم چرا مي‌ترسم. بعضي حادثه‌هاي خيلي کوتاه، مثل خوردن يک گلوله به پهلويت، براي ابد تو را درگير خودش مي‌کند.

از شبي که اعلام کردند حال امام رو به وخامت است، يک ميني‌بوس از بچه‌هاي جنگ از محله‌مان با هم آمده بوديم. زده بوديم به پايتخت. از همه جا بودند: پاکستان، هند، عراق، افغانستان، فلسطين، لبنان.
 


جنازة امام را که آوردند، ما وسط معرکه بوديم. دور تا دورمان کانتينر؛ بيرون از آن، محوطة ممنوعه. عاشورايي بود. هوا بسيار گرم بود. مردمِ يک‌دست مشکي‌پوش، روي خاک نشسته بودند. بسياري از مردم حيران و سرگردان، انگار گم شده باشند، يا دنبال گمشده‌اي باشند.

يک درخت هم نبود، آفتاب بود و آفتاب، تا چشم کار مي‌کرد مردمي با روح پريشان، گداخته و ذوب شده در ولايت؛ مثل زمان جنگ، از همة اقشار آمده بودند. بعضي‌ها خانوادگي، بچة کوچک و شيرخواره را زير آن آفتاب سوزان با خود آورده بودند. كوچك و بزرگ اشک مي‌ريختند، دخترهاي كوچك، گوشة چادر مادرشان، از غم پيچيده بودند. قيامتي بر پا بود. مشک‌ها دست به‌دست مي‌چرخيد. اسفند و عود و عنبر. خيمه‌به‌خيمه اشک بود. شمع‌ها روي خاک بود و همه پروانه شده بودند.

دور تا دور کانتينر سرباز گذاشته بودند. قدم به قدم؛ همه سياه‌پوش. به هر سختي‌اي كه بود روي يکي از کانتينرها رفتم. محوطه‌اي حدود دويست متر مربع بود که داشتند وسط آن براي امام قبر مي‌کندند. با سختي بسيار به لبة کانتينر رفتم که ناگهان از پشت هلم دادند و به پايين كانتينر پرتاب شدم. بچه‌هاي پاسدار، زير کانتينرها و ميان محوطه ايستاده بودند و مراقب بودند که کسي از بالاي کانتينر پايين نيايد. همين که از جايم بلند شدم، يک پاسدار كه سياه پوشيده بود، سرم داد کشيد که چرا پايين پريدم.

آن‌قدر هول امام را داشتم که وقتي از دو متري پرت شدم، با آن‌همه زخم جنگ كه توي تنم بود، هيچ دردي حس نکردم. بلند شدم مقابل آن برادر پاسدار که خودش از بچه‌هاي جنگ بود. من دست‌هايم را به نشانة عذر باز کردم. با بغض توي حنجره‌ام گفتم: به‌خدا هلم دادند.

بعد زوم کرد روي دست‌هاي زخمي‌ام. گفت: جانبازي!؟ سرم را پايين انداختم، چيزي نگفتم. دست راستم بدجوري تابلوي جنگ بود؛ يک‌جوري خاص همة نشانه‌هاي جنگ ازش از دور پيداست. ته‌اش گفتم: زخمي جنگم، نه جانباز؛ جانبازي حرمت دارد که ما نداريم.

توي آن هول‌وولا گفت: کجا زخمي شدي؟

گفتم: جفير، جفير...

بعد انگار يک مشت آب پاشيده باشند توي صورتش، سرد شد، ملايم. آرام نگاهي به بالا کرد و گفت: شانس آوردي، چيزيت نشد.

گفتم: نه شکر خدا، چيزيم‌ نشده.

بعد چند بي‌سيم به‌دست سريع آمدند جلو و گفتند: براي چه پريدي؟ مگر نمي‌داني ممنوع است؟ از کجا پريدي؟

برادر پاسدار به آن‌ها گفت: مشکلي نيست، آشناست. از خود ماست.

منظورش خادمان به حرمت امام در محوطه بود. آن‌ها هم رفتند. کمي با هم حرف زديم. بعد بي‌سيمش صدا کرد و از هم جدا شديم.

در محوطة ممنوعه، خيلي جمعيت نبود. مگر آن‌ها که مجوز داشتند. قبر امام که کنده شد، خودم را رساندم پاي قبر. بيش‌ترمان که توي آن‌ محوطه بوديم، از بچه‌هاي جنگ بوديم. چون نزديک بود که امام را بياورند، روي کانتينر‌ها از نيروي نظامي پر شد که کسي پايين نياد.

تابوت امام را كه آوردند، همه دور بال‌گرد را گرفتند. بچه‌ها چنان به تابوت چسبيده بودند كه نمي‌شد كاري كرد. به‌دليل ازدحام جمعيت و شلوغي بسيار، كفن امام پاره شد و پاهاي امام ديده شد. من از دو متري، پاي امام را ديدم. خيلي نوراني بود. يک لحظه حس کردم بچه‌ها دارند بال‌گرد را مي‌کشند پايين، كه بعد امام را بردند.
همين‌طور وسط جمعيت کشيده شدم کنار قبر. ناگهان پايم سر خورد و افتادم داخل قبر. يک لحظه حال خاصي پيدا کردم،  به‌سرم زد که توي قبر امام، جايي که قرار است تا دقايقي ديگر امام به خاک سپرده شود، براي لحظاتي به پهلو دراز بکشم.

مثل دوران جنگ شده بود که بچه‌ها يواشکي، براي خودشان قبر مي‌کندند و مناجات و نمازشان را مي‌خواندند. توي آن همهمه و زاري همه چيز برايم ساکن شده بود. تنها کاري که کردم، فقط چشمانم را بستم، شايد يک دقيقه توي قبر امام با تمام آرامش به پهلوي راست خوابيدم. ناگهان از بالا مشت‌مشت خاک به سروصورتم ريخته شد. يك‌ مرتبه آن‌هايي که بالاي سرم ايستاده بودند بهم زل زدند. کلي خاک رويم ريخته بودند. حس غريبي داشتم که قابل بيان نيست. در حال خودم بودم كه يکي از بچه‌ها خم شد و من را بيرون کشيد و خودش را انداخت توي قبر امام.

و اين شد که همة بچه‌هايي که دور قبر امام بودند براي يک لحظه هم كه شده توي قبر دراز مي‌کشيدند. همة احساسم توي جنگ بود. مگر چند نفر از اين همه زائران دلسوخته و عاشق به امام مي‌توانستند در قبر امام، جايي که قرار است امام براي ابد، پيکر معطرش، دفن شود، لياقتي يافته باشند؟ من اين توفيق را کسب کرده بودم.

بعد که امام را آوردند، پيراهن مشکي‌ام را تکه‌تکه کردم و به پيکر معطر امام تبرک کردم. لحظه‌اي که امام را توي قبر گذاشتند، کنار تابوت امام، دستم را گره زده بودم که از امام در آن لحظه‌هاي حساس دور نشوم. باز هرچه داشتم به تابوت امام تبرک کردم.

وقتي امام را گذاشتند توي خاک، سنگ لحد را روي پيکر امام گذاشتند. خاک‌ها را که ريختيم، ناگهان بچه‌ها ريختند و خاک  قبر امام را به تبرک مشت‌مشت خالي کردند. من هم ريختم توي جيب شلوارم و توي زير پوشم. ناگهان متوجه شديم که همه خاک قبر امام تمام شد! رسيده بوديم به سنگ لحد. واقعاً داشتند سنگ لحد را هم برمي‌داشتند.

يك‌مرتبه شلوغ شد. غوغايي بود، هيچ کس نفهميد اين همه خاک چه‌طور دو، سه دقيقه‌ آن هم مشت‌مشت کجا رفت. کاش کسي فيلمش را مي‌گرفت، اما آن‌قدر فشار و هيجان‌ بود که فيلم‌بردار‌ها نمي‌توانستند نزديک شوند. ناگهان فرياد‌ها بلند شد.  بچه‌ها داد مي‌کشيدند، قبر امام خالي شد! قبر امام خالي شد، بچه‌هاي جنگ زار‌زار گريه مي‌کردند. با مشت مي‌کوبيدند به پهلوي آن‌هايي که مي‌خواستند نزديک شوند. همه ترسيده بودند. مردم از روي کانتينر‌ها پايين آمده بودند. انگار دنيا رها شده باشد.

ياد زمان جنگ افتادم! آن‌جا که فرمانده پشت بي‌سيم فرياد مي‌کشيد با بغض شکسته و درهم: من هلي‌کوپتر مي‌خواهم، من هلي‌کوپتر مي‌خواهم! از همه درونش فرياد فوران مي‌کرد.

 بعد چند ثانيه هم شايد طول نکشيد که يک بال‌گرد آمد، درست روي سرمان؛ يك کانتينر زير بالگرد بسته بود. ما هم  روي قبر امام محافظ شده بوديم. بچه‌ها خودشان را انداخته بودند روي قبر خالي از خاک امام که سنگ لحد را برندارند.

بال‌گرد آرام‌آرام آمد. باد پروانه‌ها داشت تكانمان مي‌داد. ما پروانة امام شده بوديم و نمي‌گذاشتيم کسي دست به سنگ لحد بزند. کانتينر لحظه‌به‌لحظه به زمين نزديک‌تر مي‌شد. اگر كنار نمي‌رفتيم، زير کانتينر پرس مي‌شديم. کانتينر را گذاشتند روي قبر امام. باز مردم داشتند هلش مي‌دادند. ناگهان فضا باز شد و جمعيت هجوم آورد. ديگر توان ايستادن نداشتم. داشتم از تشتنگي خفه مي‌شدم. دورتر از جمعيت، روي خاک، زير آفتاب پهن شدم.

 با خودم فکر کردم ديگر کارم تمام است. من خواهم مرد. تا آن لحظه کنار امام آن‌همه فشار را حس نمي‌کردم. متوجه دستانم شدم که ورم کرده بود. پيراهنم پاره‌پاره توي تنم بود و پر از خاک. رفتم جايي که بچه‌هامان بودند.

بچه‌ها زير سايه درخت‌ها دراز کشيده بودند، قيافه‌ و لباس‌هايم بدجور خاکي و آفتاب‌سوخته شده بود؛ درست مثل روز‌هاي جنگ. فقط تشنه بودم، مثل وقتي که زخمي جنگ شده بودم! آب... آب... آب، بعد خاک‌هاي قبر امام را که به تبرک آورده بودم، بين همة بچه‌هاي گروه تقسيم کردم.

خاک را دست‌به‌دست چرخانديم. همه حالي پيدا کردند. بچه‌ها با بوي خاک قبر حضرت امام، تمام خستگي سه‌روزه‌شان، فروکش کرد، ما با آن خاک دوباره جان گرفتيم. ما الکي شعار نمي‌داديم؛ ما تا پاي جان براي امام ايستاديم، نام حضرت امام که برده مي‌شد، حال‌مان خاص مي‌شد.
ولايت، همة هستيمان است. بدون ولايت راه به‌جايي نخواهيم برد.
ما بسيجيان امام خميني(ره)، بچه‌هاي جنگ، دوباره جان گرفتيم؛ آري، ما با ولايت زنده‌ايم...
اخبار ویژه
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها