به گزارش 598 به نقل از رجا، سیروس مقدم نیازی به معرفی ندارد. او حالا-
چه کارهایش را دوست داشته باشیم چه نه- مهمترین سریال ساز صداوسیماست و
تعدادی از پرمخاطب ترین آثار تاریخ رسانه ملی را ساخته. ضميمه فرهنگ و ادب
روزنامه فرهيختگان با او به بهانه «پایتخت» که از سوی مخاطبین تلویزیون به
عنوان بهترین سریال نوروزی ده سال اخیر انتخاب شد گفت و گوي مفصلي انجام
داده است كه خواندنش خالي از لطف نيست:
برای سوال نخست بد نیست توضیح دهید که کارتان را از کجا شروع
کردید و آیا در شروع کارتان تصمیمی داشتید مبنیبر اینکه تنها در تلویزیون
فعالیت کنید؟
واقعیتش این است که نه واقعا برنامهریزیای برای این کار وجود نداشت
یعنی شاید اگر من نسبت فامیلی با آقای تقوایی نداشتم و ایشان مرا تشویق
نمیکرد که جذب کار سریال و فیلم شوم و بعد هم خودم علاقهمند نمیشدم که
حرفههای مختلف را در سینما و تلویزیون تجربه کنم و اگر رشته تحصیلی من که
نقاشی و هنرهای زیبا بود، ارتباط غیرمستقیمی با هنر تصویر نداشت، شاید مسیر
زندگیام مسیر دیگری میشد و الان موقعیت دیگری داشتم.
ولی واقعیت این است که اینها همه دست به دست هم دادند و سیروس مقدم از
سال 1353 با سریال «داییجان ناپلئون» بهعنوان دستیار طراح صحنه و لباس که
با رشته تحصیلیاش یعنی گرافیک و نقاشی ارتباط داشت، شروع کرد و بهتدریج
در یک مسیر هفت، هشت ساله بیشتر به تلویزیون و سینما گرایش پیدا کرد و
نقاشی و گرافیک که درسش را میخواند، کمکم به سایه و حاشیه رفت تا وقتی که
آقای تقوایی میخواست ساخت سریال «کوچک جنگلی» را شروع کند مستقیمتر
درگیر کار شدم و بعد هم با آقای افخمی کار را ادامه دادم و در این حرفه
ماندم.
بعد از «داییجان ناپلئون»، «کوچک جنگلی» هم مال تلویزیون بود و خود به
خود ارتباطی با تلویزیون برقرار شد. در این ارتباطها مدیران مختلفی هم که
آمدند، کوشش و پشتکار و علاقه یک آدم را میدیدند و بعد از اینکه «کوچک
جنگلی» تمام شد، یادم هست یک سریال تلویزیونی به اسم «سلسله» حکمت قرار بود
ساخته شود و قرار بود هر قصه را یک کارگردان بسازد. این اولین تجربه مستقل
من بود. تلویزیون این ریسک را کرد و این اجازه را به من داد که یکی از
اپیزودها را کارگردانی کنم و درواقع جایزهای بود که به آدمی که دو سال در
پروژه «کوچک جنگلی» کار کرده بود، داده شد. من هم داشتم خودم را محک
میزدم.
چه سالی بود؟
فکر میکنم سال 64 بود. نتیجهاش فیلمی به اسم «مار» شد که در اولین
دوره جشنواره فجر بهعنوان اولین کارم دیپلم افتخار هم گرفت و خود به خود
این مسیر به سمت تلویزیون کشیده شد تا الان که در خدمت شما هستم.
برویم سراغ سریال اولتان که فکر میکنم سریال «به سوی افتخار» بود و اتفاقا در زمان خودش خیلی خوب هم دیده شد...
یادم هست شبکه سه داشت راهاندازی میشد و در سیاستهای تلویزیون بود
که شبکهای برای ورزش و جوانان راهاندازی شود و در واقع ما جزو اولین
آدمهایی بودیم که این شبکه با امثال ما شکل گرفت. مدیریت آن آقایان جعفر
صافی، میرمیران و افخمی بودند و ما بهعنوان سازنده اولین نفراتی بودیم که
جذب این شبکه جوان شدیم و اولین سریالی هم که شبکه سه کار کرد، همین سریال
«به سوی افتخار» بود و چون هدفش جوانان و ورزش بود، طبیعتا اولین سریال
ورزشی هم کار شد. آن روزها در فوتبال بحث بازیکنسالاری و دلالی مطرح شده
بود و من هم سوژه فوتبال و مسائل پشت پرده آن را انتخاب کردم. سریال در
زمان خودش بازتاب خوبی داشت، چون مسائل تازهای در آن مطرح شده بود، ولی به
لحاظ ساختار و شکل اولین تجربه سریالی من بود و نقاط ضعف زیادی داشت.
نکته مهمی که در کارنامه شما هست، این است که از همان اولین
کارهایتان با بازیگران بسیار معروفی کار کردید. در اولین کار، چطور آقای
عبدی یا آقای داریوش ارجمند به شما اعتماد و برایتان بازی کردند؟
فکر میکنم دلیل اصلیاش این بود که در زمانی که مدیر تولید آقای
کیمیایی یا دستیار آقای تقوایی بودم یا با خانم میلانی یا با آقای امرالله
احمدجو و تیمهای حرفههای کار میکردم، این شانس را داشتم که با اکثر
بازیگرهای خوب آشنا شوم، مثلا با آقای عبدی در فیلم «ای ایران» شش ماه
زندگی کردیم.
نکته جالب این است که سریالهایی که شما ساختهاید- فارغ از
اینکه موافق یا مخالف آنها باشیم- در دوران پخششان سریالهای مهم و قابل
بحثی بودهاند. این موضوع از کجا میآید؟ ذائقه مخاطب را چگونه تشخیص
میدهید که فکر میکنید مثلا الان وقت مطرح کردن این موضوع است؟
فکر میکنم به گذشته تربیتی آدم، موقعیت و پایگاه اجتماعیای که در آن
زندگی میکنند و طبقهای که به آن تعلق دارند، برمیگردد. من در یک خانواده
متوسط شهرستانی بزرگ شدم و از شهری مثل آبادان این امکان را پیدا کردم
که برای تحصیل به شهر بزرگتری مثل تهران بیایم. بعد چون پدرم گمرکچی بود،
این شانس را داشتم به دلیل انتقال او به شهرهای مختلف با فرهنگها،
سلیقهها و مردمان بسیار متنوعی دمخور شوم. مثلا بهعنوان یک نوجوان یک سال
در کرمانشاه زندگی کردم و نوع خاصی از آب و هوا، فرهنگ، رسوم و مردمان را
تجربه کردم و دو سال در سیستان و بلوچستان بودم که فرهنگ، آب و هوا، مردمان
و رسوم کاملا متفاوتی داشت. بعد زندگی در شهرهای مختلف خوزستان، بوشهر و
بعد تهران یعنی طیف وسیعی از مردمشناسی ناخودآگاه روی سیستم تربیتیام
تاثیر گذاشت.
این روحیه از ابتدا در سیروس مقدم شکل گرفت که در سرزمینی زندگی میکند
که وسیع است، مردمی با فرهنگ فوقالعاده متنوعی دارد و هر منطقه، قشر و
آدمی قصه خودش را دارد. خود به خود این موضوع تبدیل به این اصل شد که هر
وقت میخواهم سریالی را شروع کنم و تیم خودم، بهخصوص بازیگرها را جمع
میکنم، به آنها یادآوری میکنم که فراموش نکنید ما داریم سریالی را
میسازیم که یک نفر در یکی از روستاهای آذربایجان و همزمان یک نفر در
روستاهای کهنوج دارد آن را میبیند و این سریال باید بتواند پیام و حرف خود
را درست منتقل کند که برای همه ایران قابل فهم و درک باشد. ما فقط برای
تهران، آن هم از میدان ونک به بالا سریال نمیسازیم. این نتیجه این
آموزهها و این تربیت است.
از آبادان صحبت کردید. به نظر میرسد جنگ را از نزدیک لمس کردهاید. چرا هیچوقت برای ساخت سریال به طرف سوژه جنگ نرفتید؟
من جنگ را از نزدیک لمس نکردم، چون در سال 52 به خاطر قبول شدن در
دانشگاه تهران، نقل مکان کردم و به تهران آمدم، ولی بخشی از اقوام و
خانوادهام در آبادان زندگی میکردند. زمانی از نزدیک جنگ را لمس کردم که
به دلایلی مجبور شدم یکی دو بار به آبادان، دزفول و اندیمشک بروم. بعد از
خاتمه جنگ هم دنبال خانه و زندگیمان رفتم که واقعا چیز زیادی از آن باقی
نمانده بود.
ولی اینکه چرا تا حالا مستقیما به مساله جنگ نپرداختهام، علتش این است
که یا آن چیزی که مرا تحت تاثیر قرار دهد تا بتوانم مخاطبم را تحت تاثیر
قرار بدهم، برایم اتفاق نیفتاده است یا افتاده ولی شرایطی فراهم نشده است
که بتوانم آن را عملیاتی کنم. مثلا من خاطرات «سیدناصر حسینیپور» را در
«پایی که جا ماند» خواندم و با اینکه کتاب قطوری هم هست، نتوانستم آن را
زمین بگذارم.
دوست دارید «پایی که جا ماند» را بسازید؟
حتما! حتی دورخیز و صحبت هم کردیم. اما-این شاید یک گله شخصی هم باشد-
به محض اینکه سیروس مقدم روی یک موضوع انگشت میگذارد، ده تا مدعی پیدا
میشود. همین که گفتم علاقه دارم «پایی که جا ماند» را بسازم، کار سفارشی
هم نیست، یکدفعه از 10 طرف صاحب و مدعی پیدا کرد. الان هم شش ماه گذشته است
و از هیچ کدامشان خبری نیست. گفتیم باشد، شما راحت باشید و بروید بسازید.
این جور که من شنیدهام دلخواه خود سید هم این است که مقدم کار کند، ولی
به هر حال دیدم مدعیانی دارد که میگفتند میخواهیم خودمان کار کنیم، خودم
را کنار کشیدم، ولی درباره «پایی که جا ماند» واقعا آرزویم این است که روزی
بگویند میتوانی آن را بسازی و به نظرم بهترین سریالی است که میتوانم
دربیاورم. فوقالعاده است.
برگردیم به گذشته و راجع به سریال «مسافر» صحبت کنیم که آن
زمان خیلی سروصدا کرد. بحث اعتیاد تا آن روز به این شکل مطرح نشده بود.
درباره خود سریال و بازخوردهایی که داشت، صحبت کنید، چون فکر میکنم برای
اولین بار بود که کمپهای ترک اعتیاد معرفی شدند.
اتفاق جالب این است که باز سازمان تصمیم گرفته بود شبکهای به اسم شبکه
تهران راه بیندازد و «مسافر» جزو اولین سریالهایی بود که دعوت شدم. شاید
«مسافر» جزو دو سه سریالی بود که در شروع کار شبکه تهران ساخته شد.
خیلی دنبال سوژه بودم و ذهنم را درگیر کرده بود که چه چیزی میتوانم
بسازم که الان معضل بزرگ ایران و بهخصوص شهر بزرگی مثل تهران باشد، تا
اینکه طرح سریال «مسافر» توسط آقای عزیزی به دستم رسید. نگاه کردم و دیدم
قصهای درباره مواد مخدر و اعتیاد مثل خیلی از سریالهای دیگر از قبیل
«آتقی» و... است. ولی چیزی که مرا جذب و درگیر کرد و بعدا در بازنویسی
فیلمنامه آن را پررنگ کردم، این بود که قهرمان قصهاش یک زن معتاد بود و
این تا حالا در تلویزیون مطرح نشده بود یا لااقل من به این شکل ندیده بودم.
جذابیت دومی که برایم داشت، این بود که بهشدت داشت مخدر شیمیایی،
صنعتی و روانگردانها را مطرح میکرد و اینها تازه داشتند میآمدند و
کمکم جایگزین مواد مخدر سنتی میشدند و توجهی هم به آنها نمیشد. نه در
آمار و ارقام و نه در روزنامهها و صدا و سیما دقیقا به آنها نمیپرداختند
که چیز خطرناکی دارد میآید و جای چیز خطرناک دیگری را میگیرد و به علت
اینکه هزینه کمتری داشت و زمان کمتری را میبرد و عوارض دیگری نداشت،
بهشدت هم رو به گسترش بود و داشت اوج میگرفت.
و دیگر اینکه این همیشه پس ذهنم بود که چرا ما در سریالهایمان وقتی
حرف از اعتیاد و معتاد میزنیم، آدمهایی را به تصویر میکشیم که یک لنگ به
کمرشان بستهاند و چرک و کثیفند، در حالی که اعتیاد دارد شکلهای جدیدی را
در جامعه از خودش بروز میدهد که به ظاهر دیده نمیشود، ولی در خفا هست.
همه اینها دست به دست هم دادند و گفتم سوژه مسافر را کار میکنم، با اینکه
ممکن است اعتراضاتی در پی داشته باشد، موج ایجاد کند و مسائلی داشته باشد.
برویم سراغ سریال مهم بعدیتان؛ «پلیس جوان».
«روزهای زندگی» را که کار میکردیم، به یکی از زندانها که اسم
نمیبرم، برای فیلمبرداری رفته بودیم. با آدمهای آنجا که صحبت کردم و
پرسیدم: «الان چه چیزی در زندانها نگرانکننده است. نداشتن کتاب یا
تلویزیون است؟ هواخوری است؟ چیست؟» آنها جوابی به من دادند که واقعا مرا
بهعنوان هنرمندی که در جامعه زندگی میکند، نگران کرد. میگفتند بیشترین
خطری که الان زندانیان ما را تهدید میکند، ایدز است، چون یکی از دلایل
شیوع ایدز، استفاده از سرنگهای آلوده مشترک است و این قضیه در زندان به
بدترین و فجیعترین شکل و غیرقانونی دارد اتفاق میافتد یعنی چند معتاد از
طریق یک سرنگ مشترک که در کاشیهای توالت جاسازی میکنند، به ایدز مبتلا
میشوند. اینها روزی هم که از زندان آزاد میشوند و زن و بچهدارند این
بیماری را در جاهای دیگر هم شیوع میدهند.
من دیدم برای اولین بار دارد در جامعه ما موضوع نهفتهای اتفاق
میافتد، ولی مسوولان و جامعه آماری ما از طرح آن وحشت دارد یا صلاح دیده
شده است که مطرح نشود. به همین خاطر باز این اجازه را گرفتیم که این مساله
را در سریال خودمان مطرح کنیم.
این اجازه را به آقای سیروس مقدم میدادند و به بقیه
نمیدادند؟ چطور بود که شما این سری مشکلات را برای اولین بار مطرح
میکردید؟ آیا صدا و سیما به شما اعتماد بیشتری داشت؟
اوایل کار من بود و نمیشود گفت اعتماد بیشتری داشتند. دوطرفه بود. هم
فضای بازتری ایجاد شده بود که بشود حرفهایی را زد، هم ما بچهپرروهایی
بودیم که میرفتیم و موضوعاتی را پیدا میکردیم که هم برای جامعهمان تازگی
داشته باشد و هم یک زنگ هشدار را برای مردم و مسوولان به صدا دربیاورد.
این دوطرفه بود و وقتی میدیدند ما داریم با حسن نیت به این موضوعات
میپردازیم، کنار میآمدند.
بحث ایدز اولین بار در سریال «پلیس جوان» مطرح شد. بماند که در زمان
پخش اجازه ندادند به بهانه ایجاد نگرانی در جامعه اسم بیماری برده شود و
اسمش شد بیماری مرموز یا اسمش را نبر! ولی بیماریای که در سریال مطرح شد و
در آن، عواقب و عوارض آن بیان شد، ایدز بود و امروز ما را دعوت میکنند که
بیایید راجع به این موضوع سریال بسازید و من میگویم الان دیر شده است،
چون آن موقع جامعه آماری ما میگفت مثلا 1200 نفر و الان میگوید مثلا 12
هزار نفر.
«پلیس جوان» جزو سریالهایی بود که به شعاری بودن متهم میشد و منتقدان
شما، شما را به شعار دادن متهم کردند چون هم فضا، فضای اغراقشدهای بود
هم دیالوگهایی که شهاب حسینی، بازیگر نقش یونس میگفت، مدل خاصی از دیالوگ
بود. فکر میکنم اولین بار بود که بهطور جدی با انتقاد شعاری بودن
روبهرو میشدید.
اتفاقا در مورد دو تا از سریالهایم تلویزیون نظرسنجیهای دقیق میدانی
کرده و در اختیارم قرار داده. بقیه را در اختیارم نگذاشته است. «پلیس جوان»
که یکی از آنهاست در زمان خودش پربینندهترین سریال بود و تقدیر شد.
میزان رضایت مردم در این نظرسنجیها معلوم است.
«پلیس جوان» سه صدمه خورد؛ یکی اینکه برای سالها بازپخشش
تکرار نشد تا همین اواخر که آیفیلم پخش کرد. صدمه دوم اینکه حدود 100 تا
120 دقیقه از این سریال بیرون کشیده شد.
صدمه سوم اینکه به علت آگهیِ زیادی که این سریال میگرفت سریال را از
32 قسمت-فیلمنامهاش و قرارداد من موجود است- به 45 قسمت تبدیل کردند.
«شهاب حسینی» چطور وارد این سریال شد، چون تا قبل از آن فقط اجرا کرده بود؟
قرار بود بازیگر دیگری نقش پلیس را بازی کند، ولی درست شب فیلمبرداری
بازیگر مورد نظر شرایطی را بهمنظور ادامه همکاریاش برای تهیهکننده مطرح
کرد که این شرایط نه برای تهیهکننده دلچسب بود، نه برای ما، به همین خاطر
کار متوقف شد.
تا به حال آقای شهاب حسینی بهعنوان مجری تلویزیون برنامه داشته و
فیلمی را هم به نام «رخساره» کار کرده بود که اکران نشده بود. افشین
سنگچاپ که دوست شهاب حسینی بود، عکسهای فیلم رخساره را آورد و به من نشان
داد. من تا عکسها را دیدم گفتم به نظرم «پلیس جوان» ما اوست. از او دعوت
کردیم، به دفتر آمد. نگرانیهایی در این خصوص وجود داشت. تلویزیون فکر
میکرد باید چهره دارای اسم و رسمداری باشد. این کار برای دورهای بود که
همه ویترین میخواستند. من برای اینکه خیال دوستان را راحت کنم، یک تست
دوربین هم از شهاب حسینی و مریلا زارعی گرفتم. اتفاقا سختترین سکانس سریال
را هم به آنها دادم. شهاب فوقالعاده بود و همه ما را پشت دوربین مبهوت
کرد. همانجا شهاب حسینی، یونس بهگر ما شد.
شما از برههای که با سعید نعمتالله کار کردید، یکسری از
بهترین کارهایتان را خلق کردید و به همان فضای تلخ سریالهای اولیهتان
برگشتید. از تجربه همکاری با نعمتالله بگویید.
آقای شفیعی طرح سریالی داشت. یک روز مرا دعوت کرد، رفتیم و با هم آشنا
شدیم. طرحش طرح سریال «رستگاران» بود. من نه نعمتالله را میشناختم، نه او
را از نزدیک دیده بودم. نوشتهاش را هم که خواندم فکر کردم با یک آدم 50
ساله طرف هستم، چون بهشدت قلمش پخته و اجتماعی بود. انگار این آدم 30 سال
در لایههای مختلف اجتماعی زندگی کرده است. نگاهش را دوست داشتم. 10 قسمت
از «رستگاران» را که خواندم، مثل همین کتاب «پایی که جا ماند»، مرا میخکوب
کرد و نگه داشت. با ادبیات و نگاه جدید به یک موضوع عادی پرداخته بود و
جسارتهایی در قلمش نمایان بود.
تلخی نگاهش چه؟ سعید نعمتالله معروف است به اینکه نگاهش بیش از حد تلخ است.
اتفاقا همین گزندگیِ قصه مرا جذب کرد. با نعمتالله قرار گذاشتیم و او
را از نزدیک دیدم و جا خوردم، چون خیلی جوان بود. دیدم چقدر نگاهمان به
جامعه و محیط اطرافمان به هم نزدیک است، منتها با یک شدت و ضعف. نه من
آنقدر اطرافم را پر از مساله میدیدم، نه او به اندازه من خوشبین بود، ولی
سعی کردیم تعادل را حفظ کنیم.
در این بین یک سریال مهم را فراموش کردیم. کمی راجع به «نرگس»
صحبت کنید. هنوز هم وقتی صحبت از این سریال میشود میگویند این سریال
پربینندهترین سریال تاریخ تلویزیون بوده است. نمیدانم چقدر این حرف درست
است، ولی این سریال خیلی سر و صدا کرد. چرا؟
فکر میکنم نخستین و مهمترین دلیلش این بود که «نرگس» در اوج
سریالهای شبانه طنزی که به تکرار و لودگی افتاده بودند، شکل گرفت. «نرگس»
اولین سریال شبانه غیرطنز است و همیشه اولینها، اگر در آن حرفهای خوبی
باشد، با استقبال روبهرو میشوند. «نرگس» سریالی اجتماعی-خانوادگی و
طولانی بود که سر و شکل و همه چیزش با سریالهای طنز شبانهای که در آن
سالها به ورطه تکرار افتاده بودند، تفاوت داشت.
علت دوم این است که حوادثی برای خود سریال اتفاق افتاد که همدردی و
همراهی مخاطب ما را بیشتر کرد و آن هم فوت مرحوم خانم گلدره و جایگزینی
خانم اسکندری بود. خود این مساله موجب شد مردم مشتاق شوند آخرین اثر پوپک
گلدره را ببینند. دلیل سوم این بود که تیم تولید، شبکه و سیروس مقدم با
جسارت موضوعاتی را مطرح کرده بودند که برای مردم تازگی داشت. مثل ازدواج دو
جوانی که پدر خانواده موافق نیست و بلاهایی که به سرشان میآید؛ نقد روابط
بین دختر و پسر خارج از عرف و فجایعی که به سر آنها میآید. برای اولین
بار پدری در تلویزیون ما معرفی میشد که در عین مستبد بودن بهشدت
خانوادهاش را دوست دارد و برای حفظ خانواده هر تلاشی میکند. فکر میکنم
این نکات در زمان خودش برای خانوادهها بسیار لذتبخش بودند.
چرا الان کمتر پیش میآید که به خاطر دیدن سریالی خیابانها خلوت شوند؟
خیلی بحث طولانی و مفصلی است. به مدیریت فرهنگی و
برنامهریزیهای طولانی مدت بستگی دارد. خود من 10 سریال پربیننده
داشتهام. شما مراجعه کن ببین چیزی به اسم تحقیقات، آمار، علل و ارقام وجود
دارد یا نه؟ در کشور ما هیچ کار تحقیقیای راجع به موفقیتها و شکستها
انجام نمیشود. یک موج است میآید و میرود. سه چهار روز، یک هفته یا 10
روز گرم است و میرود، ولی کار کارشناسی روی آن نمیشود. همین سوالی که
پرسیدید، چرا سریال «نرگس» همچنان با 92 درصد بیننده پربینندهترین سریال
بعد از انقلاب یا حتی قبل از انقلاب است، کجا کار کارشناسی شده است؟ همین
که چندین سوال از آدمها بکنیم، آیا آمار ما درست است؟ اگر درست است پس چرا
نتوانسته برای بقیه فیلمسازان و خود من تبدیل به راهکار شود؟ چون به نظرم
روی آن کار علمی نشده است. یک دلیلش این است که ما هرگز کار کارشناسی دقیق،
علمی و طولانی مدت روی پروژههایمان نمیکنیم. کشورهای دیگر چه کار
میکنند؟ فیلم را میسازند، اکران خصوصی میگذارند، اشکالاتش را میفهمند،
بعد تازه میروند آن را درست میکنند. ما کار را روی آنتن میفرستیم و تمام
میشود و هیچوقت نمیفهمیم نقاط ضعف و قوتش چیست.
دلیل دوم کوتاه بودن برنامهریزیهای فرهنگی است. من بهخاطر نمیآورم
مدیران ما مثلا برای چهار سال برنامهریزی داشته باشند. علتش این است که
نمیدانند آیا چهار سال بعد هم بهعنوان مدیر فرهنگی همین پست هستند یا نه؟
به همین خاطر برنامهریزیها تنها برای ماه رمضان و عید امسال است. اگر هم
برنامهریزی میکنند آنقدر موانع وجود دارد که عملی نمیشود.
بخش بعدیاش این است که در تمام این ایامی که کار علمی نکردیم، دقت
نکردیم، با موج میآمدیم و میرفتیم، آن طرف داشتند این کارها را میکردند؛
یعنی کار کارشناسی، علمی، نیازسنجی و مخاطبسنجی میکردند و میدانستند
نسل جوان ایران، در حال حاضر به لحاظ سختیهایی که برای ازدواج وجود دارد و
همچنین نیازهای جنسیشان با مشکل روبهرو هستند، بنابراین سریالهایی
میسازند که صرفا با این هدف ساخته میشوند، بدون اینکه در آنها پیام، ارزش
و حتی تکنیکی وجود داشته باشد، این سریالها بدآموزند؛ یعنی واقعا از
سریالهای درجه سه ما هم ضعیفترند، ولی در این خصوص نیازسنجی کردهاند
البته در این یکی دو سال اخیر مرکز مطالعات و تحقیقات سازمان تلاشهای
بیشتری کرده است.
سیروس مقدم از وقتی با سعید نعمتالله کار کرد، در فرم
تغییراتی داد و شیطنتهای دوربینش بیشتر شد. بسیاری از جمله آقای عیاری
معتقدند کارگردان خوب کسی است که دوربین او به چشم نیاید. راجع به این سبک
صحبت کنید که چرا با دوربین شیطنت میکنید...
آنچه به ذوق، سلیقه و هنر آدمها برمیگردد، قانونناپذیر و
تعریفناپذیر است. در این خصوص مثالی میزنم. اگر این دیدگاه درست باشد که
قواعدی کلاسیکی وجود دارند که شما در چارچوب آنها اجازه کار دارید و
میتوانید فیلم و سریال بسازید و خارج از این یعنی کارتان اشتباه و غلط
است. تکامل سبکها چه معنایی پیدا میکند؟ پیکاسو باید تا آخر عمرش
ناتورالیسم و شبیهسازی طبیعت کار میکرد. در فیلمسازی سبک ناتورالیسم به
رئالیسم و بعد اکسپرسیونیسم تبدیل میشود. اکسپرسیونیسم یعنی تخلیه هیجانی
هنرمند نسبت به پدیدههای اطرافش.
فضاسازیهای شما یک مقدار اکسپرسیونیستی است، این سبک را دوست دارید؟
بله، من در نقاشی هم سبکم اکسپرسیونیست بود. تمام نقاشیهایم
هستند. یعنی سعی میکردم ماهیت و ذات پدیدهها را حفظ، اما با هیجانات و
برداشتهای خودم آنها را تعریف کنم، چون بهعنوان یک هنرمند نمیتوانم
بیطرف باشم. مثل اینکه میپرسید شعاری است؟ میگویم بله، شعار اگر سر جایش
باشد خیلی هم درست است. اصلا اگر کاری شعار نداشته باشد، ساخته میشود؟
شما نازلترین آثار را هم بیاورید میتوانید در آنها شعارهای ناگفته کشف
کنید، منتهی به شرط اینکه شعار را درست، جذاب و مردمپسند بیان کنید.
من معتقدم روحیه سیروس مقدم، نگاهش به محیط اطرافش و هیجانی که نسبت به
جامعهاش دارد، بهگونهای است که نمیتواند آن را ثابت نگه دارد و بیطرف
برود پشت دوربین.
آقای مقدم، حاشیههای سریال «تا ثریا» را یادتان هست؟
بله.
فکر میکنم حاشیهها از آن سکانس چادر شروع شد، چادر را عامل
قتل نشان دادید. آن زمان گفته میشد 10 یا 12 قسمت سریال سانسور شد. راجع
به آن سریال صحبت کنید.
واقعا باید صحبت کنم؟
بله، کارنامه شما را از اول بررسی کردیم.
باشد. من فقط آرزو میکنم قبل از مردنم سریال «تا ثریا» در یک شرایط
آرام و بدون پیشداوری و غرض در یک فضای سالم و شریف نسخه کاملش پخش شود و
با هم ببینیم آیا سیروس مقدم در سریال «تا ثریا» تلاش میکند ارزشها را
زیر پا بگذارد یا بر ارزشها ارج بنهد.
سریال که شروع شد تم خیلی خوبی داشت و راجع به ربا حرف تازهای
هم بود، اما اتفاقاتی که برای آن خانم مذهبی افتاد باعث انتقادات زیادی
شد.
کجا نوشته شده که اگر کسی عقاید و باورهای مذهبی داشته باشد، عاری از
لغزش است؟ به جز معصومین(ع) به من بگویید چه کسی مصون است؟ آدمها باید یک
وقتهایی برگردند و نگاهی به پشتسرشان کنند. در سریال «دیوار» جمیل یک بار
به دخترش گفت: «من افتادهام اینجا (زندان)، ولی آنهایی که بیروناند حتی
یک خطا هم نکردهاند؟»
به نظر میرسید اتفاقات خیلی زیادند. ارتباط با سرهنگ یا... . .
به نظر من اگر سریال «تا ثریا» را کامل و آن چیزی که من ساخته بودم،
میدیدید، شاید تاثیرگذارترین سریالم میشد. علتش هم این است که در جامعه
اقتصادزده و در جامعهای که پول دارد حرف اول را میزند؛ از خرید
روزانهمان گرفته تا یک معامله ملکی که میکنیم به نظر میرسد همهچیز
شبههآلود است، بحث حلال وحرام بحث جدی است.
ما آمدیم و روی این مساله انگشت گذاشتیم. هر کاری هم نقطه ضعف دارد.
ولی هدف «تا ثریا» چه بود؟ چند هدف بود و همگی هم مستند به آیات قرآن
بودند؛ یکی اینکه هیچ تضمین و ضمانتی وجود ندارد که اگر کسی جلسه قرآن رفت،
عبادت کرد و نماز خواند، شیطان به سراغش نیاید. اتفاقا شیطان سراغ او
بیشتر میرود.
تاوان اشتباهش خیلی سنگین بود.
بله، خیلی سنگین است.
قتل و...
قتل نمیکند، تبرئه میشود. قتل غیرعمد است و فقط باید دیه بدهد. برای
هر کسی ممکن است اتفاق بیفتد. چرا تاوانش سنگین است؟ برای اینکه روایت
داریم اگر بچه خانوادهای سر سفره آنها تنها یک لقمه شبههآلود بخورد تا 50
سال در آرامش نخواهد زیست. ربا تاوان سنگینی دارد. خیلی از بازاریها و
بانکها تکان خوردند و خیلی برنامههای کارشناسی گذاشته شد ولی به نظر من
خیلی کم بود.
فکر میکنم چند سکانس بود که باعث حواشی شد.
میخواهم ببینم کجاست...
یکی آنجاست که بخش خبری هم پخش کرد و راجع به آن پسر جوان و آن
خانواده بود. یکی هم سکانس بازسازی قتل که چیزی راجع به چادر گفته شد. اگر
بخواهید برگردید این دو سه سکانس را اصلاح میکنید یا هنوز هم دفاع
میکنید؟
اگر برگردم آن دو سکانس را جوری فیلمبرداری میکنم که این سوءتفاهم پیش
نیاید، چون نیت من که این نبوده، این چیزی است که در 10، 15 سال پیش در
«پلیس جوان» هم پیش آمد و الان هم دارد پیش میآید.
اما بحث چادر، تعریف قصه از این زاویه این بود که سرهنگ بازنشسته و
نماد یک نظامی ارتشی زمان شاه است که با درجه سرهنگی بازنشسته شده. چون در
درجات فعلی ما درجه سرهنگی وجود ندارد، پس او متعلق به فرهنگ گذشته است. با
رده سرهنگی بازنشسته شده، در خانه خوبی هم زندگی میکند و خانوادهای هم
دارد. فشار زیادی روی ثریای قصه ما هست که نماد یک خانم چادری متدین است.
سرهنگ تهدیدش میکند که میروم و به همه میگویم و آبرویت را میبرم، یعنی
یک نیروی تهدید از جانب یک تفکر آنچنانی ـ طاغوتی یا هرچه میخواهید اسمش
را بگذاری- روی تفکری که نماد آن ثریاست. این تفکر طاغوتی بیاعتقاد به
ارزشهای ثریا تهدیدش میکند و او را میترساند. سرهنگ پا روی نماد
اعتقادات این آدم که چادر اوست میگذارد و این زن برای اینکه خودش را از
زیر یوغ و این تهدید و فشار خلاص کند، چادرش را میکشد البته نه به قصد
کشتن او، بلکه به قصد رهایی از دست او، چون شناسنامهاش را گرفته است و
میخواهد از شر او راحت شود و سرهنگ ناخواسته میافتد و کشته میشود.
تعریف این سکانس چیست؟ چادر عامل نجات یک آدم میشود، چون در دادگاه
میگویند قتل غیرعمد. اگر سرهنگ را با دست هل میداد تعریف شما درست بود و
یک خانم متدین قتل انجام داده است ولی وقتی در دادگاه تعریف میکند که من
نمیدانستم چه خواهد شد و فقط میخواستم خودم را خلاص کنم. چادری که از زیر
پای سرهنگ کشیده میشود باعث نجات و تبرئه ثریا میشود، نه باعث مرگش. این
تحلیل و تفسیر ما بود و اگر تحلیل و تفسیر دیگری شده است، آدمها با تعریف
و تحلیل خودشان برداشت کردهاند. ما جلسات متعددی با کارشناسان قوه قضائیه
داشتیم تا این قتل در فیلمنامه تبدیل به قتل غیرعمد شود. البته اگر روزی
بخواهم دوباره این سکانسها را بسازم، آن را کمی عامه فهمتر و روشنتر
میسازم. در انتها میبینیم که همین خانم متدین به جوهره و ذات پاک خود
برمیگردد.
اگر بعدها بخواهیم در باره کارنامه سیروس مقدم صحبت کنیم،
«پایتخت» جایگاه بسیار بالایی خواهد داشت. کمی درباره «پایتخت» که در آن
رویکرد جدیدی را انتخاب کرده و به عامه مردم، بهخصوص مردم شهرستان توجه
کردهاید، صحبت کنید.
«پایتخت 1» تا درصدی، ولی «پایتخت 2» با درصد خیلی بالایی محصول فکری
یک تیم و یک گروه است. مطلقا نمیتوان گفت «پایتخت 2» ساخته و پرداخته
سیروس مقدم یا X یا Y است، چون این تیم شامل سیروس مقدم، محسن تنابنده،
خانم غفوری، احمد مهرانفر، خانم ریما رامینفر و آقای خمسه بود. دو سال
تمام روی «پایتخت 2» کار کردند و من، تنابنده و مهرانفر به سفرهای زیادی
رفتیم. این بچهها به کربلا و تاجیکستان هم رفتند تا بتوانند اطلاعات زیادی
را گردآوری کنند، به همین دلیل یکی از دلایل موفقیت «پایتخت 2» این است که
محصول کار فکری یک تیم یا یک جمع است. به همین خاطر هم درصد اشتباهات و
کاستیهایش به مراتب کمتر از سریالهای دیگر سیروس مقدم است. تمام تلاش
نویسندگان و من درخصوص ساخت «پایتخت 2» این بود که تا جایی که میشود به
جنس زندگی مردم معمولی مثل نقی نزدیک شویم. مردم عادی و بسیاری ساده و سعی
کنیم اتفاقا این بار از زندگی بسیار عادی مردم قصه بسازیم تا حوادث عجیب و
غریب.
یکی دیگر از علل موفقیت پایتخت این است که آدمهای آن کاملا برای مردم
قابل درک و لمس هستند. شاید پایتخت جزو معدود سریالها یا شاید هم تنها
سریالی باشد که قصه براساس تضاد خیر و شر جلو نمیرود. یک نیروی خوب و بد
وجود ندارد که با هم تقابل کنند و بالاخره یکی بر دیگری پیروز شود.
قهرمان و ضدقهرمان ندارد. بلکه همه آدمها، آدمهای معمولی با روحیههای
معمولی و وجوه شخصیتی معمولی هستند که بهشدت در شرایط بسیار معمولی زندگی
میکنند، ولی چون واقعی هستند، دوستداشتنیاند، بدون اینکه مخاطب تلاش کند
و بگوید این دوست است، این دشمن، دشمن و دوست با هم میجنگند و به این شکل
درام شکل میگیرد. خوبی و بدی در درون و روحیات آدمهاست، نه بیرون آن.
فکر میکنم اینها عواملی هستند که پایتخت 2 را کاملا قابل پذیرش، رفیق و
دوستداشتنی کردهاند.