پدرش کفاش و اصالتا اهل اراک بود اما از قديميهاي سرچشمه تهران محسوب
ميشدند. ابوالفضل پسر اولشان بود و اين که چرا نام او را ابوالفضل
گذاشتند هم داستان دارد. اين روايت، ساده و صميمي از 2 جوان شهيد است که
از عشق موتور هزار، به هزاران افتخار و مرتبه رسيدند. بيتکلف و ساده،
راوي زندگي يک شهيد و خاطراتي از همرزم آنها هستيم. پدرش ميگويد: «وقتي
حاجيه خانم را براي زايمان به بيمارستان برديم دکتر گفت اگر بخواهيم بچه
را سالم به دنيا بياوريم امکان دارد مادرش از دست برود، حالا شما مادر را
ميخواهيد يا فرزند. من هم گفتم مادر. بعد دکتر گفت من بعد از نماز مشغول
ميشوم. دکتر متديني بود. من هم رفتم پايين و از حضرت ابوالفضل (ع) خواستم
که اگر بچه سالم و پسر بود اسمش را ابوالفضل ميگذارم.»
دبستان را
در مدرسهاي در خيابان پامنار و هنرستان را در مدرسه دانش و فن در خيابان
سپهبد قرني گذراند، بعد از آن هم سال 56 در رشته مهندسي مکانيک قبول شد و
به دانشگاه کرمان رفت. پدرش از عشق ابوالفضل به موتور ميگويد: «يکبار
برايش موتوري خريدم به قيمت 5 هزار تومان و بعد از آن که موتور را
فروختيم، يکي ديگر برايش خريدم به قيمت 17 هزار تومان که آن موقع پول
زيادي بود. البته موتور خوبي هم بود. دو سيلندر بود. از آن موتورهايي که
امروز به کمتر کسي اجازه سوار شدن به آن را ميدهند. ابوالفضل رفيق ديگري
داشت به نام اکبر حسيني که بعد از ابوالفضل در سومار شهيد شد. اکبر بعد از
شهادت دوستش از پدر او ميخواهد تا موتور ابوالفضل را به او بفروشد...
پدرش
ميگويد: «به اکبر گفتم اين موتور را به تو هديه ميدهم بردار و برو. ولي
مجددا آمد و گفت ميخواهد پول موتور را بدهد. گفتم برو خودت قيمت کن ببين
چقدر است ولي من پولت را برنميدارم و اگر هم بگيرم صدقه ميدهم. رفت قيمت
کرد 40000 تومان. چندي بعد، اکبر هم شهيد شد. براي شرکت در مراسم اکبر به
کرمان رفتم و ديدم موتور را وقف سپاه کرده.» مادرش ميگويد: «اولين بار،
عيد بود که رفت جبهه. 12، 13 روز هم از قبولي او در دانشگاه نميگذشت.
موقع رفتن به ما چيزي نگفت. صبح که براي نماز بلند شدم، ديدم ابوالفضل
همراه دوستش اکبر کنار حوض ايستادهاند و مشغول بستن بندهاي پوتينشان
هستند. پرسيدم کجا ميرويد؟ ابوالفضل جواب داد با اکبر ميرويم مسافرت.
بعد قضيه را برايم تعريف کرد و قول گرفت تا به حاج آقا چيزي نگويم چون
ميترسيد جلويش را بگيرد. ابوالفضل زياد از جبهه به منزل نميآمد. کلا 2،
3 بار بدرقهاش کردم. هر دفعه هم اجازه نميداد از سر کوچه جلوتر بروم.
آخرين بار که بدرقهاش کردم دلم شور ميزد ولي نميتوانستم جلويش را بگيرم
چون از خدا ميترسيدم. آن همه جوان از دست رفته بودند. به خدا گفتم هرچه
قسمت باشد همان اتفاق ميافتد. البته جو آن موقع هم همين طور اقتضا
ميکرد. هم جوانها راضي بودند، هم والدينشان.»
سومار
در غرب کشور براي رزمندگاني که خصوصا در ابتداي تشکيل سپاه به عضويت آن
درآمدند، مکان مقدسي است. در همين سومار بود که به تاريخ چهارم خرداد 1360
ابوالفضل به سقاي بيدست کربلا پيوست. مادرش ميگويد: «شب در خواب ديدم که
سر خاک ابوالفضل فاتحه ميخوانم ناگهان متوجه شدم که ابوالفضل کنار من
ايستاده. خيلي خجالت کشيدم. گفت مامان چي شده؟ گفتم تو اينجا ايستادهاي
و من دارم برايت فاتحه ميخوانم. گفت اشکالي ندارد اصل اين بود که همديگر
را ببينيم. گفتم حالا که اينطور است ميشود هميشه همديگر را ببينيم؟ گفت
هميشه که نه چون بايد اجازه داشته باشيم ولي من قول ميدهم هر وقت آمدي سر
خاک من، تنها برنگردي. من تو را ميرسانم.
اين قضيه گذشت تا هفته
بعد روز شهادت امام صادق (ع) من رفتم بهشت زهرا. خيلي خلوت بود و باد
شديدي ميوزيد. ترسيدم. يکدفعه ديدم يک ماشين سواري از دور به سمت من
ميآيد. وقتي نزديک رسيد ترسم بيشتر شد. پرسيد خانم چرا اينجا
ايستادهاي؟ گفتم تنها هستم و ميخواهم بروم جلوي در ورودي بهشت زهرا ولي
ميترسم. مرا تا جلوي در رساند. در آنجا گفت مسيرتان کجاست؟ گفتم مسير من
دور است. گفت من معمار هستم و براي نصب کاشي گلدسته به قم ميروم. منزلم
هم شهرري است ولي انگار يکي فرمان ماشينم را گرفت و کشيد سمت بهشت زهرا.
با اين که راهم دور شد ولي قسمت بود که بيايم و شما را که تنها هستي تا يک
جايي برسانم. وقتي رسيديم به اتوبان شهيد رجايي به من گفت منزلتان کجاست؟
گفتم سرچشمه ولي نميخواهم مزاحم شما شوم. گفت نه خانم همان کسي که ماشين
را کشيد به سمت بهشت زهرا، به من ميگويد مادرم را برسان به منزلمان. شب
دوباره ابوالفضل را در خواب ديدم که گفت مامان مگه من نگفتم شما را به
منزل ميرسانم. وقتي شما به منزل برسيد خيالم راحت ميشود و ميروم.
مادر
ادامه ميدهد: «يک شب که تنها منزل بودم. گريهام گرفت. با خودم فکر کردم
که ابوالفضل چطور شد؟ آيا شهيد حساب ميشود يا نه و از اين جور فکرها.
خانم برادرم گفت امشب منزل ما نماز جعفر طيار خوانده ميشود شما هم
بياييد. وقتي رفتم جلوي در و کوچه را ديدم، ديگر نتوانستم بروم. بعد از
شهادت ابوالفضل و اکبر ديگر نميتوانستم وارد کوچه شوم چون رفتن آخرشان
برايم تداعي ميشد. برگشتم منزل. نماز جعفر طيار را خواندم و ثوابش را
هديه کردم به روح حضرت خديجه (س) امالمؤمنين و از ايشان خواستم يک طوري
به من نشان دهد که سرنوشت اين پسر چه شد؟ آيا شهيد است يا نه خداي نکرده
براي هوس رفته؟ شب خوابيدم و در خواب ديدم در منطقه سومار هستم. دو نفر از
اهالي آنجا در حال حمل شهدا بودند. ديدم جنازه ابوالفضل هم هست. دو تا
خانم هم آنجا بودند يکي با قد بلند و ديگري کوچکتر و ظريفتر بود ولي
نتوانستم رويشان را ببينم. ديدم که اين دو تا خانم همراه مردها سينه
ميزنند و ميآيند. به من الهام شد که خانم بزرگتر حضرت خديجه (س) و
ديگري حضرت زهرا (س) است. به خودم گفتم خوش به حال ابوالفضل که حضرت خديجه
و حضرت زهرا (س) عزادارش هستند. بعد همين طور همراه آنها آمديم تهران و
جنازهها را رديف گذاشتند کنار هم و ابوالفضل هم نفر اول بود. بعد ديدم که
آقاي طالقاني از آسمان روي آنها گلاب ميپاشد. از خواب بيدار شدم و خيالم
راحت شد که ابوالفضل جزو شهداست.»
مادر ميگويد: دوست دارم اين
جملات شهيدم را بنويسيد تا همه بدانند که فرزندان شهيدمان با عبرت از
عاشورا به جبههها شتافتند: «برادر حزبا...! جبهه را گرم نگهدار و هر کس
مدعي است اگر امروز عاشورا بود جزو يزيديان نبود، بايد پاي در عرصه جنگ
بگذارد و در عمل ثابت کند و در راه حسين (ع) جان دهد پس سعي کنيد جبهه را
گرم نگه داريد.»
نوشته: مهدي بختياري
منبع: خراسان