کد خبر: ۱۲۴۰۶۹
زمان انتشار: ۱۹:۲۲     ۲۰ فروردين ۱۳۹۲
عملیات والفجر 4 بود که در ساختمان ستاد را باز کردم، ناگهان دیدم حاجی با عباس ورامینی دست به یقه است، خیلی تعجب کردم و ترسیدم.

به گزارش 598 به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس،  شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.

 

شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.

 

پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت می‌کرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.

 

آنچه می‌خوانید گفتگویی است با باقر شیبانی یکی از نیروهای قدیمی لشکر 27 محمد رسول الله(ص) که خاطراتش را از شهید محمد ابراهیم همت اینگونه تعریف می‌کند:

 

*اول و آخر من نوکر حاجی هستم

 

اگر بخواهم خودم را معرفی کنم در اول و آخر باید بگویم من یکی از نوکرهای حاج محمد ابراهیم همت هستم. قبل از آشنایی با ایشان بنده جزو نیروهای شهید عباس ورامینی بودم. یاد می‌آید اولین دفعه با یک تیم 500 نفری به همراه حاج عباس و شهید رمضان یک قطار دربست گرفتیم و رفتیم منطقه. اولین فرمانده ما شهید حاج احمد متوسلیان بود.

 

به محض رسیدن به منطقه گردان حبیب را تشکیل دادیم به مسئولیت شهید رضایی که قوی‌ترین گردان در سه گردان تیپ محمد رسول‌‌الله به فرماندهی حاج احمد بود. آن زمان حاج همت در تبلیغات تیپ و سید رضا دستواره مسئول گزینش بود. شهید شهبازی هم قائم‌مقام حاج همت بود.

 

اتفاقاتی افتاد که باعث شد حاج احمد متوسلیان با این 500 نفر مشکل پیدا کند. با بچه ها قرار گذاشتیم یک ریش‌سفید برود پیش حاجی و وساطت کند تا مشکلات حل شود. من هم چون سه چهار تا از ریش‌هایم سفید شده بود، انتخاب شدم و فرستادنم شفیع نیروها شوم پیش حاج احمد.(با خنده)

 

حدود 20 روز مانده بود به عملیات فتح‌المبین که حاج احمد به شهید رضایی گفت: شیبانی را آزاد کن با من کار کند، ایشان هم قبول کرد و به این ترتیب من شدم مسئول اطلاعات حاج احمد متوسلیان در فتح‌المبین.

 

در سه گردان دیگر هم مسئول اطلاعات شدم به همراه کریم چوپان.

 

در همین جا بود که زمینه آشنایی من با حاج همت فراهم شد. شهید عباس ورامینی بعد از این موضوع شد رئیس ستادی که حاج همت فرمانده اش بود. حاج عباس که شهید شد، چهلمش ما آمدیم بهشت‌زهرا، شهید همت آمد سر مزار شهید چمران و شهید ورامینی و از آنجا به ما دستور داد برگردیم منطقه.

 

وقتی رسیدیم یکی دو روز بعد حاج همت هم از تهران آمد و به ما گفت: من یک ستاد قوی و یک آموزش قوی می‌خواهم.

 

رو به من و شهید رمضان و محسن حسن کرد و ادامه داد: شما کدام را بر عهده می‌گیرید؟

 

رمضان گفت: حاجی هر چه شما بگویید ما مطیع هستیم.

 

محسن حسن هم گفت: هر چه شما بگویید.

 

حاج همت رو به من کرد و گفت: پیشنهاد من اول تشکیل یک ستاد قوی است چرا که اگر ستاد باشیم به آموزش هم اشراف داریم اما اگر فقط حواسمان به آموزش باشد اشرافمان به ستاد کمتر خواهد بود. بنابراین حاجی تصمیم گرفت ستاد لشکر را بعد از عباس ورامینی بر عهده شهید رمضان بگذارد و من هم شدم معاون ستاد.

 

بعد از مدتی حاج همت به رمضان گفت: فکر یک معاون باش چون من می‌خواهم شیبانی را ببرم پیش خودم. اینگونه شد که از ستاد جدا شده و آمدم دم دست خود حاج همت و تا زمان شهادت ایشان کنارش بودم. بعد از شهادت حاج همت رفتم پیش حاج عباس کریمی.

 

*تشکیل اولین یگان دریایی سپاه

 

اولین یگان دریایی که خواست تشکیل شود قرار شد ده نفر بچه‌های سپاه را با خودم به شیراز ببرم و بهشان آموزش شنا بدهم. بعد از این آموزش با همین تیم رفتیم خلیج فارس آموزش غواصی دیدیم و به این ترتیب یگان دریایی تشکیل دادیم.

 

چون من هر سال برای حج به مکه می‌رفتم و حدود 40 روز آنجا می ماندم به همین خاطر برادر مبلغ فرمانده منطقه ده که قبل از حاج حسین دهقان آمد، اکبر ربانی را جای من معرفی کرد و شد مسئول یگان دریایی. اما بعد از مدتی ایشان نتوانست سر یک موضوعات کلی با حاج محمد کوثری کنار بیاید و به همین علت دوباره مرا گذاشتند فرمانده همین یگان که تا قبول قطعنامه هم همانجا بودم. یعنی آخرین مسئولیت من در لشکر فرمانده یگان دریایی بود درکنار فرماندهی گردان القمه که یک گردان آبی و خاکی بود. اینگونه بود که هر جا عملیات آبی و خاکی داشتیم، هم گردانمان می رفت و هم یگان.

 

*اولین همکاری با سردار خیبر

 

اولین زمانی که با شهید همت روبرو شدم ایشان جمله‌ای بیان کرد که خوب یادم هست، حاجی گفت: ببین شیبانی! یک نیرو می‌خواهم که دو چشم و دو بازوی قوی داشته باشد.

 

من متوجه نشدم منظورش چیست، برای همین پرسیدم یعنی چه؟

 

حاج همت گفت: من شما را انتخاب کردم به عنوان اینکه دو بازو و دو چشم من باشید. یعنی اگر شما را فرستادم در خط عملیاتی و دو تیپ را با هم الحاق کردم، از آن فضا هر چه شما به من گزارش دهید، من هم به قرارگاه گزارش می‌دهم.

 

با شنیدن این موضوع احساس کردم این مسئولیت از عهده من خارج است و رو به شهید همت کردم و گفتم: این کار در سطح من نیست.

 

ایشان گفت: نه. همین که گفتم، شما با من کار می‌کنید و همینطور هم که من می‌خواهم باید باشید. قبول کردم و کار از همان موقع شروع کردم.

 

*بهترین پتویی که رویم انداختم

 

در عملیات خیبر خاطره‌ای از حاج همت دارم که بیانگر قدرت روحی ایشان و عاطفه زیادی بود که این سردار دلیر اسلام داشت. ما با حاج همت که کار می‌کردیم شب و روز برایمان فرق نداشت و دائم با هم بودیم. یکی از اینها شب‌ها تقریباً ساعت 5/2، 3 نیمه شب رسیدیم به گردان، بچه‌ها در خط داخل یک خانه خرابه متروک مستقر شده و خوابیده بودند. موقع خواب هوا به شدت سر بود و به قول حاجی که همیشه می‌گفت: سرمای جنوب می‌زند به استخوان. مخصوصاً شبها که سرما وحشتناک‌تر می‌شد.

 

خلاصه ما که رسیدیم متوجه شدیم چیزی نیست بیندازیم رویمان برای گرم شدن و این درحالی بود که بعضی از بچه‌ها دو تا سه تا پتو روی خودشان انداخته بودند. با این اوضاع حاج همت نه به خودش و نه به م اجازه نداد که یک پتو از روی بچه‌ها برداریم.  پتویی را که بچه ها انداخته بودند جلوی در تا پوتین‌هایشان را رویش دربیاورند برداشتیم و انداختیم رویمان و پشت به پشت خوابیدیم. جنس پتو‌های سربازی هم طوری بود که خاک را به خودش می‌گرفت و تا صبح بوی خاک در مشام ما بود.

 

*تا زمانی که من فرمانده هستم کولر باید خاموش باشد!

 

شهید همت فرمانده یک لشکر بودند، لشکری که یک برهه از زمان 22 تا گردان داشت. هر گردان هم از 300 نفر تا 450 نفر نیرو داشت،‌ جدای از معاونت‌ها. یک همچین کسی با این مسئولیت بزرگ به قدری متواضع بود که اگر در کنار بسیجی های دیگر او را می دید نمی توانستی حدس بزنی که فرمانده است.

 

یک شب ساعت 5/1 شب بود با حاجی از طلائیه رسیدیم دوکوهه، آن دوره حاج عباس تازه شهید شده بود و شهید رزمان به جای ایشان رئیس ستاد بود. همین که رسیدیم بلافاصله به ایشان در ستاد لشکر، همین‌جایی که الان دفتر لشکر برقرار است، خبر دادند که فرمانده سپاه و فرمانده معاونت‌ها و گردان‌ها جمع شدند، ‌تقریباً ساعت 5/2 شده بود. داخل اتاق یک کولر دستی گذاشته که توجه حاجی را به خودش جلب کرد. از بچه ها پرسید این چیه؟ بسیجی‌ها هم کولر دارند؟

 

یکی از بچه ها گفت: نه حاجی، همین یکی بود که آوردیم برای ستاد.

 

شهید همت گفت: برای من آوردیم ممنونم، تشکر می‌کنم اما خاموشش کنید و تا زمانی هم که من فرمانده لشکر هستم روشن نکنید! هر وقت بچه‌های بسیجی‌مان در ساختمان‌های 5 طبقه و 6 طبقه کولردار شدند اینجا هم بگذارید.

 

این کولر خاموش بود تا زمانی که حاجی زنده بود. شهید حاج محمد عبادیان، لوجستیک لشکر بود،‌ ایشان در آن جلسه تشریف داشتند، همه دور هم نشسته بودیم، حاجی هم گوشه می‌نشست، طرح مانور را به بچه‌ها می‌گفت و هر کسی نظری داشت می‌گفت. در شروع بسم‌اله، من به حاجی عبادیان آهسته گفتم، حاجی ما شام نخوردیم.

 

آن زمان در صندوق وانت‌مان یک مقدار بیسکویت و آب داشتیم، یک نوع نان‌های خشکی هم که شهرستان‌ها برای ما می‌فرستادند موجود بود،‌ هر وقت مشکل غذا داشتیم از آنها استفاده می‌کردیم. بعضی وقت‌ها هم که وضع‌مان خوب می‌شد تن ماهی می خوردیم. منتها تن ماهی حاشیه هم باید داشته باشد، ولی ما فکر این چیزها نبودیم.

 

شهید عبادیان بلافاصله اشاره کرد دو تا بشقاب از این بشقاب‌های آلومینیومی یک بار مصرف، برای ما آوردند، دو تا تن هم آوردند، آن شب شام سبزی‌پلو بود.

 

من چون خیلی گرسنه بودم سریع بسم‌الله گفتم و شروع کردم به خوردن، لقمه دومم را قورت نداده بودم که حاجی هم شروع کرد به خوردن. تن را باز کرد ریخت روی غذایش، همین که قاشق را آورد جلوی دهانش از شهید عبادیان پرسید: حاجی بسیجی‌ها شام چی داشتند؟

 

عبادیان گفت: همین سبزی پلو بود.

 

شهید همت دوباره پرسید: تن هم داشتند؟

 

عبادیان گفت: نه، تن را فردا می‌دهیم. یعنی امشب سبزی‌پلو دادیم و فردا ناهار تن می‌دهیم.

 

تا حاجی این را شنید قاشق را برگرداند.

 

گفتم: چرا برگرداندی؟

 

گفت: منم فردا تن می‌خورم.

 

هر چه اصرار کردیم به حاجی نخورد. گفت: من تعارف ندارم فردا می‌خورم. من هم به تبع ایشان دیگر تن نخوردم.

 

این عاطفه یک فرمانده بود نسبت به نیروهای تحت امرش.

 

 

*ماجرای دست به یقه شدن عباس ورامینی با حاج همت

 

یکی از بچه‌ها تعریف می‌کند: عملیات والفجر 4 بود که در ساختمان ستاد را باز کردم، ناگهان دیدم حاجی با عباس ورامینی دست به یقه است، خیلی تعجب کردم و ترسیدم. یک مقدار که به خودم آمدم متوجه شدم عباس ورامینی‌ حاج همت را گرفته در بغلش و دارد التماس می‌کند که حاجی بگذار امشب با این گروه بروم جلو. حاجی عباس بعد از کلی اصرار دست حاج همت را می‌بوسد و گریه می کند. شهید همت با دیدن این صحنه تحت تاثیر قرار می‌گیرد و اجازه می‌دهد حاج عباس ورامینی برود. در همان عملیات والفجر 4 عباس شهید شد که رئیس ستاد حاجی هم بود.

 

*دست حاجی را بوسیدم گفتم تو رو خدا بذار برم

 

شب قبل یکی از عملیات ها گردان مقداد می‌خواست خط‌شکن باشد به فرماندهی برادرمان قندیل که هنوز زنده است. شهید همت به من گفت: حاجی (من را به اسم حاجی صدا می کرد) امشب گردان قندیل 70، 60 نفرشان می‌پرد، چون خیلی شرایط سخت است و باید سینه به سینه بزنند به قلب دشمن و عراق هم خیلی مقاوم و بیدار است. من یک حالتی شدم. حاجی ادامه داد: 30، 20 درصدی هم که بماند به شدت مجروح خواهند شد طوری که یکی دست ندارد دیگری پا.

 

گردان‌ها در بیابان چادر زده بودند و من دست حاجی را گرفتم و بوسیدم و گریه‌ام گرفت، گفتم حاج آقا اجازه بده من با این گردان امشب بروم. اما اصرارم بی‌فایده بود و قبول نمی کرد.

 

بعد گفت: عباس ورامینی هم همین کار را کرد، رفت و نیامد. در آخر ایشان محبت کرد و اجازه داد با قندیل بروم جلو و در خط کمک کنم.

 

*پدران و مادران تهرانی! بچه هایتان را دست همت ندهید

 

موقع توجیه گردان شهید همت یک پیام بسیار نافذ داشت، با اخلاص صحبت می‌کرد و با تمام قوا خدا را در نظر داشت، یعنی افکارش زبانی نبود و با قلبش صحبت می‌کرد. گردان را که توجیه کرد، بچه‌ها تکبیر گفتند. به قندیل گفتم: مژده بده من امشب در کنار شما هستم. قندیل هم خوشحال شد.

 

موقع شروع عملیات فاصله زیادی با نقطه رهایی نداشتیم، (نقطه رهایی یعنی جایی که عملیات ما با دشمن شروع می‌شود، در خاک بینابین، یا خط خودمان است یا خط دشمن، از اینجا درگیری شروع می‌شود.) در حین ‌رفتن دو فروند هواپیما آمدند جلوی ما و سطح‌شان را با زمین بسیار کم کردند.

 

یک ساعت مانده بود تا اذان مغرب. حاجی یکدفعه گفت: این پدرسوخته‌ها ببین چقدر پر رو شدند، روز روشن هم می‌آیند، غافل از اینکه رفتند گردان مقداد را زدند. آن زمان منافقین یه به اصطلاح ستون پنجم اطلاعات عملیات را به دشمن داده بودند و تاکید کرده بودند که حاج همت هم در خط حضور خواهد داشت. هواپیماها آمده بودند حاجی را بزنند، گردان مهم بود ولی مهم‌تر حاجی بود. عراق به قدری از دست رشادت‌های محمد ابراهیم کفری بود که شبی یکی دو ساعت، رادیو عراق حاج همت را فحش می‌داد و توصیه می‌کرد به پدر و مادران تهرانی که بچه‌هایتان را دست این ندهید، او می‌برد و می‌کشدشان.

 

*بهترین نیروها مقابل شهید همت

 

عراق سه فرمانده قوی داشت که هر جا لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) به فرماندهی حاج همت وارد میدان می‌شد یکی از این فرمانده‌ها را جلوی حاج همت می‌گذاشت.

 

*گردان رفت روی هوا

 

رسیدیم به قرارگاه. ساختار آنجا طوری بود که ده، پانزده بی‌سیم ثابت بود جلو و انتهای قرارگاه بود و بچه‌ها تک تک بی‌سیم داشتند، ما آنجا نشسته بودیم که چند دقیقه بعد متوجه قندیل شدیم که به سر و صورتش می‌زد و می‌آمد.

 

متعجب پرسیدیم قندیل چه شده؟!

 

آن قدر گریه می‌کرد که صدایش در نمی‌آمد.

 

آرامش کردیم و گفت: گردان رفت روی هوا.

 

پرسیدیم یعنی چی؟!

 

گفت: دو تا میراژ آمدند و بچه ها را قتل عام کردند، گردان از هم پاشید.

 

یکی از بچه‌ها به قندیل گفت: برای چه؟

 

او هم گفت: دلم می‌سوزد که چرا ما در آنجا نبودیم. حالا این زمان آمار نداریم چند نفر شهید شدند و چند نفر مجروح؟

 

حاج همت چند دقیقه‌ای رفت تو فکر؛ بعد سرش را بلند کرد و گفت: بگویید حسن زمانی (فرمانده گردان حمزه) بیاید.

 

شما فکر کنید حاجی که تن ماهی بدون نیروهایش از گلویش پایین نمی‌رود حالا 400 تا بسیجی‌اش رفته‌اند روی هوا.

 

با این حال خیلی با قدرت کار را شروع کرد و خم به ابرویش نیاورد. بالافاصله گردان حمزه را جایگزین کرد و من هم با حسن زمانی رفتم.

 

شهید مقتدی پل بَر بود. یعنی پل را باید بیاورد در کانال 40 متری. نصرت کاشانی هم یک مدت عمران شهرداری تهران و مهندس ما بود. حسن زمانی هم که خط‌شکن‌مان بود. پشت سر ما گردان‌های دیگر از پلی که گردان کمیل روی این کانال انداخته بود باید می‌گذشت و خطوطش را تصرف می‌کرد.

 

آن شب با حسن زمانی که رفتیم موفق نشدیم جلو برویم و تقریباً 5/4 صبح بود که آفتاب داشت می‌زد حسن زمانی هم شهید شد. از کل گردان قریباً شاید 15، 14 نفرمان مانده بودیم. چند نفری هم زنده بودند ولی زخمی. شما جایی را پیدا نمی‌کردید که یک قدم بگذارید و قدم دوم جای گلوله‌های توپ و خمپاره نباشد، یک خار هم که روی زمین بود عراق می‌زد.

 

تقریباً هوا نزدیک گرگ و میش بود.

 

من می‌دانستم وقتی دشمن بعد از عملیات وارد منطقه می شود آنهایی که ماندند و شهید و مجروح هستند تیر خلاص می‌زند. برای همین برگشتم گفتم بچه‌ها چه کسی زنده است؟

 

6، 5 نفر گفتند: ما.

 

گفتم: صبر کنید معبر را پیدا کنم. (معبر ما قاعدتاً‌ با ستاد عملیات و گردان 1 متر تا 5/1 متر فاصله داشت که با طناب سیاه طناب‌کشی می‌کنند و پانزده، بیست متر از زمین میله‌گذاری می‌کنند و یک شب‌رنگ‌های ضعیفی می‌گذارند به طرف خودی، یعنی خودی وقتی از معبر می‌خواهد برود می‌بیند ولی دشمن قادر به دیدن نیست. این خط مجاز ماست.)

 

من همینطور که در برمی‌گشتم یک طناب را پیدا کردم، طناب بعدی را نیز پیدا کردم، به بچه‌ها گفتم خودتان را بی سر و صدا روی زمین بکشید، آتش قطع شده بود ولی منور می‌زدند و کل منطقه را روشن می‌کردند. یکی از بچه‌ها به من گفت، حاج آقا من را هم ببر، دیدم جفت پاهایش قطع شده ولی سرحال است. گفتم: بخواب پشت من، خیلی سخت توانستم شاید 150 متر ببرمش. بعد گفتم: من را ببخش کم آوردم! بگذار بروم برایت کمک بفرستم.

 

او هم با ناامیدی پیاده شد. در بین راه هم همینطور که ما می‌کشیدیم خودمان را 4، 3 نفر سالم بودیم رسیدم لب خاکی. از ذوقم بلند شدم و دویدم به حاجی بگویم آن طرف چه خبر است، دیدم شهید سید رضا دستواره و حاجی با هم ایستادند و نگران هستند. حاجی تا مرا دید گفت بگو چه خبر؟

 

برای شهید همت توضیح دادم و رفتم نماز بخوانم.

 

ادامه دارد ...

 

گفتگو: زهرا بختیاری

نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها