به گزارش پایگاه 598 به نقل از مهر، متن نامه حسین درخشان وبلاگ نویس زندانی که در اختیار خبرنگار مهر قرار گرفته به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
هر كه خواهان عزت است بداند كه عزت، همگى از آن خداست. سخن خوش و پاك به سوى او بالا مىرود و كردار نيك است كه آن را بالا مىبرد. و براى آنان كه از روى مكر به تبهكارى مىپردازند عذابى است سخت و مكرشان نيز از ميان برود. (فاطر/۱۰)
ریاست محترم جمهوری اسلامی ایران،
جناب آقای دکتر احمدی نژاد،
سلام بر شما. این روزها نامه نوشتن از داخل زندان به مقامات نظام رایج شده است. با خودم گفتم مگر من چه چیزی از دیگران کم دارم؟ اگر بعضیها به خود حق میدهند از بالا تا پایین نظامی را –که هر چه هست- خود در ساختنش سهم داشتهاند به شلاق نقد بکشند، چه اشکالی دارد یک نفر هم چندخطی را از سر خیرخواهی به رییس جمهوری که پیشتر بارها از عملکرد و شعارهایش دفاع کرده -و چوبش را هم خورده است، از توی زندان، بنویسد.
آقای رییس جمهور
من از معدود کسانی هستم که پس از بریدن از جریان دوم خرداد -بخاطر دیدن همدلی و همراهیشان با استعمارگران پس از انتخاب شدن شما- با بازکشف اهمیت و حقانیت انقلاب اسلامی در اثر سالها زندگی و سفر در اروپا و آمریکای شمالی و خاورمیانه و همینطور آغاز مطالعه ادبیات نقد مدرنیته و ضداستعماری، به جمع طرفداران شما پیوستم. حتی در دورهای، تحت تاثیر تبلیغات دروغین رفورمیستهای مدعی اخلاق و همفکران استعمارگرشان در لندن و نیویورک و پاریس و تلآویو، از شما متنفر بودم. ولی پس از مدتی، با خواندن و شنیدن بیواسطهی حرفهایتان نظرم آرام آرام عوض شد. همانطور که نظرهای سطحی و ژورنالیستی سابقم دربارهی خیلی چیزها عوض شد –از کارکرد و اهمیت ولایت فقیه بگیرید تا حقانیت و مظلومیت ایران دربارهی برنامهی هستهای. این تغییرات هم نه یک شبه بود و نه –مثل خیلیها که بعد از یک مصاحبهی قلابی آزاد شدند- در اوین اتفاق افتاد. برعکس، روند تدریجی همدل و همراه شدن من با انقلاب اسلامی از قاهره و اردن و پاریس و لندن و برلین شروع شد. و آنچنان در این دفاع از حق پیش رفتم که دوستان سابقم را به کل از دست دادم و زمانی که بازداشت شدم، به شهادت اسناد وزارت خارجه در ویکیلیکس، کمتر صدایی از جایی به دفاع برخواست .
شما برای من فردی خودساخته و بزرگشده در میان مردم کوچه و بازار، دستپاک، شجاع، مومن، صریح و مطیع رهبر بودید که گفتمان انقلاب اسلامی را زنده کردید و برای همین هم به سرعت تبدیل به منفورترین دولتمرد روی زمین از دید استعمارگران و همفکرانشان، و محبوبترین در میان ضعیفنگاهداشتهشدگان عالم، شدید. در این راه آن اندازه پیش رفتید که در عمل به سپر بلا و خطشکن رهبری بدل شدید و ایشان هم قاطعانهترین و بیسابقهترین حمایتها را از شما کردند.
صراحت و بیباکی شما در آن چهارسال اول چنان بود که رقبایتان گاهی یادشان میرفت که دشمنهای اصلی کجایند و عامدانه یا غافلانه، براساس منافع شخصی یا تصوری از منافع ملی، به شما بیشتر تیر میانداختند تا به دشمنان استعمارگر.
اما در چهارسال دوم خیلی زود همه چیز شروع کرد به عوض شدن . شما کمکم نه تنها سپری را که پیش روی رهبری گرفته بودید کنار بردید و پیش روی بعضی دوستان و یاران خود گرفتید. رهبر را بیسپر رها کردید و حتی هرازگاهی خودتان هم تیری به سمت ایشان، به عمد یا سهو، روانه کردید.
نمیخواهم شما را تحلیل روانشناسانه کنم یا در جایگاه خداوند بنشینم و درون قلب و نیتهایش شما را بکاوم. ولی گمان میکنم، به قول نیچه، آنقدر در آن سالهای اول به ورطههای تاریک نگریستید که تاریکی هم به شما خیره شد؛ آنقدر با هیولاها به شیوهی خودشان جنگیدید که ....
حالا من و امثال من در این سالها با احمدینژادی روبرو شدهایم که از «شیفتگی خدمت» (بقول شهید بهشتی بزرگ) به «تشنگی قدرت» رسیده است .
گاهی با خود میگویم شاید منم که اشتباه میکنم و تحت تاثیر رسانههای رقیب یا دشمن قرار گرفتهام و شما هنوز همان احمدینژاد سابق شیفته خدمتید. ولی وقتی میبینم چطور روز به روز برای ماندن در قدرت و کنترل دولت آینده به این در و آن در میزنید، به حسن نیتتان شک میکنم. اگر خدمت به مردم و پیشرفت کشور برایتان این همه مهم است (که میدانم بوده و هست) چه اصراری دارید که حتما این خدمت و پیشرفت تنها به دست شما و یاران انجام شود؟ آیا فکر نمیکنید ممکن است، همانطور که در سال ۱۳۸۴ احمدینژاد گمنامی پیدا شد و به کسانی که مثل امروز او فکر میکردند خادمتر و فهیمتر و شجاعتر و کارآمدتر از آنان وجود ندارد، ثابت کرد که اشتباه میکردند، کسی در سال ۱۳۹۲ هم پیدا شود که از شما –یا دستکم به اندازهی شما- به پیشرفت این کشور کمک کند؟ آیا نمیبینید که عملا دارید راه کسانی را میروید که دنبال مادامالعمر کردن ریاست حمهوری بودند، چون یقین داشتند که از آنها کسی بهتر نیست؟
از من و امثال من بهتر میدانید که اگر همه عالم علیه شما باشند، عزتی را که خدا به شما بدهد هیچ قدرتی نمیتواند پس بگیرد و اگر همهی دنیا هم بخواهد کسی را بدون خواست او ذلیل کند، نخواهد توانست. اگر به این ایمان دارید –که حداقل در سال ۱۳۸۴ اثبات کردید که دارید- بخاطر خدا این جنگها رها کنید. بگذارید هرکس ادعای نوکری بهتری دارد بیاید و اگر توانست دل مردم را به دست آورد، صندلی ریاست را با لبخند و صلح به او بدهید.
گفتهاید که مدتی است بسیاری از روزنامهها را نمیخوانید. ولی امیدوارم لااقل حواستان به رسانههای استعمارگران باشد که چه لذتی میبرند از اینکه میبینند، در اثر این رقابتها و جنگهای جناحی و سیاسی، اصل انقلابی که این همه خون و اشک و عرق به پایش ریخته دارد بیآبرو میشود.
یادتان هست داستان مادری را که در زمان خلافت حضرت علی (علیهالسلام) مجبور شد از روی عشق، پاره تنش را به نامادر بسپارد تا حداقل فرزندش زنده بماند؟ شاید کار به انجا رسیده است که شما هم اگر واقعا عاشق این انقلاب بیهمتا (بهقول میشل فوکو) و این مردم صبور و مظلومید، باید کمکم کوتاه بیایید و آن را به کسانی که به گمانتان نامادرند بسپارید؛ چه بسا که در آینده نفر بعدی–مثل شما در مقایسه با نفر پیشین- حتی مادرتر از شما از آب دربیاید. کسی چه میداند؟
می دانم در این ماههای آخر خدمت حتی نوههای شیرینتان را کمتر از آبدارچیهای نهاد ریاست جمهوری میبینید. ولی دلم میخواهم خواهش کنم، به عنوان کسی که خیلی بخاطر دفاعهای سابقش از شما و عملکرد شما فحش خورده است، یکی از این شبها که از قیل و قالها و نبردها خسته شدید، بنشینید و دو ساعت در آرامش کنار خانمتان، یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما را با دقت نگاه کنید: «پدرخوانده»ی فرانسیس فورد کاپولا.
خوب ببینید که مایکل، پسر جوان و معصوم و سالم و فراری از فساد خانوادهی کورلئونه، چگونه ظرف چند سال، بدون اینکه حواسش باشد، تبدیل به چیزی میشود که از آن میگریخت. شک ندارم که صحنه آخرش را هرگز فراموش نخواهید کرد که، درست در همان اتاق پدر در اول فیلم، کسانی سراغش میآیند و او را به لقب پدرش «دون کورلئونه« صدا میکنند و در را بر روی زن و بچههایشان میبندند تا مشغول «کار» شوند.
خیلیها این روزها در قنوتهایشان برای عاقبت بخیری شما دعا میکنند --و شاید بیشتر از همه خود حضرت آقای خامنهای. خیلیها ته دلشان هنوز شما را دوست دارند، حتی اگر به زبان نیاورند. این را بدانید.
هنوز وقت هست. هنوز امید هست. هنوز فیلم به آخر نرسیده است.
با احترام و آرزوهای نیک،
حسین درخشان
تهران، بند دو-الف زندان اوین
۸ اسفند ۱۳۹۱