به گزارش 598 به نقل از سایت رویداد، کیست که بداند جنگ یعنی سوختن، ویران شدن. آرامش مادری که فرزندش را همین الآن با لالایی گرمش درآ غوش خود خوابانیده. نوری، صدایی، ریزش سقف خانه و سرد شدن تن گرم کودک در قامت خمیده مادر؟
کیست که بداند جنگ یعنی ستم، یعنی آتش، یعنی خونین شدن خرمشهر، یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای دیگر، یعنی گریز به هرجا، هرجا که اینجا نباشد. یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم کجاست؟ دخترم چه شد؟
به کدام گوشه تهران نشسته ای؟ کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود؟ دختران معصوم سوسنگرد، خواهران گل، آن گل های ناز، آن اسوه های عفاف که هر کدام در پس رنج های بیکران صحرانشینی و بیابان گردی آرزوهای سال های بعد را در دل می پروراندند، آن خواهران ماه، مظاهر شرم و حیا را بفهمند که بی شرمان دامانشان را آلودند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند.
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در آن کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟ چگونه بفهمد تانک ها هویزه را با صدوبیست اسوه از بهترین خوبان له کردند. اصلاً چه می داند تانک چیست؟ و چگونه سری زیر شنیهای آن له می شود؟ آیا می توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله 100 متری شلیک می شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده گذر می کند. معلوم نمایید سر کجا افتاده است، کدام زن صیحه می کشد، کدام پیراهن سیاه می شود، کدام خواهر بی برادر می شود، آسمان کدام شهر سرخ می شود، کدام گریبان پاره می شود، کدام چهره چنگ می خورد، کدام کودک در انزوا و خلوت خویش اشک می ریزد؟
یا این مسئله را که هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متری سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده مهران- دهلران حرکت می کند، مورد اصابت موشک قرار می دهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن می سوزد، کدام سر می پرد، چگونه باید این اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید، چونه باید آن ها را غسل داد؟
چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم. چگونه در تهران بمانیم و تنها درس بخوانیم. چگونه می توانی درها را به روی خودت ببندی و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه کنی ؟! کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی؟ به چه امیدی نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر؟ یا از آدامسی که مادرت هر روز صبح در کیفت می گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می خلد؟ دیر رسیدن اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره (آ) گرفتن؟ دلت را به چه چیز بسته ای، به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در دوره فوق دکترا؟
آی پسرک دانشجو! به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است، جوانی به خاک افتاده و در خون شکفت؟
آی دخترک دانشجو! به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند، در کردستان حلقوم کسی را پاره کردند تا کدهای بی سیم را بیابند؟!
به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله زمانی انتشار نوری محله ای نابود شود، و یا کارگری که صبح به قصد کارخانه نورد خارج شد و دیگر باز نگشت و همکارانش او را روی دست تا بهشت آباد اهواز بدرقه کردند؟!
به تو چه مربوط است که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند؟ هیچ می دانستی؟ حتماً نه، هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می خورند به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی، و آنگاه که قطره ای نم یافتی با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تاسیرابش کنی، اما دیدی که کودک دیگر آب نمی خواهد ؟
اما تو!
اگر قاسم نیستی، اگر علی اکبر نیستی، حرمله نیز مباش! که خدا هدیه حسین (ع) را پذیرفت. خون علی اصغر را به زمین باز پس نداد و نمی دانم که این خون، خون خدا، با حرمله چه می کند؟! همین.
والسلام علی من التیع الهدی
شهید احمدرضا احدی