به گزارش 598 به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مهدی غنی، که بعد از عزتشاهی (مطهری) بیشترین مدت را در کمیته مشترک گذرانده، درباره یک هم سلولی که به خاطر سرقت قالپاق ماشین توسط مامورین گشت کمیته دستگیر شده و به کمیته آورده شده بود چنین میگوید:
*یکی از خاطرات جالب دوران کمیته مشترک، خاطره هم سلولی با یک دزد بود. روزی در سلول تنها نشسته بودم و مدت زیادی بود که در کمیته بودم. نزدیکی ظهر بود که در سلولم باز شد و نگهبان بند یک نفر را آورد داخل سلول. خیلی آدم مشتی بود، قیافه او هم نشان میداد که نباید آدم سیاسی باشد. پس از ورود به سلول نشست و گفت: چاکرم! گفتم: خواهش میکنم.
پس از مدت کوتاهی ناهار را آوردند، به نظرم ناهار قورمه سبزی بود. نگهبان دو ظرف غذا داخل سلول گذاشت و در را بست. به او گفتم: بیا بخور، گفت: نه قربان، شما بفرمائید. خواهش میکنم، گفتم: نمیشود باید ناهار بخوری. گفت: نه، نمیخورم. به او گفتم بابا این ناهار برای تو هم هست، ولی نمیخورد. گفتم بایا این ناهار را برای تو آوردهاند، میگفت: یعنی چه؟ گفتم یعنی این که این ناهار دو نفری است و برای تو هم هست. گفت: چنده؟ گفتم: هیچی، قیمت نداره.
با حالت تعجب گفت: چه جوری میشه. گفتم اینجا همینطوری است، زندانت کردهاند ناهارت را هم میدهند، باز نمیتوانست قبول کند. گفت: پس از این که آزاد شدیم از ما چقدر میگیرند؟ گفتم: هیچی. گفت: یعنی چه!؟ مگر میشود! گفتم: بله، اینجا پولی نیست، بیخودی تو را گرفتند و آوردنت اینجا آنوقت پول هم بگیرند؟ گفت: پس شب چی؟ گفتم هیچی، شب هم شام میدهند، تازه صبحانه را هم میدهند.
گفت: نه بابا! راستی آن هم مجانی است؟ گفتم: بله، گفت: جانم، چه جای خوبی! گفتم خوب زندانی سیاسی همینطوری است. گفت: یعنی چه؟ زندانی سیاسی چیه؟ گفتم: زندانی سیاسی دیگر، چون اول نمیدانستم که چکار کرده به او گفتم: تو رو گرفتهاند، حتما یک کاری کردهای و یا مسئلهای داری. گفت: نه، من کاری نکردم، من اصلا نمیدانم سیاسی یعنی چی؟ گفتم: خوب بالاخره چکار کردهای و به خاطر چی تو رو گرفتند؟ گفت: هیچی، من رفتم توی یکی از خیابانهای بالای شهر، تا قالپاق یک ماشین را در آوردم، آقا ریختند سر من و مرا گرفتند و آوردند اینجا.
برداشت من از صحبتهای او این بود که احتمالا ماشین یک ساواکی یا مقامات دربار را زده و اینها فکر کردهاند که حرکت او یک حرکت حساب شده و سیاسی است. به خاطر همین بیچاره را آوردهاند کمیته مشترک. او ظاهرا بچه دروازه غار بود. موقعی که من وضعیت غذای مجانی زندان را برایش توضیح میدادم چشمهایش گرد شده بود. گفت پس ناهار جوره، گفتم آره، تا هر وقت اینجا باشی شام و ناهار و صبحانه جوره، همه چیز میدهند. گفت: عجب ناهار خوبی هم هست. گفتم: بله. سپس چند لقمه خورد گفت: داداش ما حالا چه جوری میتوانیم اینجا بمونیم؟ گفتم: هیچی، اگر علیه شاه چیزی بگویی همین جا تو را نگه میدارند. گفت خوب بعدش چی میشود؟ گفتم: هیچی، میشوی زندانی سیاسی. گفت: راستی هر کسی بیاید اینجا این طوری است و به او ناهار میدهند؟ گفتم: بله. گفت: آخ جون، به خاطر ناهار مجانی من بروم بیرون همه بچه محلهای خودم را سیاسی میکنم، قطعا همه سیاسی میشوند.
من مانده بودم گریه کنم یا بخندم. گفتم ببین وضع جامعه چطور شده است که این بنده خدا حاضر است چنین کاری بکند. بعد به او گفتم فقط ناهار نیست چیز دیگری هم میدهند. گفت: یعنی چه؟ گفتم: اینجا شلاق میزنند. گفت داداش میارزه، هرچه میخواهند بزنند، لااقل ناهاری میخوریم و پول نمیدهیم.
برایم خیلی جالب بود. بعد بردندش بازجویی، چند تایی به او زدند و فهمیده بودند از نظر سیاسی پیاده است و دیگر او را به سلول نیاورند. تیپ و قیافهاش هم نشان میداده که او را عوضی گرفتهاند. این جور آدمها برای اثبات بیگناهیشان باید ساعتها کتک میخوردند تا شکنجهگران کمیته باور کنند که او بیگناه است و یا او را اشتباهی گرفتهاند.