مرحوم
ملاقلي پور در خاطره خود عنوان كرده: حسن آقا وقتي ايستاد بلند داد زد:
حاجي! حاجي! از شكاف تپه پيرمرد ريش سفيدي بيرون آمد. وقتي گفت: جانم حسن
آقا! فهميدم كه اصفهاني است. نزديكتر كه شد حسن آقا بهش گفت: كارگر
افغاني كه ميخواستي برايت آوردم.
به گزارش خبرگزاري فارس، مرحوم
«رسول ملاقلي پور» را با جرات مي توان از ان دسته كارگردان هايي دانست كه
اكثر سكانس هاي فيلم هايش ار از صحنه هاي واقعي كه خود شاهد آن بود مي
ساخت.
اين مطلب گوشه اي از خاطرات اين كارگردان بزرگ ايران است كه از
عمليات فتح المبين براي مجله كمان روايت كرده است. در ادامه نيز خاطراتي
از دوست عزيزش «شهيد حسن شوكت پور» روايت شده:
چند روز به عيد
مانده بود. حسن شوكتپور تلفن كرد و خواست كه به منطقه بروم. وقتي ميگفت
بيا، ميفهميدم كه عملياتي در پيش است و نبايد سؤال و جواب اضافه بكنم. با
حسن در همين حوزه هنري آشنا شدم.
آن وقت ها تازه حوزه سروساماني گرفته
بود. در گوشهاي از حياط تداركاتي هم براي جبهه ميشد. او وسايل و
امكاناتي كه براي جبهه ميگرفت در گوشه و كنار حوزه انبار ميكرد و هر وقت
لازم بود به جبهه ميفرستاد. من هم چند بار همراه دوستان ديگر حوزه با حسن
به منطقه رفته و آمده بودم. در همين سفرها بود كه دوستي من و حسن ريشه
گرفت.
بعد از تلفن حسن با يكي از دوستان به اهواز آمدم. ميدانستم محل
استقرارش كجاست. يك جاده خاكي بود كه جهاد بالاي شوش دانيال زده بود كه
مشرف ميشد به دشت عباس. مقر حسن همانجا بود.
بهار خوزستان رسيده بود.
دشت عباس را نميدانم ديدهايد يا نه؟ در بهار واقعا زيبا ميشود. تمام
دشت را گل هاي وحشي يك دست ميپوشاند. آدم از ديدن اين مناظر آن هم در دل
جنگ سير نميشد.
حسن را همانجا ديدم. به من سفارش كرد در يكي از سنگرها
بمانم و وقتي عمليات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: حسن آقا
اين دوربين سوپر هشتي كه من دارم شب فيلمبرداري نميكند. جواب داد:
فيلمبرداري ميكند يا نميكند بايد همان جا كه گفتم بماني! من هم چارهاي
جز اطاعت نداشتم. سنگري كه بود، سنگر فرماندهي شهيد حسين خرازي بود. چند
ساعتي را آنجا ماندم ديدم خبري نيست. آمدم به چادري كه بالاي تپه بود و
نشستم كنار تعدادي از بچههاي رزمنده. حرفهاي دوستانه زديم و بعد هم هر
كدام شروع كردند به نوشتن وصيتنامه.
من هم نوشتم: بسمالله الرحمن الرحيم و بقيه مطالب.
به
نيمه نوشتن رسيده بودم كه با خودم گفتم: رسول اين تو بميري از تو آن تو
بميريها نيست و پاره كردم. براي اينكه نميخواستم شهيد بشوم. فهميدم كه
بوي عمليات ميآيد. از نقل و انتقالاتي كه صورت ميگرفت متوجه قضيه شده
بودم. آن چند رزمنده وصيتنامههاي شان را نوشتند و در جايشان دراز
كشيدند تا موقعيت كه خبرشان كنند. يادم آمد كه حسن آقا گفته بود:رسول
مبادا بخوابيها. بيدار ميماني و از كنار سنگر خرازي هم تكان نميخوري.
ولي من خوابيدم. آن هم يك خواب شيرين، اما با صداي يك انفجار از خواب
پريدم. دور و برم را نگاه كردم. هيچ كس تو چادر نبود. همه رفته بودند
عمليات. از چادر بيرون آمدم و از بالاي تپه ديدم كه حجم آتش از دو طرف
خيلي زياد است.
با خود گفتم: رسول واي به حالت اگر حسن آقا تو را
ببيند.او هميشه به من سفارش ميكرد؛ رسول اين قدر نخواب؛ نظم يادبگير؛ مثل
بچههاي ديگر باش؛ ببين چطور ميآيند و از كوچك و بزرگ هر كاري كه از
دستشان بر ميآيد ميكنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان ميزنند، تو
هم هيچ فرقي با آنان نداري. بي خود هم اداي هنرمندان را براي من در نياور.
دوربين
را برداشتم و رفتم به طرف توالت صحرايي كه در سينهكش تپه بچهها با ديرك
و گوني درستش كرده بودند. تو توالت بودم و با خودم فكر ميكردم كه چطور
بايد بروم به خط مقدم و از آن مهمتر جواب حسن آقا را چه بدهم كه يك دفعه
صداي انفجاري در كنار توالت بلند شد و بعد از لحظهاي گونيهاي توالت آتش
گرفت. من هم با همان حال از توالت پريدم بيرون و همين طور جيغ و داد
ميكردم و در بيابان ميدويدم. خوبشختانه كسي آن دور و بر نبود. حالم كه
كمي جا آمد، آمدم روي جاده خاكي تا بلكه با وسيلهاي خودم را به خط
برسانم. از دور ديدم يك وانت ميآيد. خدا خدا ميكردم چشمم به حسن آقا
نيفتد، اگر يك حرف هم به من ميزد برايم بس بود. هنوز سپيده نزده بود. من
هم وقتي از مستراح بيرون پريده بودم و داد و فرياد كرده بودم حواسم بود كه
نماز نخواندهام. تند و تند نماز صبح را خواندم و آمدم روي جاده.
در همان تاريك و رونش هوا شبح يك وانت را ديدم. خوشحال شدم و پريدم جلو وانت كه نه دار!
وانت
با گرد و خاك زياد ايستاد و من هم بدون معطلي پريدم بالا. راننده
رزمندهاي بود كه سر و صورتش پر از خاك بود واز اين عينكهايي كه موتور
سوارها ميزنند به چشم داشت. در ضمن وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم:
داداش قربونت منو برسون خط !
راننده ساكت فقط نگاهم ميكرد. از جايش
تكان هم نميخورد. دوباره جملهام را تكرار كردم. اين بار دستش بالا آمد و
آرام عينك را كشيد و گذاشت روي پيشانياش. ديدماي داد و بيداد خود حسن
آقا است! توي چشمام نگاه كرد و گفت: تو خجالت نميكشي؟
جواب دادم: واسه
چي؟ خودم را زدم به آن را كه مثلا اتفاقي نيفتاده است. گفتم: چيزي نشده
فقط يك توالت صحرايي آتش گرفته كه من هم آن را آتش نزدم!
دوباره گفت: راستي راستي خجالت نميكشي؟ اين دفعه صدايم را كمي بلندتر كردم: واسه چي حسن آقا من كه كاري نكردم.
گفت: تو چطور توانستي با خيال راحت تا صبح بخوابي. ميداني چه تعداد از بچههاي مردم از ديشب تا اين لحظه تكه تكه شدهاند.
سرم را پايين انداختم و زير لب گفتم: ببخشيد حسن آقا!
وسط
حرف پريد: آخر رسول جان اين دفعه اولت كه نيست. يك ذره غيرت داشته باش.
وقتي بهت ميگويم بيا منطقه عمليات است بايد مثل ديگر رزمندهها باشي. تو
هيچ فرقي با ديگران نداري. اين عمليات هم عمليات «فتحالمبين» است و كار
بزرگي دارد انجام ميشود؛ آن وقت تو گرفتهاي و خوابيدهاي.
همين موقع دستش را بالا آورد و محكم زد تو سرم. ولي خاطرش بيش از اينها براي من عزيز بود.
حسن آقا راه افتاد. من هم فكر عمليات ديشب بودم. راستش از خودم خجالت ميكشيدم.
وانت
بيسقف پيچ و خم تپهها را بال ميآمد و پايين ميرفت. در آن تاريكي حسن
با استادي تمام راه را بلد بود و ميراند. رسيديم كنار تپهاي و حسن آقا
ايستاد. اين تپه را قبلا ديده بودم. بچهها دل اين تپه را كنده بودند و
شده بود زاغه مهمات و بعضي از وسايل ديگر.
حسن آقا وقتي ايستاد بلند داد زد: حاجي! حاجي!
از شكاف تپه پيرمرد ريش سفيدي بيرون آمد. وقتي گفت: جانم حسن آقا!
فهميدم كه اصفهاني است. نزديكتر كه شد حسن آقا بهش گفت: كارگر افغاني كه ميخواستي برايت آوردم.
بعد
به من اشاره كرد كه بروم پايين. من هم نميدانستم داستان از چه قرار است.
با خودم گفتم شايد دارد سر به سرم ميگذارد، آمدم پايين.
حسن آقا
قبل از آن كه با همان وانت بيسقف از پيش ما برود به پيرمرد اصفهاني گفت:
اين آقا رسول سه تا وانت موشك آر. پي . جي. پر ميكند و با وانت سومي به
همراه خودت ميآوريش باغ طالقاني و كنار آلبالو گيلاسها پيادهاش ميكني.
حسن آقا دستي تكان داد و رفت.
من ماندم با پيرمرد اصفهاني. داشتم دور و برم را نگاه ميكردم كه پيرمرد با آن لهجهاش گفت: برو تو آن سنگر عزيزم!
ـ بابا جان چه كار بايد بكنم؟
ـ
اين گونيها را ميبيني؟ تو اين چند روز بسيجيها خرجهايش را بسته و
آماده كردهاند. گونيها را با احتياط بار ميكني و ميگذاري پشت اين
وانتها.
ـ بابا جان من فيلمبردارم. عكاسم. خير سرم خبرنگارم.
تازه تو عمليات قبلي هم مجروح شدم. بخيههاي پام را هم بازنكردم. چطور
ميتوانم اين همه موشك آر. پي . جي را بار اين سه تا وانت كنم. هنوز هم
ميبيني دارم لنگ ميزنم عزيزم!
ـ آقا رسول من اين حرفها حاليم
نيست. تو در نظر من يك كارگر افغاني هستي. اين را حسن آقا گفته. تازه
بچههايي كه اين موشكها را آماده كردهاند همهشان مثل تو مجروح بودند.
زبانم
بند آمد. به هيچ رقم رضايت نداد. من هم به هر بدبختي و مصيبتي بود
وانتها را از موشكهاي آر. پي . جي پر كردم. وانت سوم كه پر شد خودش آمد
نشست پشت فر مان. به پيرمرد گفتم: حاج آقا كجا تشريف ميبريد؟
ـ حسن آقا گفته شما را بياورم باغ طالقاني كه كمي آلبالو گيلاس بخوري!
ـ باغ طالقاني ديگر كجاست عزيزم؟!
ـ يك باغ خيلي با صفايي است. آنجا آلبالو گيلاسهاي خوب و رسيدهاي دارد. كمي تحملكني ميرسيم.
سپيده
صبح سر زده بود. وانت حاج آقا به راه افتاد. هر چه جلوتر ميرفتيم آتش دو
طرف شديدتر ميشد. گلولهها رسام و منور هم ديده ميشد. جلوتر كه آمديم
حسابي در معرض گلولههاي خمپاره و تانك قرار گرفتيم. ترس برم داشته بود.
شدت انفجارها مجالي براي فكر كردن به آدم نميداد. اين حجم از آتش براي
آدمي مثل من واقعا وحشتناك بود.
آمديم پشت يك خاكريز و پيرمرد نگه
داشت. از وانت پايين آمدم. هول كرده بودم. جنازه بچهها را هم پشت خاكريز
ديدم. همه چيز به هم ريخته بود. ظاهراً عراقيها سعي داشتند اين خاكريز را
بگيرند ولي بچهها با تمام توان در حال مقاومت بودند. ترس و هيجان به جانم
افتاده بود و رهايم نميكرد. مثل عروسك كوكي دور سر خودم ميچرخيدم. يك
ساعتي اينجا بودم. تازه شستم با خبر شد كه باغ طالقاني يعني همين و آلبالو
گيلاسها هم يعني همين تركشها و گلولهها!
با خودم گفتم: رسول ديدي چه
رودستي از حسن شوكتپور خوردي؟ بابا جان چه باغي؟ چه آلبالو گيلاسي؟ چه
كشكي چه ماستي. درست آمدهاي وسط معركه. خدا به دادت برسد.
بودن من
در باغ طالقاني و ديدن آن صحنههاي واقعي جنگ، تأثير زيادي روي من گذاشت.
كمترين تاثير اين بود كه كمي به خودم بيايم. خودم را بشناسم كه چند مرده
حلاجم. بعد هم از آن لحظهها در فيلم هايم استفاده كردم. اين خط را
بچههاي اصفهان نگه داشته بودند. حسن شوكتپور هم از بچههاي لشكر امام
حسين (ع) بود. پاتوق من هم تو همين لشكر بود. هر وقت به جبهه ميآمدم،
جايم تو همين لشكر بود.
صحنههاي اين خط واقعا ديدني بود. از بچههاي
ده، دوازده ساله بگيريد تا پيرمرد تداركاتي همهشان پرتلاش و فعال بودند.
ديدن اجساد بچهها و ديدن تعدادي زخمي كه راهي براي بردنشان به عقب نبود،
چه روحيهاي در آدم به وجود ميآورد؟داشتم به در خط ماندن عادت ميكردم.
داشتم حواسم را به خودم و دور و برم جمع ميكردم. ميديدم كه بچهها چطور
از خاكريز بالا ميروند و به طرف سنگرهاي عراقي ها ميدوند و عده اي را
اسير ميكنند به اين طرف ميآورند. در همين هير و ويري، ده پانزده نفر
اسير عراقي را آوردند. يكي از بسيجيهاي نوجوان كه از شهادت دوستانش در
همين خط خيلي عصباني بود ميخواست عراقيهاي اسير را به گلوله ببندد كه
ديگران اجازه اين كار را به او ندادند. در همين شلوغي يكي از اسيران عراقي
از گروه اسرا جدا شد و با سرعت به طرف خاكريز خودشان دويد. يعني فرار كرد.
من هم فكر كردم الان است كه بچهها از پشت او را با گلوله بزنند. حتي همين
بسيجي نوجوان دويد به طرف خاكريز و خواست با گلوله او را بزند كه در همين
حال همه رزمندگاني كه روي خاكريز بودند شروع كردند به تشويق آن اسير
فراري! بچهها سوت ميزدند، دست ميزدند و من احساس ميكردم با همين
تشويقها سرعت آن اسير فراري هم بيشتر ميشود. وقتي آن اسير فراري از
خاكريز خودشان بالا رفت و به نيروهاي خودشان پيوست، رزمندگان ما همهشان
تكبير سر دادند!
همين جا بود كه شنيدم بچهها پادگان عين خوش را
گرفتهاند. تقريبا بخش زيادي از دشت عباس را گرفتهاند. من هم آمدم به طرف
عين خوش و شروع كردم به عكس گرفتن و فيلم برداشتن. وقتي رسيدم كنار يك
نفربر عراقي كه در حال سوختن بود. دوربين را تنظيم كردم كه عكس بگيرم، يكي
از جنازههاي عراقي كه در اطراف نفربر افتاده بود تكاني خورد و دست و پايي
زد. بدنش نيم سوز شده بود. من فكر كردم كشته شده است. وقتي تكان خورد، من
از ديدن اين منظره وحشت كردم. شروع كردم به جيغ و داد كردن. فرار كردم به
طرف جاده كه اي داد و بيداد مرده، زنده شده است! همين طور كه ميدويدم
ديدم يك موتورسوار روي جاده دارد ميآيد. از فرصت استفاده كردم و دوربين
فيلمبرداري را به طرفش گرفتم و با لنز تله زوم كردم. موتورسوار آمد و آمد
تا رسيد به چند قدمي من. وقتي عينكاش را بالا زد و آورد روي پيشانياش،
ديدم اي بابا باز هم حسن آقا است! بدون اين كه نگاهي به من بكند دايم به
اطراف چشم ميچرخاند. هنوز نگاهش به دشت بود كه به من گفت: آقا رسول
ميروي اين دور و بر هر چه آر. بي . جي زن هست جمع ميكني و ميآوري و روي
همين جاده يك خط تشكيل ميدهي. تانكهاي عراقي دارند ميآيند.
دور و
برم را نگاه كردم. يك دست دشت بود كه گله گله آتش و دود از آن به هوا بلند
بود. گفتم. حسن آقا قربانت بروم دست از سرم بردار من را چه به خط تشكيل
دادن آن هم جلو تانكهاي عراقي!
اين دفعه واقعا عصباني شد. جلوتر آمد و
همان طور كه رو موتور نشسته بود دو دستي محكم زد تو سرم و گفت: خاك تو
سرت رسول تو آدم بشو نيستي. چنان پرگاز از كنارم رد شد كه براي چند دقيقه
صداي موتورش از سرم نميافتاد. همان سري كه حسن آقا دلش ميخواست خاك روي
آن بريزد!
حسن شوكتپور را ميتوانستي در هر نقطه و در ساعتهاي مختلف
ببيني؛ يك بار با موتور، يك بار با جيپ، يك بار با نفربر، يك بار در اتاق
فرماندهي، يك بار در اتاق تداركات. در حالي كه او معاون لجستيك لشكر بود.
با خودم فكر ميكردم چرا حسن شوكتپور با من اين طور رفتار ميكند؟ دفعه
اولش نبود. در عمليات طريق القدس كه بستان آزاد شد باز همين رفتار را با
من داشت. گاهي خيال ميكردم حسن آقا يك جور مرض دارد. هر وقت كه مرا
ميبيند يك تكهاي به من بيندازد؛ مرا به كانون خطر بفرستد. در بستان مرا
سه شب با يك فرمانده كه ارتشي بود به نام شاملو به خط مقدم فرستاد. او هم
شهيد شد. وقتي عمليات طريقالقدس شد يادم هست كه حسن آقا هفتاد و دو ساعت
نخوابيده بود. يا پشت بيسيم بود يا پشت خاكريز، يا روي موتور يا پشت
فرمان هر كجا كه كار بود حسن شوكتپور هم بود.
بعدها كه فيلم ساز شدم
پاسخ سؤال خودم را پيدا كردم كه چرا حسن آقا با من آن طور رفتار ميكرد؟
واقعيت اين بود كه او احساس ميكرد با يك جوان خام و نپخته طرف است.
آن
قدرت ترسو است كه از تاريكي شب هم ميترسد. حسن آقا مرا شناخته بود. او
تلاش ميكرد با اين كارهايش از من يك آدم بسازد. نميدانم اين اتفاق در من
افتاده است يا نه؟ ولي ميدانم خيلي از ترسهايم ريخته است.
سالها بعد كه حسن آقا درعمليات والفجر هشت قطع نخاع شد، يك روز در همين بيمارستان ساسان به ملاقاتش رفتم.
بعدها
به آسايشگاه ثارالله آمد. با آن حال و روزش. صبحها مي آمد لجستيك سپاه
كار ميكرد و شب هم به آسايشگاه بر ميگشت. در بيمارستان به او گفتم: حسن
آقا چرا اين قدر تلاش ميكني. اين هم سال را جنگ كردهاي. بيابانها و كوه
ها را رفتهاي و آمادهاي جانت كف دستت بود. حالا كمي استراحت كن.
جواب
داد:رسول خيلي دلم ميخواهد استراحت كنم ولي نميشود. بدون اين كه بخواهم
در زندگي براي عدهاي تكيه گاه شدهام. ميترسم من بيفتم آنها هم بيفتند.
مجبورم تا آخرين لحظهاي كه زندهام سر پا بايستم. بعد هم رسول جان! خدا
يك برگ مأموريت به ما داده كه باشيم. وقتي هم برگ مرخصي را داد كه خوب
ميرويم.
حسن شوكت پور رفت. همين قطع نخاع بودنش او را به شهادت رساند.
وقتي
فيلمي ميسازم دلم ميخواهد حداقل بتوانم روح حسن آقا را يك جور از خودم
راضي كنم. نبايد فراموش كنم كه اگر فيلمساز شدم به خاطر خون حسن شوكتپور
و حسن آقاهايي است كه من نميشناسم كه همهشان زندگي را دوست داشتند. حسن
آقا عاشق دختر كوچكش بود ولي به خاطر ما از همه دلبستگيهايش گذشت. ما
آدمهاي خوشبختي خواهيم بود اگر قدر اين عاشقهاي فداكار را بدانيم.