کد خبر: ۱۰۲۹۱۸
زمان انتشار: ۱۹:۴۵     ۰۶ دی ۱۳۹۱
خانمی را با پوشیه‌ای که تمام صورتش را پوشانده بود، مشاهده کردم.پلاستیک دسته‌دار بزرگی را از زیر چادرش در آورد و به دستم داد چهار عدد مرغ بزرگ نفهمیدم از خوشحالی چه کردم و چه گفتم؟
به گزارش 598 به نقل از فارس، لطف و کرامت ائمه (ع) به رزمندگان تنها به صحنه های جنگ منتهی نمی شود بلکه در پشت جبهه ها نیز در شرایط سخت زندگی مورد لطف قرار می گیرند. روایت زیر یکی از همین‌ها است.

آن روزها هم مرغ به صورت کوپنی و هنگام اذان صبح توزیع می‌شد. مدتی بود از مرغ و اجناس کوپنی خبری نبود. به مادرم گفتم: امشب مهمان داریم. چند تن از همسنگرانم برای شام به منزل ما می‌آیند مادرم بسیار عصبانی شد. دعوایم کرد و گفت: تو به چه حقی سر خود این کار را کردی.

نمی‌دانی چیزی در خانه نداریم؟ دلم شکست و خیلی ناراحت شدم. دلم برای او می‌سوخت که عمری است با بچه‌های زیاد و قد و نیم قدش همیشه با فقر دست و پنجه نرم کرد و از دهان خود گرفته تا بچه‌هایشان گرسنه نباشند.

نمی‌دانستم چه باید بکنم. ظهر شده بود و هوا هم مثل دل من ابری و گرفته بود. کم کم بغض آسمان ترکید و با بارش باران، اشک ریختن را یادم آورد. باران شروع به باریدن کرد.

کتاب آشپزی را برداشتم و گفتم: بگردم شاید چیزی درآن پیدا کنم تا شرمنده‌ی دوستانم نشوم. هرچه ورق زدم، مخلفاتی که داشت به وسع و دارایی ما نمی‌رسید . کتاب را گوشه‌ای پرت کردم و ناراحت درفکر فر و رفتم.

گاهی می‌گفتم بروم و مهمانی را منتفی کنم، گاهی هم می‌گفتم بگذاربیایند، وقتی دیدند هیچی نداریم برای‌شان توضیح خواهم داد.

نمی‌دانستم چه کنم، کلافه بودم دیگر حوصله‌ی فکرکردن هم نداشتم.

غرق درحال خراب خودم بودم که صدای زنگ، رشته‌ی افکارم راپاره کرد. با بی‌حوصلگی رفتم درحیاط را باز کنم. فکر می‌کردم نکند باز فامیل آمده‌اند دیدن من که اصلا حوصله‌شان را ندارم.

لحظه‌ای می‌خواستم در را باز نکنم، ولی صدای مادرم بلند شد که یکی در را بازکند. گفتم: کیه؟ صدای یک زن بود، گفت: منزل فلانی؟ در را بازکردم سرم پایین بود. اما نیم نگاه، خانمی را با پوشیه‌ای که تمام صورتش را پوشانده بود، مشاهده کردم. گفتم: بفرمایید، خیلی مودبانه سلام کرد جوابش را دادم، گفتم: بفرمایید .

پلاستیک دسته‌دار بزرگی را از زیر چادرش در آورد و به دستم داد. چهار عدد مرغ بزرگ؛ نفهمیدم از خوش خالی چه کردم و چه گفتم؟ فقط همین‌قدر متوجه شدم که در را روی آن خانم بستم و به طرف مادرم دویدم.

با فریاد صدایش می‌کردم. او هم سراسیمه از اتاق بیرون آمد. پلاستیک پر از از مرغ را به دستش دادم. هیچ‌گاه در زندگی‌مان آن همه مرغ را یک جا ندیده بودیم؛ گفتم این همه مرغ برای امشب بپز.

مادرم هاج و واج نگاهم کرد و گفت: این‌ها را از کجا آوردی؟ نمی‌دانم چه جوابش را دادم که او هم دنبال حرفش را نگرفت و با خواهرم به آشپزخانه رفتند تا غذایی آماده کنند.

شدت باران بیشتر شده بود. ناراحت بودم نکند بچه‌ها به بهانه‌ی بارش باران نیایند. به همین‌ دلیل نمی‌توانستم در خانه بند شوم. بیرون می‌رفتم و بر می‌گشتم، می‌ترسیدم کسی بیاید و آدرس را پیدا نکند. بیرون سرد و بارانی شده بود و ایستادن در کوچه هم ممکن نبود.بالاخره آمدند، اول از همه سید بزرگوارمان شهید فرحناک قدم پاکش را بر دیدگان منتظرم گذاشت. خیلی خوشحال او را به طبقه‌ی بالا راهنمایی کردم و با اجازه از محضرش او را دراتاق تنها گذشته به طرف درحیاط بر گشتم تا بچه‌ها را راهنمایی کنم تقریبا همه‌ی بچه‌ها آمدند جز یکی دو نفر که بعدها عذرخواهی کردند.

نماز مغرب و عشا را به امامت شهید فرحناک خواندیم. زیارت عاشورا با شکوره برگزار شد و بعد هم عزاداری و سینه‌زنی. نوبت شام رسید سفره را پهن کرده و منتظر شام بودیم.

کم کم وسایل را آورده و در سفره می‌چیدم فکر آن خانمی که مرغ را آورده بود پریشانم کرده بود کی بود و از کجا می‌دانست ما امشب مهمان داریم. حس کنجکاوی داشت دیوانه‌ام می کرد. در همین حال شهید فرحناک که متوجه‌ی پریشانی‌ام شده بود، گفت:

سید طوری شده؟ گفتم: چیز مهمی نیست مسئله‌ای مرا به خود مشغول کرده. گفت: چه مسئله‌ای؟ بگو ما هم بدانیم. گفتم: بعد از شام می‌گویم؛ مربوط به همین شام است گفت: حالا که اینطور شد تا نگویی دست به سفره نمی‌بریم.

من هم کل ماوقع را بدون کم و کاست و مو به مو برای‌شان تعریف کردم. از رفتار مادرم که از سرناچاری مجبور شده بود سرم داد بکشد و از مهمان‌داری گلایه کند و از خانمی که مرغ آورده بود و ...

اشک بچه‌ها سرازیر شد. شهید فرحناک گفت: این عنایت فاطمه زهرا (ع) است او می‌دانست مجلس عزای فرزندش و زیارت عاشورا برپاست این میزبانی اوست.

نمی‌دانم آن شب شام را چه‌طوری خوردیم ولی می‌دانم تنها آن کسانی که آن شب غیبت داشتند و خود را به این سفره که به قول شهید فرحناک سفره‌ی فاطمه زهرا (ع) بود نرسانده بودند امروز مثل من جا مانده‌اند و توفیف شهادت نصیب‌شان نشده است.

فاطمیه شهر فاطمیه

دربرگشت از همان مرخصی اجباری بود که مدتی بعد برای عملیاتی که هرگز انجام نشد به فاو رفتیم. در سرمای زمستان از انرژی اتمی اهواز تا خود شهر فاو در مایلرها خاورهای رو باز نشسته و تکان نمی‌خوردیم تا دشمن با دیده‌بانی‌های بلند و نفوذی‌هایی که در خاک ما داشتند متوجه‌ی اعزام نیرو به پشت خط فاو نشود.

نزدیک اذان صبح به فاو رسیدیم، ولی هیچ‌کس ازنیروها نمی‌دانست کجاست به لحاظ امنیتی و حفظ اسرار نظامی و نیز برای دور نگه داشتن تحرکات قبل از عملیات از دید دشمن،‌کار انتقال نیرو به خوبی انجام شده بود یکی از اسرار اینکه به هیچ‌کس از نیروها نگفته بودند به کجا می‌رویم؛ البته نیروها هم سمعا و طاعتا تحت فرمان بوده و کاری به این کارها نداشتند آن‌ها برای انجام تکلیف آمده بودند که نتیجه و کجا و کی‌اش با خدا بود.

بعد از عملیات پیروزمندانه‌ی والفجر ۸ نام شهر فاو که از شهرهای مرزی عراق بود به شهر فاطمیه تغییر کرده بود.

نزدیک اذان صبح بود با لباس‌های خیس و سرمای شدید از مایلرها پیاده شدیم و در پاساژی نزدیک مسجد فاو که قسمتی را گرفته و پتوهای‌شان را انداخته و همان جا اطراق کردند.

صبح روز بعد لباس‌های بچه‌ها که گلی و کثیف شده بود، نیاز به شست و شو داشت.لذا با توجه به توصیه‌ها و فرمایشات فرمانده و مرزبندی‌ای که ایشان برایمان مشخص کرده بودند و کنار اروند رفته و لباس‌های‌مان را شستیم.

دو روز بعد نزدیک ظهر من و شهید شهرابی در پاساژ دور زدیم تا اگر ممکن است یکی از دکان‌هایی که تقریبا بزرگ‌تر از بقبه بود را به حسینیه اختصاص دهیم. چون ایام فاطمیه بود و مسجد بزرگ فاو و خم مختص همه‌ی لشگرهای مستقر بود و حالت عمومی داشت.

یکی از مغازه‌های تخریب شده را یافتیم که قسمتی از سقف آن سوراخ شده و یکی از دیوارهایش نیز کاملا ریخته بود ولی از همه بزرگ‌تر بود و می‌شد بیست سی نفر را در آن، جا داد به تصویب رسید که آن را تمیز کنیم و از آن به عنوان عزاخانه‌ی مادر سادات استفاده کنیم.

خیلی از بچه‌ها راضی به این کار نشدند تصورشان این بودکه نمی‌شد روی ماندن حساب کرد و هر لحظه احتمال می‌رفت فرمان عملیات صادر شود. ولی من و شهید شهرابی گفتیم لااقل از بی‌کاری درمی‌آییم و اگر درست بشود برای نیروهای بعدی که به این‌جا می‌آیند خوب است و می‌توانند از آن استفاده کنند.

بیل و کلنگ برداشته و شروع به کار کردیم. یک روز تمام طول کشیدتا نخاله‌ها و خاک‌ها را تخلیه و دیوار آن را ترمیم کنیم، سپس جارو زده و کف آن را فرش کردیم چند تکه پارچه مشکی و پرچم سبز را نیز به دیوارها چسباندیم چون درایام فاطمیه به سر می‌بردیم و شهر نیز به فاطمیه تغییر اسم داده بود لذا آن جا را فاطمیه شهر فاطمیه نام‌گذاری کردیم.

اولین نمازظهر را به امامت شهید فرحناک درفاطمیه‌ی گردان برگزار کردیم هیئت امنای فاطمیه سه نفر بودند:‌شهید فرحناک (امام جماعت) شهید شهرابی (مکبر و موذن) و حقیر هم که خدمات چایی و جارو زدن و تبلیغات برعهده‌ام بود.

در مدتی که آن‌جا مستقر بودیم این مکان معنوی رونق بسیاری گرفته و به محل امنی برای نماز شب خوان‌هایی که با خدای خود نجواها داشتند تبدیل شد.

شهیدان فرحناک و شهرابی مراد دل‌شان را از این فاطمیه گرفتند، ولی من بی‌چاره‌ی جا مانده، نصیبی از آن ندیدم، نمی‌دانم مصلحت چه بود، ولی وقتی به دلم مراجعه می‌کنم، می‌بینم من هم مثل آنها بیل زدم خاک خوردم تمیز کردم و در آن فاطمیه زحمت کشدیم و هدفم را نیز جدای از آن‌ها نمی‌بینم، اما در حیرتم که چرا آنان خیلی زود جایزه و دستمزدشان را گرفتنند و من دست خالی برگشتم آیا می‌توانم امیدوار باشم روزی خواهد رسید که من هم مورد توجه‌ی حق تعالی قرار گرفته و به شهیدان بپیوندم؟

راوی:سید مجتبی هاشمی
اخبار ویژه
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها