به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، نیروهای تحت امر قرارگاه رمضان طی چند عملیات پارتیزانی فتح یک، دو، سه و ... در شمال استان سلیمانیه شرایطی را برای عملیات گسترده فراهم نمودند که از جمله این عملیات کربلای (10) و نصر (4) میباشد.
عملیات کربلای (10) در ساعت 2 بامداد 4/2/66 و با رمز مقدس «یا صاحب زمان ادرکنی» در محور مریوان -بانه- سردشت آغاز شد که در جریان این عملیات نیروهای اسلام با عبور از رودخانه چومان و گلاس 25 کیلومتر در عمق مواضع عراق نفوذ کرده و با غافلگیر کردن دشمن بر ارتفاعات استراتژیک منطقه مسلط شدند.
همچنین عملیات نصر (4) نیز که تکمیل کننده عملیات کربلای (10) بود در ساعت 2 بامداد یکشنبه 31 خرداد 1366 با رمز مقدس « یا امام جعفر صادق (ع)» شروع شد. رزمندگان در این عملیات با حمله به ارتفاعات مشرف به شهر ماووت توانستند بعد از چند روز این شهر را نیز به تسلط خود درآورند.
آنچه میخوانید خاطراتی است از این دو عملیات به روایت نصرت الله محمود زاده که این گونه آغاز میشود:
*چند نفر از بچههای جهاد زنجان درحال رفتن به نوک قله با عراقیها مواجه شده و با آنها درگیر میشوند و از آن به بعد کار راهسازی را کنار گذاشته و مثل سایر رزمندگان، سلاح به دست گرفتند.
با دیدن چند دسته عراقی روی جاده، بچهها سرجایشان ایستادند و آنها را به رگبار بستند، ولی چون تعدادشان زیاد بود خودشان را به پشت تپهای رساندند. چند نفر از بسیجیان زخمی شده و سینهخیز به طرف پایین قله در حرکت بودند.
چهار نفر از بچههای جهاد با آرپیجی و تیربار روی تپهای که مشرف به جاده بود مستقر شدند و هر چه گلوله داشتند روی عراقیها ریختند. یکی از آنها زیر آتش دشمن سرپا ایستاده بود، تیربار را دو دستی مهار کرده و عراقیهایی را که از پایین کوه بالا میآمدند، به رگبار میبست. رزمندگان اسلام مجال پشت سنگر رفتن نداشتند، با اینکه راه ارتباطی آنها قطع شده بود، ولی با این حال همچنان مقاومت میکردند. بازوی یکی از بچههای جهاد زخمی شده بود، ولی همچنان پشت تیربار کار میکرد. و حتی پس از اینکه او را به اورژانس بردند، طولی نکشید که با دست پانسمان شده خودش را به همان تپه رساند و به کارش ادامه داد.
یکی از بچههای بسیج از کنار جاده عبور کرد تا خودش را به نوک قله برساند؛ هنوز چند قدمی نرفته بود که یکی از پاهایش بر روی هوا پرت شد و خود روی زمین افتاد.
میدانهای مین اطراف قله هنوز پاکسازی نشده بود و برای بچهها خطر محسوب میشد. بسیجی چنان به پای قطعشدهاش خیره شده بود که باور نمیکرد آن پا از آن خودش باشد. نگاه حسرتبارش به پا، جمعبندی چند سال حضورش در جنگ بود؛ و در یک لحظه با از دست دادن یک پا، همه چیز را تمام شده میپنداشت و شاید به این میاندیشید که چگونه میتواند بدون پا همچنان به رزمش ادامه داده و بیهیچ وقفه و سستی در ارادهاش خود را به بالا برساند.
شلیک آتش خمپاره هر لحظه شدت بیشتری به خود میگرفت و ترکشها از روی سر بچهها عبور میکردند. یکی دیگر از بسیجیها در حال عبور از یال قله بود که ترکش شکمش را پاره کرده و رودهاش بیرون ریخته شد. امدادگری با چفیه شکمش را بست و او را به اورژانس حمل کرد. جنازه عراقیها که در اطراف جاده میافتادند هر لحظه بیشتر میشد.
حدود چهار ساعت از نبرد تن به تن گذشته بود، ولی هنوز تعدادی از عراقیها از سینهکش کوه در حال بالا آمدن بودند. انگار عراق تمام نیروهایش را وارد عمل کرده بود و قصد نداشت به آن زودی عقبنشینی کند.
بچههای جهاد زنجان از روی تپهای که مستقر بودند همچنان با تیربار و آرپیجی به طرف عراقیها شلیک میکردند، و آن تپه را نگهداشته بودند. آنها قصد داشتند به هر نحو که شده عراقیها را از روی جادهای که دو روز قبل احداث کرده بودند، عقب رانده، و خودشان را به دستگاههایی که روی قله گلان مستقر بود برسانند و بقیه جاده را تمام کنند.
نزدیکیهای ظهر بود که عراق از مقاومت دست کشید، و نیروی شکست خوردهاش را از همان راهی که آورده بود برگرداند. بچههای سپاه چنان آتشی رویشان گرفته بودند که اکثر آنها را قبل از رسیدن به پای کوه از پا درآورده بودند. با این حال درگیری در نوک قله هنوز ادامه داشت و بسیجیان سعی در حفظ قله داشتند.
در آن لحظه نمیتوانستم از آن قله دل بکنم. با او حرفی نداشتم، او بود که مدام با من حرف میزد! دوست نداشتم در چگونگی تصرف قله گلان تفسیری داشته باشم؛ همان واقعیتهایی که بر بسیجیان میگذشت، بهترین تفسیر بود! مواقعی به خود جرأت میدادم و از بسیجیان سؤالات وحشتناکی میکردم! آن روز سؤالی در ذهنم خطور کرد که مطرح کردنش حتی برای خودم دشوار بود. آنها آن همه پیادهروی کردند و چند شبانه روز جنگیدند تا بعثیان را عقب راندند، آن وقت چطور میتوانستم آن سؤال و آن کلمه را جلویشان به زبان بیاورم! به نظرم رسید مکانهایی شبیه شرق بصره یا همین قله گلان، مناسبترین محل تجلی مفهوم «صلح» است! زیرا معنی واقعی صلح در جنگ تحمیلی چیزی جز جنگیدن نیست. نمیدانم آنهایی که در جوی از سیاست صرف، مسائل مملکت را بررسی میکنند، چگونه به خود اجازه میدهند در برابر حرکت رزمندگان اسلام آنگونه برخورد کنند.
آنها معادله غلطی را برای خود و رزمندگان وضع کردهاند که آنها را به هیچ پاسخی نمیرساند. باید به غلطاندیشان صحنه «سیاست خالی از دیانت» فهماند که این رزمندگان هستند که میرزمند و در رزمشان از جان و مال مایه میگذارند و در بدترین شرایط حتی لحظهای کلمه «صلح» ـ با مفهومی آنگونه که استکبار میخواهد: «صلح تحمیلی» ـ را به مخیله راه نمیدهند. اینان در دنیای خیالی خود چگونه به خود اجازه میدهند درباره جنگ و سرنوشت آن قلمفرسایی و اظهار کنند؟ راه این بچههای بیهیاهوی گمنام، همان حرف شهید سعید «رجایی» بزرگ است که میگفت: «سرنوشت جنگ باید در میدانهای نبرد تعیین شود» و راه تمامی پویندگان خط امام هم چیزی جز این نخواهد بود.
تیم مهندسی جهاد برای اتمام کار از طرف قله سرگلو کارشان را ادامه دادند و با ایجاد چند جاده قلهها را در چند نقطه به هم وصل کردند.
نمیدانم چرا بچههای جهاد با وجود آن همه جادهسازی هیچ کدامشان احساس خستگی نمیکردند، آنها حتی آنجایی که با پاتک عراق مواجه شدند همچون بسیجیان جنگیدند و راه را برای راهسازی باز کردند.
ولی با این حال، تا زمانی که جادهها را به هم وصل نمیکردند و برای تمام قلههای فتح شده راه نمیساختند آرام نمیگرفتند. بسیجیان تپهای را که جهادگران روی آن جنگیدند، میگفتند «تپه جهاد». آن روز جهاد زنجان به دو گروه تقسیم شده و از دو طرف کارشان را ادامه دادند تا فاصلهشان به هم نزدیک شد. لحظهای که دو تیم به هم میرسیدند، لحظه وصل دو جاده مهم و استراتژیک بود؛ برای همین هم اهمیت خاصی پیدا کرده بود و همه لحظهشماری میکردند. دو گوسفند هم به محل کار آورده بودند تا قربانی کنند. نمیدانم چطور میتوانم این لحظات را تجسم کنم به طوری که عین واقعیت مجسم شود. عملیات و منطقه عملیاتی برایشان حکم مناسک حج را پیدا کرده بود! زیرا تمام قلههای سرگلو، گلان، قشن و اسپیدره را همراه با رزمندگان دور زده بودند، و سرانجام برای موفقیتشان در انجام امور محوله، قصد قربانی داشتند. یکی از رانندگان لودر به نام بیگدلی بدون وقفه و با مهارت خاصی روی جاده کار میکرد. بلدوزری برانندگی محمدی در سینهکش کوه عقب و جلو میرفت و هر لحظه فاصله دو جاده را کمتر میکرد.
یکی از هواپیماهای عراقی متوجه کارشان شده و چند راکت به طرفشان شلیک کرد، ولی مانع کارشان نشد؛ تا اینکه دو جاده به هم وصل شد. دیدار دو تیم مهندسی، دیدار عاشقانهای بود و با ریختن خون گوسفندان، لبخندی که خستگی چند روز تلاششان را به در میکرد، بر چهرههایشان نمایان شد و همدیگر را بغل گرفتند. ولی کار به همانجا ختم نشد. انگار خدا قصد معامله دیگری با آن صحنه حماسی داشت؛ یکبار دیگر هواپیمای دشمن بروی سرشان ظاهر شده، چند راکت به سمتشان پرتاب کردند که صحنه را در یک لحظه عوض نمود. نمیدانم از کدامین قربانی حرف بزنم؛ از راننده لودری که با اصابت راکت خود و لودرش به ته دره پرت شدند، یا از رانندگان بلدوزری که دست و پایشان شکسته و بدنشان غرق در خون بود؟ خون قربانیان جهاد زنجان محل اتصال جاده را رنگین کرده، حقانیت کارشان را به ثبت رسانیده بود.
هر کدامشان در گوشهای افتاده بودند و شاهد عیدقربان عملیات کربلای 10 بودند. فرمانده مهندسی جهاد زنجان نگاه حسرتبار به شهدا و زخمیهای قربانی انداخت و زیر لب گفت: خدایا این قربانیها را از ما قبول بفرما.
راستی که آن همه زحمت شبانهروزی را باید با چنان قربانی ختم کرد تا مورد قبول خدای تبارک و تعالی قرار گیرد.
اعمال حج جهاد زنجان در قلههای عملیاتی کربلای 10 به پایان رسیده بود، و آنها با پشت سر گذاشتن عید قربان، با پرونده مثبت، به طرف مقر تاکتیکیشان برگشتند، تا خودشان را برای عملیات بعد آماده سازند.
آنان که سالم مانده بودند شهدا و زخمیها را به دوش گرفته و در دنیایی از غم محل حادثه را ترک کردند و چشم به ماشینهایی دوختند که از جاده در حال عبور و مرور بودند.
از آن به بعد هرگاه به آن منطقه میرسیدم ناخودآگاه اشکم جاری میشد. در وهله اول سعی میکردم جلویش را بگیرم، ولی به خودم سرکوفت زدم و به دلم اجازه دادم عقدههایش را خالی کند. از آن پس بود که سیل اشکم همچون رودخانه چومان وگلاس روی صورتم جاری شد.
مگر فلسفه اشک ریختن غیر از این است که در چنین مواردی فریادرس دریای پرتلاطم درونی انسان باشد! دیگر دل سنگ میخواهد که قربانیان جهاد زنجان را به چشم ببیند و یا شرح آن واقعه را به گوش بشنود، ولی اشکش جاری نشود، مگر چه پرده سیاهی در دلهایمان است که از برابر این صحنههای غرورآفرین، بدون هیچگونه احساس و عکسالعملی بگذریم!
ای چشمها، ای دیدهها اشک بریزید و خون ببارید! زیرا عاشورای حسینی در سرتاسر سرزمینمان تکرار و تکرار شده. دوست داشتم جنازه راننده لودری که ته دره افتاده بود و یا دست و پاهای شکسته آن رانندگان بلدوزری که مزد کیلومترها راهسازی را با قربانی شدن خود دریافت کرده بودند، و یا آن بسیجی که در سینهکش کوه شاهد پای قطع شدهاش بود و یا آن خطشکن که دست قطعشدهاش را با دست دیگرش گرفته و خیلی خونسرد حرکت میکرد، را به تمام مردم نشان میدادم و میدیدم که باز هم اشکشان جاری نمیشود؟!
در آن لحظه بود که فهمیدم چرا در شبهای دعای کمیل و یا سایر مراسم، بچههای از عملیات برگشته با شور و حال دیگری میگریند و ناله میکنند.
آنها با آن صحنههای غرورآفرین قسم یاد کردهاند و از جلو چشمانشان محو نمیشود. در آن لحظه بود که فهمیدم اشک زلال بسیجیان دریایی از راز و نیاز است که هر کس اجازه ورود به آن دریا را ندارد.
در آن لحظه بود که دلیل بیتابی بسیجیان برای شرکت در عملیات، آن هم شب اول عملیات، را درک کردم و راز اشکشان را دریافتم.
خدایا چگونه میتوان این صحنهها را با دلهای مردمی که در شهرهایشان هستند آشنا کرد تا سیل اشکشان را همچون محرم و صفر شاهد باشیم؛ بلکه حماسه این خطشکنان گمنام درصدر راه و رسم زندگیمان قرار گیرد، بلکه فرهنگ ایثار و از خودگذشتگی اینها، فرهنگ شهر آنها شود. دوست داشتم در آن حال یک «روحانی» پیدا میکردم و منبری برایش مهیا مینمودم و یک جلسه روضه به راه میانداختم.
کافی بود آن «روحانی» تمام ماجرای آن عزیزان را میدیدید؛ آن وقت چنان حدیثی از عاشورا و کربلای قله گلان میگفت که اشک کوهها را هم بیرون میآورد. خدایا ببخش ما را که در میدانهای نبرد، ایثار، ایمان، شهامت، شجاعت و شهادت را با آن خوبی لمس کنیم و باز هم از گناهکارانیم.
ادامه دارد...