کد خبر: ۱۰۰۵۲
زمان انتشار: ۱۶:۴۷     ۱۲ اسفند ۱۳۸۹
"عماریون"-شب عملیات خیبر بود .داشتیم بچه ها را برای رفتن به خط آماده می کردیم .حاجی هم دور بچه ها می گشت و پا به پای ما کار می کرد.

 

درگیری شروع شده بود .آتش عراقی ها روی منطقه بود .هرچی می گفتیم "حاجی !شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر ." مگر راضی میشد؟ از آنطرف شلوغی منطقه بود و از این طرف ،دلنگرانی ما برای حاجی .




گفتم "باید این کار انجام شه. نیرو هارو وارد کار کن ."با طرح عملیات خیبر موافق نبود .می دانستم دلایل کافی برای این مخالفت دارد . با همه ی این ها فقط نگاهی کردو سرش را پایین انداخت .



همیشه کارمان به بحث می کشید .ولی اینبار خیلی راحت قبول کرد . بی چون و چرا دستوررا گرفت و رفت.




هوا سنگین بود .هیچ کس خودش نبود . حاجی پشت آمبولانس بود و فرمانده ها و بسیجی ها دنبال او . حیفم آمد دوکوهه برای بار آخر ،حاجی را نبیند . ساختمان ها قد کشیده بودند به احترام او . وقتی برمی گشتیم هرچه دورتر می شدیم ،می دیدیم کوتاهتر می شوند . انگار آنها هم تاب نمی آوردند.


اخبار ویژه
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها