کد خبر: ۱۰۰۱۶۳
زمان انتشار: ۱۰:۲۸     ۲۶ آذر ۱۳۹۱
هرچه کاشتیم به زور گرفتند و خوردند، و اگر هم نمی‌دادیم خرمن‌مان را به آتش می‌کشیدند، و بر سر راهمان به کمین می‌نشستند و پاره جگرمان را جلو چشمانمان می‌کشتند.

به گزارش 598 به نقل از فارس، نیروهای تحت امر قرارگاه رمضان طی چند عملیات پارتیزانی فتح یک، دو، سه و ... در شمال استان سلیمانیه شرایطی را برای عملیات گسترده فراهم نمودند که از جمله این عملیات کربلای (10) و نصر (4) می‌باشد.

عملیات کربلای (10) در ساعت 2 بامداد 4/2/66 و با رمز مقدس «یا صاحب زمان ادرکنی» در محور مریوان -بانه- سردشت آغاز شد که در جریان این عملیات نیروهای اسلام با عبور از رودخانه چومان و گلاس 25 کیلومتر در عمق مواضع عراق نفوذ کرده و با غافلگیر کردن دشمن بر ارتفاعات استراتژیک منطقه مسلط شدند.

همچنین عملیات نصر (4) نیز که تکمیل کننده عملیات کربلای (10) بود در ساعت 2 بامداد یکشنبه 31 خرداد 1366 با رمز مقدس « یا امام جعفر صادق (ع)» شروع شد. رزمندگان در این عملیات با حمله به ارتفاعات مشرف به شهر ماووت توانستند بعد از چند روز این شهر را نیز به تسلط خود درآورند.

آنچه می‌خوانید خاطراتی ‌است از این دو عملیات به روایت نصرت الله محمود زاده که این گونه آغاز می‌شود:

 

*عبور از کوههای سر به فلک کشیده کردستان، ظلم و جور بعثیان و گروه‌های ضد انقلاب نسبت به مردم آن خطه را، در تمام ابعاد فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی در ذهنم تداعی می‌کرد.

فضای منطقه عملیاتی، در محاصره غباری از مظلومیت قرار گرفته بود؛ و تنها راه شکستن این محاصره حرکت همان کاروانی بود که از سینه‌کش کوه با اراده‌ای آهنین و عزمی جزم بالا می‌رفت.

آثار انتظاری چند ساله برای ورود و حضور سپاهیان صاحب الزمان (عج) در منطقه، در تمامی وجود مردمی که در مسیر محورهای عملیاتی قرار داشتند، آشکار شده بود؛ و آنها با حالت شوق زده به گردانهای بسیجی خیره شده بودند که کار را یک‌سره کنند، تا بوی آزادی در کوههای کردستان به مشامشان برسد.

بچه‌های بسیج شب به رودخانه چومان - که مرز ایران و عراق است - رسیدند. آنها ساکت و آرام و پای پیاده تاریکی شب را شکافته و به سوی قله‌هایی که باید فتحش می‌نمودند، در حرکت بودند. رودخانه، ابتدای کارشان بود و باید از آن عبور می‌کردند. آبهای چومان که در فروردین‌ماه به بیشترین حد خود می‌رسد، با سرعت در حرکت بود و به بچه‌ها اجازه عبور گروههای ضد انقلاب که چند سال در آن مناطق به تاخت و تاز مشغول بودند پل ارتباطی را منهدم و ارتباط را قطع کرده بودند. نیروهای اسلامی منتظر شدند تا امکان عبور از رودخانه، توسط بچه‌های جهاد فراهم شود. صدای بلدوزرهای جهاد همدان حکایت از تلاشی جهادگرانه برای ساخته شدن پل ارتباطی می‌کرد.

ساعت به نیمه‌های شب که رسید چند گردان خودشان را به پل نیمه تمام رساندند تا از آن عبور کنند؛ آنها مأموریت داشتند قبل از طلوع آفتاب به پای یکی از قله‌ها رسیده و عراقیها را غافلگیر کنند. «یا صاحب الزمان ادرکنی» به عنوان رمز عملیات انتخاب شده بود، و زمزمه آن شب خط شکنان بود. روحیه آنها در چنین مواقعی به خاطر شیفتگی‌شان به امام زمان (عج) حال و هوای خاصی دارد؛ چون شب عملیات را بهترین موقعیت دیدار با آن بزرگوار می‌دانند.

دو راننده بلدوزر دستگاه‌هایشان را به طرف رودخانه برده و آنها را در ادامه پل قرار دادند. آب تمام دستگاه‌ها را فرا گرفته و تا کمر راننده‌ها زیر آب فرو رفته بود. آنها بدین طریق امکان عبور از رودخانه را فراهم نمودند. بسیجیان از روی پل نیمه تمام و بلدوزرهایی که داخل رودخانه به صورت پل در آمده بودند عبور کردند و به راهشان ادامه دادند. آنها باید برای رسیدن به اهداف از پیش تعیین شده راه زیادی را پای پیاده طی می‌کردند.

هر کدام یک اسلحه، به همراه چند خشاب و نارنجک و همچنین کوله‌باری را، که آذوقه‌شان بود، حمل می‌کردند. همراه آنها، تعدادی از پیشمرگان کرد مسلمان تحت امر قرارگاه رمضان، که به تمام منطقه تسلط داشتند به چشم می‌خوردند. آنها بچه‌ها را به سوی قله‌های مورد نظر هدایت می‌کردند. هر بار که یال کوهی طی می‌شد، چشم بچه‌ها به قله‌ها می‌خورد و بدون استراحت به راهشان ادامه می‌دادند؛ زیرا می‌دانستند محل توقف آنها در نوک قله‌هاست. آنها باید سینه‌کش چند کوه را زیر پا می‌گذاشتند تا به محل اصلی عملیات برسند حرکت آنها در سکوت شب آهنگ منظمی پیدا کرده بود. بعد از اینکه احداث پل روی رودخانه چومان به اتمام رسید، بسیجیان به طور تصاعدی وارد منطقه شدند؛ و هر گردان از طرفی، تا قلب منطقه عملیاتی نفوذ کرده و بعد از مدتی در بالای کوهها مستقر شدند.

عراق با وجود در اختیار داشتن ارتفاعات بلندی چون: سرگلو، اسپی‌دره، کولان، گلان و قشن تصور انجام عملیات از آن منطقه را نمی‌کرد و نیروهایش را فقط در نوک قله‌ها متمرکز کرده بود. بچه‌ها در عملیات کربلای 5 و 8 عراق را مجبور کرده بودند تمام نیروهایش را از سراسر منطقه به سمت جنوب سوق دهد تا از سقوط شلمچه جلوگیری کند. به همین دلیل در چند کیلومتر اول به جز چند گروه از منافقین و افراد ضد انقلاب، هیچ مانعی جلوی بچه‌ها نبود و آنها بدون سروصدا پیش رفتند. راههای انتخاب شده برای پیش‌روی، قبلاً توسط نیروهای تحت امر قرارگاه رمضان، شناسایی شده بود. نیروهای اسلام در آن منطقه، عملیاتهای موفق فتح یک تا پنج را پشت‌سر گذاشته و شرایط را برای عملیات گسترده‌تری چون کربلای ده آماده کرده بودند.

بچه‌های جهاد با چند تیم کار راه سازی را در چند محور شروع کردند. سرعت و مهارت کارشان حاکی از تجربه چند ساله‌شان در کردستان بود. آنها در اکثر کوههای کردستان، برای پایگاههای نظامی بچه‌های بسیجی مستقر در نوک قله‌ها، راه ساخته بودند؛ و نقش حساسی در بیرون راندن ضد انقلاب از آن منطقه به عهده داشتند. مسیر جاده‌هایی را که جهاد احداث می‌کرد، نیروهای رزمنده تعیین کرده بودند. آنها قبلاً پای پیاده، با طی مسافت 25 کیلومتر، خودشان را به پای دو قله سرگلو و گلان - محل اصلی درگیری- رسانده بودند؛ و ساعتی پس از عملیات، همه چیز به جاده‌هایی بستگی داشت که جهاد در سینه‌کش کوه احداث می‌کرد. فراهم نمودن امکان رساندن نیرو، مهمات، آذوقه و از آن طرف انتقال مجروحین و شهدا به مسافت 30 کیلومتر، تعیین کننده تثبیت قله‌هایی بود که به تصرف بسیجی‌ها درمی‌آمد. کم‌کم سکوت منطقه شکسته شد و عملیات حالت رسمی به خود گرفت؛ چند گردان به پای قله‌های استراتژیک گلان و سرگلو رسیده بودند. عراق نیروهای زیادی روی قله گلان مستقر کرده بود و با مشاهده گردانهایی که خودشان را به پای قله رسانده بودند، سعی می‌کرد آن محور را از طرف شهر ماووت و پاسگاه پلیس تقویت کند، ولی دیگر دیر شده بود؛ زیرا بلدوزرهای جهاد زنجان خودشان را به رزمندگان رسانده و از نوک تپه کولان که مشرف به قله گلان بود پیدایشان شده بود.

پشت سر بلدوزرها ماشین‌هایی پر از مهمات، نیرو و آذوقه در حرکت بودند. آتش توپخانه هر لحظه بیشتر می‌شد و منطقه حالت دیگری به خود می‌گرفت. نیروهای اسلام از سینه کش کوه به طرف قله پیش می‌رفتند؛ عراقیها از طرف مقابل،‌ از نوک قله، با چند تیربار تمام مسیرشان را به رگبار گرفته و سعی داشتند مانع پیشروی آنها بشوند. کوه گلان چند قله داشت، که چند نفر از بسیجی‌ها خودشان را به اولین قله که ارتفاعش از دیگر قله‌ها کمتر بود رسانده، در یک نبرد تن به تن با نارنجک، نیروهای مستقر در آن قله را به هلاکت رساندند.

درگیری شدت بیشتری به خود گرفت و بارش گلوله‌های خمپاره روی بچه‌ها به حداکثر خود رسید، ولی این آتش شدید مانع پیش‌روی نمی‌شد و آنها بدون اینکه احساس خستگی کنند از قله‌ بالا می‌رفتند. از آن پس بود که لشکریان اسلام پس از 30 کیلومتر پیاده‌روی، با آن همه بار، زیر آتش سنگین دشمن کار اصلی‌شان شروع می‌شد.

رساندن مهمات به نوک قله به سختی انجام می‌شد و همه بچه‌ها را به نفس نفس انداخته بود. با اینکه از تعداد زیادی قاطر استفاده می‌کردند، با این حال جوابگوی کارشان نبود و خودشان مجبور بودند چند بار از سینه‌کش کوه بالا و پایین بروند.

رگبار عراقی‌ها از نوک قله یک لحظه از روی سرشان قطع نمی‌شد و آنها را مجبور می‌کرد دولا و خمیده حرکت کنند. تعدادی از بسیجیان در اثر ترکش خمپاره و تیر به شهادت رسیده و جسدشان روی زمین افتاده بود. سایر رزمندگان فقط به نوک قله چشم دوخته و به سویش در حرکت بودند، تا اینکه یکی از قله‌های گلان را فتح کرده و در آن مستقر شدند.

مرحله بعدی عملیات تصرف بلندترین قله گلان بود؛ و این امر بستگی به تلاش بچه‌های مهندسی جهاد داشت، تا جاده را به آن نقطه برسانند. عراقیها به قسمتی از جاده که چند پیچ داشت دید مستقیم داشتند و آنجا را زیر آتش گرفته بودند. گلوله‌های توپ به چند اتومبیل در حال عبور از جاده، اصابت کرده و آنها را به آتش کشید. شدت آتش به قدری سنگین بود که تا چند ساعت راه بسته شد چند دستگاه اتومبیل منهدم شده و تعدادی از بچه‌ها به شهادت رسیدند. از آن به بعد آن قسمت از جاده نام «پیچ شهداء» را به خود گرفت، و هر کس به ماشینهای منهدم شده می‌رسید به یاد شهدای آن واقعه می‌افتاد.

چشمم به چند نفر از روستاییان عراقی افتاد که در کنار روستایی آن طرف رودخانه گلاس نشسته بودند و بدون هیچ حرکتی به سپاهیان اسلام نگاه می‌کردند. معلوم نبود به چه چیز فکر می‌کردند! دوست داشتم جمع‌بندی تمام جریانات و مسائلی را که طی چند سال گذشته در آن منطقه به وقوع پیوسته بود از زبانشان می‌شنیدم، و تأثیرات و عوارض تاخت و تاز بعثیان و گروههای ضد انقلاب در آن منطقه را می‌فهمیدم.

دوست داشتم بدانم چرا چهره‌هایشان مثل گلی در حال شگفتن بود و آن همه شوق‌زده شده بودند! دوست داشتم بدانم حرکت طاقت‌فرسای بسیجیان را در آن کوهها چگونه تفسیر می‌کنند! طاقت نیاوردم و خودم را به یکی از آنها رساندم و سلامش کردم؛ بدون اینکه سرش را برگرداند جوابم را داد و سرش را پایین انداخت. لباس بسیجیم به او اجازه نداد از سکوت بیرون بیاید. لب گشودم و گفتم: باز هم ضد انقلاب می‌تواند در این منطقه تاخت و تاز کند؟

یکباره اشک از چشمانش جاری شد و گفت: «دیگر دلمان را به وعده وعیدشان گرم نمی‌کنیم! دیگر نمی‌گذاریم از سادگیمان سوء استفاده کنند! دیگر به آنها اجازه نمی‌دهیم با زور از ما نان و آب بگیرند و پا روی شرفمان بگذارند!» مرد روستایی که صحبتهایش حکایت درد و رنج چند ساله‌اش بود؛‌کمی مکث کرد و مجدداً ادامه داد:‌ «این بسیجیان را دیگر رها نخواهیم کرد و همراه آنها با ضد انقلاب خواهیم جنگید تا استقلالمان را به دست آوریم.»

نمی‌دانستم چرا حرف‌هایش را با ترس و واهمه مطرح می‌کرد. شاید شرمنده آن همه ایثارگری بچه‌هایی بود که طی چند سال نبردشان شر بعثی‌ها و گروهک‌های ضد انقلاب را از آن منطقه کوتاه کرده بودند.

 

یکبار دیگر نگاهش کردم، چشمش را به زمینی که در دامنه کوه قرار داشت انداخته و ساکت شده بود! گفتم: به زمین نگاه می‌کنی که دوباره بکاری؟

 

مرد در یک لحظه نگاهی به من انداخت و گفت:

 

«هرچه کاشتیم به زور گرفتند و خوردند، و اگر هم نمی‌دادیم خرمن‌مان را به آتش می‌کشیدند، و بر سر راهمان به کمین می‌نشستند و پاره جگرمان را جلو چشمانمان می‌کشتند؛ دیگر گندم نمی‌کاریم! زیرا کردستان نه نان می‌خواهد و نه راه و نه آب! کردستان شرف می‌خواهد که اینها برایش فراهم نمودند.»‌ او با دست به بسیجیانی اشاره می‌کرد که در حال رفتن به سوی قله گلان بودند. مرد همچنان صحبت می‌کرد و مرا نسبت به مظلومیت و درد و رنج‌های کردستان در طی چند سال گذشته حساس‌تر می‌کرد. او می‌خواست در زمین‌هایش بجای گندم بذر آزادی بکارد.

ادامه دارد...

اخبار ویژه
نظرات بینندگان
نام:
ایمیل:
انتشاریافته:
در انتظار بررسی: ۰
* نظر:
جدیدترین اخبار پربازدید ها