به گزارش 598 به نقل از فارس، یکی از ویژگیهای دوران اسارت رزمندگان این بود که رژیم بعثی عراق همواره حساسیت خاصی نسبت به نیروهای مردمی و بسیجیان داشت و آنها را بیشتر مورد آزار و اذیت قرار داد.
در استخبارات بغداد 60 نفر از ما را در اتاق 20 متری کوچکی حبس کردند. به زحمت میتوانستیم کنار هم بنشینیم و تعداد زیادی از بچهها زخمی بودند. در میان این 60 نفر اسیر، 6 نفر قاچاقچی کُرد هم بودندکه برای عراقیها جاسوسی میکردند.
وقتی میخواستند اسرا را برای بازجویی ببرند همه را درحیاط جمع میکردند. در حالت نشسته در حالیکه سر به طرف زمین و نزدیک آن باشد همانند سجده در نماز.
در این میان هر سرباز عراقی که از کنارمان میگذشت لگدی بر پشت، نصیبمان میشد. همین زمان چند عراقی همراه یک اسیر جدید که بعداً فهمیدم نام او ناصر مرزبان و از اهالی خوزستان است وارد شدند. زیر چشمی نگاه کردم. دیدم آن اسیر لباس سبز سپاه به تن دارد و با وجود این که زخمی بود عراقیها او را با قنداق اسلحه محکم میزدند. بعد از بازجویی روزانه دوباره به همان اتاق کوچک منتقل شدیم.
حسن هادیپور اهل لنگرود پایش تیر خورده و محل زخمش شدیداً عفونت کرده بود و خواب و آرام را از او، سلب کرده بود. عراقیها هم هیچ توجهی به زخمیها نداشتند. ناصر امدادگر هم بود. وقتی بیتابی حسن را دید پرسید: «میخواهی مداوایت کنم؟» او گفت: «بله» ناصر گفت: «یک شرط دارد باید مقاوم باشی».
حسن هم که دیگر میخواست به هر نوعی شده از درد خلاص شود قبول کرد. ناصر سطل آشغال کنار اتاق را آورد و زیر پای حسن گذاشت. اول کمی محل آسیب دیده را با دستش نرم و آماده کرد و بعد با انگشت چنان فشار داد که شاید باورتان نشود! یک سطل چرک از رانش خارج شد. حسن چند روز از درد نخوابیده بود اما آن شب راحت خوابید.
بعد از 15 روز از استخبارات به بغداد و از بغداد به اردوگاه موصول منتقل شدیم. پس از رسیدن به اردوگاه و پیاده شدن از ماشین باز تونل مرگ در انتظارمان بود. سربازان عراقی با کابل ما را میزدند و تنها وسیله دفاعی ما در مقابلشان دستانمان بود. زمان آن شب بسیار سخت و دردناک گذشت.
فقط همین قدر برایتان بگویم که سر چندین نفر شکسته و یک نفر کور شده بود. پس از استقرارمان در اردوگاه آن 6 قاچاقچی را هم آوردند تا ناصر را شناسایی کنند اما موفق نشدند. ابتدا در اردوگاه آنهایی که نامشان ناصر بود را جدا کردند. تنها سر نخ آنها این بود که ناصر مورد نظر یک پایش میلنگد (چون ناصر جانباز بود و پای مصنوعی داشت) جالب اینجاست که هیچ کدام از ما از این موضوع اطلاعی نداشتیم.
بعد از آن هرکس که پایش میلنگید و نامش ناصر بود را جدا کردند. بالاخره ناصر مرزبان را پیدا کردند و او را به اردوگاه دیگری بردند. آنها میخواستند بسیجیها را از پاسداران جدا کنند.
یکی از روزهای دهه فجر بچهها تصمیم گرفتند تئاتری اجرا کنند. پنجرههای آسایشگاه ما روبهروی آسایشگاه دیگر قرار داشت. بچههای آسایشگاه روبهروی پنجره آسایشگاه حوله گذاشتند و قرار شد به محض آمدن عراقیها حوله را از روی پنجره بردارند که این کار برای ما علامت هشدار بود.
همچنین یکی از بچهها را به عنوان نگهبان برای زیر نظر گرفتن اوضاع انتخاب کردیم. اما نگهبان ما نمیدانست که عراقیها از بالای پشتبام با دوربین به داخل آسایشگاه مسلط هستند و ما را میبینند.
بچهها درحال اجرای نمایش بودند که ناگهان در باز شد و 4-3 سرباز عراقی به سرعت وارد آسایشگاه شدند به طوری که نتوانستیم هیچ عکسالعملی داشته باشیم. یکی از بچهها که نقش صدام را بازی میکرد فرصت نکرد لباسش را عوض کند و همانطور زیر پتو رفت.
سربازهای کابل به دست عراقی گفتند: «پنج نفر پنج نفر بنشینید!». همه نشستند غیر ازآن چند نفر که لباس تئاتر پوشیده بودند. بازیگر نقش صدام زیر پتو درجهاش را خورد. با همان لباس او را از زیر پتو بیرون کشیدند. یکی از عراقیها پرسید: «چه کار میکردید؟» او گفت: «ما داشتیم تئاتر اجرا میکردیم تا بچهها را بخندانیم.» او را به سلول انفرادی بردند. اما خوشبختانه نفهمیدند که اصل موضوع چه بوده است.
***
سال 1363بود و یکسال از اسارتمان میگذشت. روزی صدای سوت عراقیها بلند شد. ما باید پس از شنیدن صدای سوت 5 نفر جلوی آسایشگاه مینشستیم. اما آن روز صدای سوت معنای دیگری داشت چون عراقیها گفتند: «به زیر سایبان بروید!» نیم ساعت منتظر ماندیم که دیدم از در ورودی اردوگاه یک روحانی به همراه 8-7 عراقی و چند لباس شخصی وارد شدند و کمکم نزدیک تر آمدند.
بچههای مشهد آن روحانی را شناختند و گفتند: «این روحانی شیخ علی تهرانی است». او پشت تریبون رفت و حدود نیم ساعت سخنرانی کرد. از اوضاع و احوال ایران گفت. به خوبی مشخص بود که دل پُری از انقلاب اسلامی و ایران دارد. هیچکدام از بچهها عکسالعملی نشان ندادند و حرفی نزدند. وقتی صحبتش تمام شد گفت: «اگر سؤالی دارید بپرسید. اگر میخواهید چیزی برای پدر و مادرتان ببرم در خدمتم.» ازمیان جمع اسرا یکی از بچههای خوزستان دستش را بالا برد و گفت: «چند کلمه میخواهم از شما تعریف کنم.» شیخ علی گفت: «نمیخواهم» اما بالاخره با اصرار زیاد او شیخ علی راضی شد و گفت: «باشد» آن شیرمرد خوزستانی گفت: «الموت شیخ علی تهرانی» تمام اسرای اردوگاه یک صدا گفتند: «مرگ بر شیخ علی تهرانی».
به این ترتیب بین ما و عراقیها درگیری شد و مدتی گذشت تا آرامش حاکم شود. اسیر خوزستانی گفت: «میدانم که مرا میکشید» شیخ علی در جواب حرفش گفت: «نه من قول میدهم که عراقیها با تو کاری نداشته باشند. تا چند ماه دیگر حتماً ملاقاتی با هم خواهیم داشت». بعد از چند ماه سربازی آمد و او را صدا زد و برای ملاقات با شیخ علی تهرانی به بغداد ببرد. نمیدانم که آیا او را به خاطر شجاعتش برای زیارت به کربلا بردند و یا...!»
راوی :محمد تقی عمویی لنگرودی