به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید حسن طهرانی مقدم در 21 آبان 1390 در ملارد کرج بر اثر انفجار به شهادت رسید. این خلاصه ترین و مختصرترین خبری بود که میشد از دانشمندی مانند حاج حسن مخابره کرد. صدای انفجار به حدی بود که تمام پایتخت را لرزاند. لرزشی که همه را از وجود پدر موشکیای چون حاج حسن طهرانی مقدم آگاه کرد.
ایشان انقدر شخصیت برجسته معنوی و علمی و نظامی داشت که هر کس بخواهد به نحوی خودش را به او منتسب کند. خیلیها وقتی خبر شهادت را شنیدند شروع کردند و به عنوان دوست و هم رزم و ... از ایشان خاطره تعریف کردن. همان ها که تا روز قبل از این حادثه شاید جمعا چند ساعت بیشتر او را نمی شناختند. به هر حال آشنا بودن با چون آدمی پزی بود که هر کسی نمی توانست از ان صرف نظر کند.
آنچه میخوانید گفتگو با همرزم و همسر مجاهده این سردار عالیقدر خانم حیدری است که شاید جزو معدود افرادی باشد که بتواند حق مطلب را راجع به شخصیت حاج حسن از بعد زندگی خصوصیاش بیان کند.
*درباره زمان ازدواج نحوه آشنایی و مسائلی که از بعد ازدواج با این شهید ارجمند در زندگی مشترک شما گذشت بفرمایید.
*حیدری: هنوز نوزده سال نداشتم که خوابی دیدم که برایم در آن زمان بسیار شیرین بود - خیلی اهل خواب نبودم در خواب دیدم که دو نفر خانم بسیار محترم به عنوان مهمان وارد منزل ما شدند، خود را از طرف امام رضا (ع) معرفی کردند و هدیهای که در دست داشتند به من دادند همان زمان با خوشحالی هدیه را باز کردم که سجادهای سبز رنگ به همراه مهر و تسبیح بود که بیدار شدم. اندک زمانی نگذشته بود که خانواده آقای مقدم برای خواستگاری به منزل ما آمدند همیشه این خواب را با آمدن آنها یک خاطره شیرین ذکر میکردم.
اما بحث ازدواج ما بدین صورت پیش آمد.
که میگویم یکی از دوستان خیلی صمیمی حاج آقا در سالهای بعد از انقلاب اسلامی، یک خانواده محترمی بودند. او دو دوست بعد از زمان جنگ در فراز و نشیبهای انقلاب و همان سالهای اوایل و 1357 به بعد، خاطرات زیادی با هم داشتند و مسیرهای مشترک زیادی را با هم طی کردند. تا ین که زمان جنگ فرار رسید و در همان ابتدا دفاع مقدس جناب عبدالرضا لشکریان شهید شدند.
بعد از شهادت ایشان، برادر همین شهید عزیز با خواهر من در اوایل 1361 ازدواج کردند. این ازدواج صمیمت و همچنین شرایط خوبی را ما بین خانوادهها فراهم کرد، تا اینکه آن خانواده محترم بعد از آشنایی با خانواده ما، به حاج آقا پیشنهاد کردند که مرا برای ازدواج به آقای طهرانی مقدم که دوست صمیمی شهید عزیز این خانواده یعنی آقای عبدالرضا لشکریان بوده معرفی کنند. آن زمان خواهرم تازه ازدواج کرده بود و به سبب خرج و مخارج آن عروسی، مادرم شرایط لازم و آمادگی برای ازدواج دختر بعدی خود را نداشت، به همین دلیل ابتدا رد کردند که آقای مقدم برای خواستگاری به منزل ما بیایند ولی بعد از اصرارهای زیادی که از طرف خانواده آقای مقدم شد، برنامه ازدواج ما پا گرفت و مدتی در حدود نه ماه طول کشید. اما ازدواج ما فراز و نشیبهای زیادی به همراه داشت...
*چرا؟
حیدری: به خاطر این که زمان جنگ بود سال 1362 و در اوج عملیاتهای سنگین آن زمان، حاج حسن آقا هیچ گونه وقت حضور نداشت. فقط در جلسه اولی که آمد، یک صحبت کوتاهی انجام شد. به علاوه برگزاری مجلس نامزدی ما سه نوبت طول کشید، برنامههایی پیش میآمد که با وجود آنکه همه افراد دو خانواده برای برگزاری مراسم نامزدی ما جمع میشدند ولی خود حاج آقا نمیتوانست حاضر شود. برای بار سوم نیز پدر من که با این برنامه موافق نبود، خانواده آقای مقدم را رد کرد ولی در هر صورت و وجود آن همه فراز و نشیب نتیجهاش این شد که ما در هفتم بهمن ماه 1362 ازدواج کردیم.
*گویا نحوه آمدند و حضور یافتن ایشان در مراسم خواستاری هم جالب بوده.
حیدری: حاج حسن، پسری بیست و یک ساله و خیلی شاداب و خندان و سر حال بود اما وضع آراستگیاش هم برای من جالب مینمود. مثلا آن موقع آستینهای پیراهنش باز بود و کفش کتانی اش خاکی بود، چون مستقیما داشت از جبهه میآمد و حاجیه خانم والده شان هم وادارش کرده بود که حتما بیاید.
*مثل اینکه اینگونه خواستگاری و ازدواج کردن، خاص آن زمان بوده.
حیدری: بله، علت اینکه آن طوری آمده بود، این بود که میخواست بگوید که من همین گونه هستم، یعنی من همینیام که میبینید، اگر مرا این طوری قبول میکنید به رایزنی برای ازدواج ادامه دهید، چون این طور نیست که حالا بخواهم برای پا گرفتن این قضیه لباس مرتب بپوشم... اتفاقا آن موقع همین امر برای خانواده ما خیلی تعجب آور بود اما عمل ایشان برای خود من خیلی دلنشین بود که به خاطر این مساله نرفته بود اقدامات اولیه و مرسوم را انجام دهد تا مثلا خودش را طور دیگری نشان داده باشد. ظاهرا و باطن شهید مقدم، همانی بود که اولین بار آمد و نشان داد و در واقعیت هم همین طور بود. ایشان به من گفتند توی این دنیا فقط یک دستگاه موتور سیکلت دارم، که آن موقع یک موتور سنگین محسوب میشد و واقعیت هم چیزی جز این نبود.
حاج حسن آقا آن موقع که اقدام به ازدواج کردند از مادیات هیچ چیز نداشتند، فقط توکل و توسل شان را به خدا کردند و زندگی با بنده را شروع کردند. همیشه هم میگفتند من گاهی پنج تا شش ماه پیش شما نیستم و به منطقه اعزام میشوم امکان شهادت و جانبازیام نیز وجود دارد همه اینها را خودشان برایم گفتند و من نیز همه اینها را قبول کرد.
*اصلی ترین علتی که شما ایشان را به همسری قبول کردید چه بود؟
حیدری: آن خلوصی بود که در وجودش داشت، خیلی صادق بود، در همه کارها، صحبتها و حرفهایشان یک پاکی و صداقت خاصی جاری بود. این که از مادیات چیزی نداشت، اصلا برای من مهم نبود، چون فکر میکردم که اگر یک زن و شوهر با هم و در کنار یکدیگر باشند میتوانند فراز و نشیبهای زندگی را با موفقیت طی کنند. برای من، فقط این مهم بود که زندگیمان خدایی باشد، چون فکر میکردم مال و اموال را خدا میرساند و همان طور که همه چیز به دست خدا است، مال هم دست خدا است و برایمان میآورد.
*خب، شما که جوان بودید وقتی آن وضعیت ظاهری را به آن شکل دیدید، با خودتان نگفتید شاید تظاهر باشد؟
حیدری: نه، صادق بودنش کاملا مشخص بود، چون در حرفهایش صداقت کامل داشت خب، هیچ وقت کسی در همان جلسه اول نمیآید بگوید من شهید میشوم و مدت سه ماه یا شش ماه نیست و چون من همین برنامه را ادامه خواهم داد، شما باید این شرایط را بپذیرید... در هر صورت این حرفها نشان دهنده این بود که میخواد با همه آن فراز و نشیبها راه مقدسش را ادامه بدهد
*گویا وقتی که عقد کردید، ایشان دوباره رفتند به جبهه؟
حیدری: بله، عقد و ازدواجمان هم زمان در یک روز بود، ایشان دو روز بعد از ازدواجمان، به منطقه رفتند و سه ماه بعد آمدند؛ زمان عملیات خیبر بود. ناگفته نماند که عقد ما توسط حضرت امام خمینی (ره) انجام شد.
*میتوانید توضیح دهید که مراسم عقد چگونه گذشت؟
حیدری: زمان عقد، بهمن ماه بود و هوا خیلی سرد بود ما صبح با همدیگر رفتیم البته حاجیه خانم مادر حاج آقا هم با ما بودند. ملاقات کندههای زیادی به حسینه آمده بودند، آنجا پر از جمعیت بود. ما رفته بودیم آن جا که حضرت امام را ببینیم، از این طرف آقای محلاتی آمدند و حاج حسن آقا را بردند. بعد هم آمدند دنبالم، مرا بردند پیش حضرت امام و معظم له عقد را جاری کردند. دو سه روز بعدش هم مراسم عقد و ازدواج مخصوص خودمان، با حضور خانوادهها برگزار شد که هر دو عقد و عروسی در یک روز بود. اولین دیدار ما بعد از گذشت دو روز از عروسی که در این روز آقای داماد به جبهه رفتند، سه ماه بعد بود.
*حس واقعیتان از این که تصمیم به ازدواج با چنین شخصیتی گرفته بودید چه بود؟
حیدری: فضای آن موقع جامعه به همه ما خیلی کمک میکرد، فضای وقت جامعه، فضای جبهه و جنگ و شهادت وقت شهادت و ایثارگری بود، به خصوص که خانه ما نزدیک بیت رهبری در نزدیکی جماران بود. من خوشحال بودم از انتخابی که کرده بودم و هیچ وقت ناراحت نبودم. فکر میکردم، این کمترین کاری است که میتوانم انجام بدهم. چون همه این چیزها را قبلش حاج آقا به من گفته و مرا آماده کرده بود. هر دفعه هم که رفته از زیر قرآن ردش میکردم و آرزو میکردم بتواند با پیروزی و موفقیت برگردد.
*با توجه به این که شما با همدیگر سابقه آشنایی قبل از ازدواج نداشتید و بلافاصله بعد از ازدواج هم ایشان به جبهه رفت، غیر از مسائل موجود در جامعه، چه عاملی باعث میشد که آن شرایط را تحمل کنید؟
حیدری: خب، شرایط جامعه فقط یک قسمت از مسائل بود، قطعا ایمان و تقوا و ولایت حضرت امام و صحبتهای که معظم له میکردند خیلی تاثیر گذار بود و خود شخص حاج آقا نیز نسبت به کاری که میکرد اعتقاد شدیدی داشت و هیچ چیز نمیتوانست او را از این راه باز دارد. در هر صورت خیلی نسبت به خانواده محبت میکرد. حالا نه فقط نسبت به همسرش، بلکه نسبت به خواهر و برادر و مادرش نیز خیلی محبت میکرد صحبتهایش یک طوری بود که همه را به همدیگر وصل میکرد اصلا رکن اساسی در تلطیف فضای خانواده این بود که همه را به هم پیوند میداد و هر وقت که ایشان حضور داشت فضای خانواده خیلی گرمتر بود.
زمانیهایی که همسرم پشت جبهه بود، فرصت مسافرتها و رفت و آمدها پیش میآمد. یادم میآید حتی آن دورانی هم که ما بچه نداشتیم بعد از عملیات خیبر که آمد همه را جمع کرد و بالای کوه برد. به جهت این که آن کوه نزدیک جماران بود، با رفت و آمد مختصری هم وسائل را جمع کردیم و به آن جا رفتیم خیلی خاطره قشنگی بود، اینکه ایشان همه را جمع میکرد و میبرد و برای شان کباب و برنامه غذایی خاصی درست میکرد و همین کارها روحیه خیلی شادی را در همه ایجاد میکرد. اما با چنین روحیهای و با وجود این که خانواداش را خیلی دوست داشت، به هیچ وجه حاضر نبود دست از اهداف بزرگش بردارد.
در واقع این تحملی که شما میفرمایید، صرفا جنبه عاطفی نداشت، بلکه در دوران دفاع مقدس یک نوع حس مشارکت و دفاع از دین در وجود همه افراد جامعه بود. بر همین اساس ایشان بخشی از کار را انجام میداد و شما نیز یک بخش دیگری را؛ تنها بحث عاطفه در میان نبود.
اگر صرفا بحث عاطفه مطرح بود که باید همان روزهای اول از همه جدا میشدیم. یا اصلا قبول نمیکردیم ازدواج کنیم چون در هر صورت روزهای اول زندگی، حرف اول را عاطفه و عشق و محبت میزند. اگر ما میخواستیم بنای زندگی را بر عشق بگذاریم، نباید ازدواج میکردیم چون حضور ایشان خیلی کمرنگ بود.
*زمانی که در جبهه بودند شما چگونه با هم تماس داشتید؟
حیدری: ارتباط ما از طریق نامه بود. دوستان یا کسانی که میخواستند جبهه بروند میآمدند دم در خانه، نامه ایشان را به من میدادند و جواب نامه را هم از من میگرفتند. گاهی اوقات من در ماشین نامه را مینوشتم...
*چطور مگر؟
حیدری: مثلا یکی از دوستان شهید رجایی مرا می دید، میگفت من دارم میروم پیش حاج آقا اگر شما حرفی دارید، همین الان نامه ای برای ایشان بنویسید و به من بدهید. گاهی توی ماشین مینوشتم بعضی مواضع در مهمانیهایی که فرزندان دوستان حاجیه خانم نیز آنجا بودند رزمندهها مرا میدیدند و میگفتند اگر کاری دارید مکتوب کنید تا آن را به همسرتان برسانیم. چون آن زمان به سختی می شد تلفن کرد و ارتباط برقرار نمود، حتی تلفن هم که میزدند خیلی صدا بد بود اصلا صدا قطع میشد. حاج آقا نیز وقتشان را برای این کارها نمیگذاشتند و خیلی کم پیش میآمد که تلفن بزنند.
*در چنین شرایطی آیا کسانی بودند که بخواهند شما را از کاری که کردهاید مأیوس کنند؟
حیدری: آن موقع با در نظر شرایط ظاهری من به نظر میرسید که نباید این انتخاب را میکردم ولی خودم نسبت به انتخابی که کردم خیلی خوشحال بودم و آن صحبتها زیاد روی من تأثیر نمیگذاشت. شاید ممکن بود به صورت مقطعی یک مهمانی بیاید و آن حس زنانه کسی که تازه ازدواج کرده به آن حالت باشد ولی بعدا خودم را قانع کردم چون دائم به نوارهای درس اخلاق آیتالله مشکینی و علمای مختلف گوش میکردم. آن زمان ضبط صوت و نوار بود دائما یک ارتباطی پیدا میکردم و سعی میکردم خودم را از لحاظ ایمانی و اعتقادی تقویت کنم. شاید هر شب نوار گوش میکردم؛ نوارهایی از علمای مختلف، دروس اخلاقی و نیز دروس مختلف.
*کسی از بستگان بود که به شما توصیه و تشویقتان کند که کار خوبی کردهاید و اگر تحمل کنید مشکلات حل میشود؟
حیدری: مشوقم همیشه مادرم بود. هیچ وقت در زندگی سختیها را برایم بزرگ نمیکرد. همیشه سختیها را برایم کوچک میکرد. حالا نه به عنوان اینکه ازدواج کردنم کار اشتباهی بوده ولی هر اتفاقی که میافتاد مادرم متوجه میشد چون خودم شخصا آدمی نبودم که مشکلات را باز کنم ولی مادر یک حسی دارد که همیشه خودش این را تشخیص میدهد که ممکن است یک مشکلی وجود داشته باشد. مادرم به خصوص در اوایل زندگی ما خیلی مشوق من بود که باید در زندگی صبر داشته باشم و این صبر نتیجه خیلی خوبی به بار میآورد. سر هر موضوعی که میشد پدر و مادرم کمک میکردند. پدرم از یک جهت و مادرم از جهتی دیگر چون شرایط زندگی ما یک مقداری سخت بود و همه با هم در یک اتاق زندگی میکردیم. بالاخره ممکن بود مسائلی پیش بیاید که خیلی مهم نبود ولی در آن زمان این چیزها برای خیلیها مهم بود اما مهمترین چیز همان تشویقهای پدر و مادرم بود که خیلی راهنمایی خوبی بود و شاید دوره ابتدایی زندگی مشترکم را مدیون پدر و مادرم هستم.
*به غیر از توصیه پدر و مادرتان، چگونه آن شرایط را برای خودتان هضم میکردید؟
حیدری: من حدود پنج سال در یک اتاق زندگی کردم. پنج سالی که شاید نزدیک چهار سال از آن را حاج آقا کنارم نبود. چرا میگویم چهار سال؟ به خاطر اینکه تمام روزهایی را که حاج آقا می رفت یادداشت میکردم مثلا امروز که شنبه می رفت مینوشتم. تاریخ شنبه هفته دیگر را هم که میآمد مینوشتم. حتی ساعتهایش را هم یادداشت میکردم. یک دفترچه خاطرات مخصوص به خودم داشتم. بعدها که جنگ تمام شد حاج آقا وقتی میخواست بداند که چند روز در جبهه بوده از دفترچه خاطرات من اینها را برداشت و خیلی از این بابت تشکر کرد که من خیلی دقیق میتوانم روز رفتنم و آمدنم به جبهه را از روی دفترچه شما ثبت کنم. آمار روزها را که در آورده بود حتی یک رز هم عقب و جلو نشده بود. خب من این شرایط جدید را پذیرفته بودم که همسرم این طوری است و باید با این شرایط کنار آمد. چه بهتر اینکه آدم وقتی یک زندگی خدایی دارد زندگی که اهل فیض میفرمایند: در زیر سایه اهل بیت باشد خودم قبول کرده بودم که باید خیلی از مسائل را بپذیرم و حرف اول ما هم احترام به بزرگترها بود و حالا که همسرم نیست خانواده همسرم حضور دارند حاج خانم همیشه برنامهها و فعالیتهای مخصوص جبهه و جنگ داشت. آن خانه یک مرکزی برای تهیه مربا و ترشی و ... برای رزمندگان بود. مثلا همین مربا را که میگویم به خاطرش میرفتند به باغی در دماوند و چند تن سیب میآوردند نصف حیاط پر از سیب میشد. بعدا یک هفته از صبح روزانه بیست نفر خانم میآمدند و تا شب اینها را پوست می کندند و مربا درست میکردند و به صورت جعبه در کامیون به جبهه می فرستادند.
یا وقتی میخواستند ترشی درست کنند البته ترشی در جبهه خیلی لازم نبود ولی ایشان اینقدر اعتقاد داشتند که همه چیز باید در جبهه شرایطش فراهم باشد یا حالا چیزهای مختلفی دیگری که درست میکردند. بعد از جنگ هم که جهیزیه درست میکردند. در واقع یک خیریه ای بود که حاج خانم بعد از شهادت پسرشان علی طهرانی مقدم این کار را با بیست تا بیست و پنج نفر به صورت مستمر ادامه دادند. هر روز هم خودش بنده خدا برای اینها غذا درست میکرد شام درست میکرد. گاهی برای مردانی که در خانه بودند و اجازه می دادند که خانمشان برای کمک بیاید هم غذا درست میکرد.
نمیگویم راحت بود واقعا سخت بود ولی در هر صورت فضای خانه پدری ما یک فضای دیگری بود یکی زندگی معمولی و طبیعی بود ولی حالا آمده بودم در یک فضای بسیار جبههای خانمها دائم از صبح تا شب کار میکردند فعالیت میکردند زحمت میکشیدند خب احساس میکردم اینها دارند کار میکنند سعی میکردم خیلی از مسائل رعایت شود و من هم عضو کوچکی از آن گروه باشم تا بتوانم کمک کنم.
*زمان رفتن چون که تنها میشدید طبیعی است که بنویسید. وقتی هم که ایشان میآمد و خوشحال می شدید یادتان نمی رفت که تاریخش را بنویسید؟
حیدری: نه همیشه تاریخها را می نوشتم. یک دفتر کامل هست یک دفتر دویست برگی از آن روزها که خاطراتم را می نوشتم و هنوز دارمش.
*تا حالا شده که حاج خانم با شما عوا بکند؟
حیدری: دعوا نه ولی بالاخره صحبت پیش می آمد.
*شما چطور برخورد میکردید؟ جواب ایشان را میدادید یا تحمل می کردید؟
حیدری: جای جواب دادن نبود چون ادب حکم نمیکرد که نسبت به بزرگتم بی ادبی کنم. قطعا اگر ایشان چیزی به من می گفتند خیر و صلاح مرا میخواستند و معمولا من این خیر و صلاح را در جنبه تکامل خودم استفاده می کردم و حاج خانم در اینکه مرا بسازد خیلی به بنده کمک کرد و از این بابت خیلی ممنونشان هستم. در همه مسائل چه در تجربیات زندگی و چه در مسائل اخلاقی، یک دختر 19-18 ساله بودم که با هیچ چیز آشنا نبود ولی ایشان مرا با همه چیز آشنا کرد. از این بابت هم خیلی خیلی از ایشان ممنون هستم و تشکر میکنم.
*از آن پنج سالی که توی آن اتاق با آن خصوصیات تحمل کردید پشیمان نیستید که چرا تحمل کردید؟
حیدری: تحمل کردن مثل تحمل شب قدر تا صبح بیدار ماندن است. ممکن است صبح خسته باشد ولی خوشحالم رضایت خدا را در پی داشته باشد. در جریان شهادت حاج آقا همین احساس را داشتم به خصوص سه چهار روز اول خیلی حالم سنگین بود. درست مثل حج تمتع انجام داده بودم ولی خیلی راضی بودم. برای من خیلی سعادت است ظاهرا ممکن است به سختی بروم و دفتر خاطراتم را بخوانم؛ وقتی ریز بشوم و ببینم که چقدر سختی کشیده و اذیت شدهام ولی وقتی نگاه میکنم که عاقبت به خیری زندگی من در همین تجربیات ریز و سختی ها بوده برایم شیرین و لذت بخش است و قطعا در غیر این صورت من نمیتوانستم این شیرینی ها را به دست بیاورم. چون در سختیها است که انسان ساخته میشود و چیزهایی را به دست می آورد که در راحتی نمی تواند به دست بیاورد.
*با خواهر شهید طهرانی مقدم که صحبت میکردیم از شما و خانوادهتان خیلی تعریف میکردند که آن شرایط سختی را که بوده تحمل و سپری کردید.
حیدری: اگر کاری کردم از لطف خدا بوده.
*مناسبات خوبی را که معمولا بین شما و خواهر شوهرتان یا مادرشوهرتان هست مرهون چه میدانید؟
حیدری: فکر میکنم زندگی اگر رنگ خدای داشته باشد و آدم به خاطر خدا از خیلی چیزها بگذرد خیلی شیرین و قشنگ میشود ولیاگر جای خدا هر چیز دیگری باشد آن لذت و معنویت به دست نمیآید.
مشخص است که شهید طهرانی مقدم در بخش خیلی سخت جبهه حضور داشته آن هم جایی مثل توپخانه که کادرش آدمهای لطیفی نیستند و بر اثر نوع کاری که میکنند ممکن است خشن بشوند.
*رفتار ایشان در محیط گرم و صمیمی خانواده چگونه بود؟ ایا بحثهای خشک دینی و مذهبی و جبههای داشتید؟
حیدری: از همان روزهای اول که ما با هم آشنا شدیم همیشه رفتارشان این طور بود که کار و برنامه کاری خودشان را به قول معروف پشت در میگذاشتند و فراموش میکردند و داخل منزل میآمدند. شاید روزهای اول ازدواجمان بنده حتی نمیدانستم شغل ایشان چیست؛ فقط در حد یک بسیجی و سپاهی بودن را میدانستم. هیچ وقت در هیچ شرایطی ندیدم توضیح دهد مگر در موارد خاصی که چیزی را عنوان میکردند. همیشه برنامه کاری خودشان را پشت در خانه می گذاشتند و خیلی شاد و صمیمی و گرم و با محبت وارد خانه میشدند. شاید یک چیز غیر قابل وصف باشد اما کمتر مردی هست که اینقدر کار سنگینی داشته باشد و وقتی وارد خانواده میشود، احساس خستگی را به خانواده انتقال ندهد، بلکه آن شادابی و سرحالی را به ما انتقال دهد و با بچهها بازی کند.
*در خانه هم بحثهای معمولی زندگی پیش می آمد؟
حیدری: بله بحثها بسیار معمولی بود. اصلا نه بحث سیاسی و نه مسائل کاری خودشان بود. فقط بحث خانه میشد. البته این اواخر کمتر صحبت میکردند و بیشتر توی خودشان بودند و روزنامه میخواندند و به اخبار تلویزیون گوش میدادند.
*اولین فرزندتان کی به دنیا آمد؟
حیدری: بعد از سه سال. سال 1362 ازدواج کردیم و بچه اول ما متولد سال 1365 است.
*زمان تولد فرزندتان حضور داشتند؟ چه رفتاری داشتند؟
حیدری: خودشان حضور داشتند مرا به بیمارستان بردند ولی موقع تولد نبودند. از این بابت که به دنیا آمده خوشحال بودند و چون دخترمان شب اول ماه محرم به دنیا آمد اسم او را زینب گذاشتیم.