بولتن نیوز: براى تحليل عوامل تنشزا در روابط بين دولت امريكا و ايران بايستى به دو نوع عوامل توجه كرد:
1-
عوامل داخلى 2- عوامل خارجى.
هر دو اين دو عوامل را هم بايد در دوران قبل و بعد از انقلاب اسلامى مورد توجه قرار داد. رابطه ى ايران و امريكا تا قبل از كودتاى 28 مرداد رابطهى مطلوبى بوده است؛ به علت اين كه ايرانىها سابقه ى منفى از استعمار امريكا در ايران نداشتند و همچنين امريكايى ها در مورد ملى شدن صنعت نفت كمك هاى قابل توجهى در مقابل انگليس، به اين نهضت كردند، كه اين مورد تأييد همه ى دستاندركاران آن زمان بوده است، از زمانى كه امريكايى ها احساس كردند كه توانسته اند آن حصارى را كه انگليسى ها در ايران كشيده بودند بشكنند و وارد تحولات سياسى اجتماعى ايران بشوند، به فكر اين افتادند كه بتوانند سياست استعمارى خود را اعمال كرده و به پيش ببرند كه اولين حركت آن كودتاى بيست و هشت مرداد بود كه با همراهى انگليسى ها و كمك آنها توانستند نهضت ملى ايران را به شكست بكشانند و با يك كودتا، ديكتاتورى وحشتناك 25 سالهاى را بر ايران حاكم كنند. در عين حال منابع و ذخاير اقتصادى ايران را با فشارهاى خود تحت تصرف در آورند؛ با توجه به استراتژيك بودن ايران در منطقه توانستند در جهت خواسته هاى خودشان اهداف سياسى ايران را تحت الشعاع اهداف سياسى خود قرار دهند كه اين اتفاق افتاد و در تمام دوران هم وجود داشت.
در حقيقت سياست
ايران در اين بيست و پنج سال، ديكته شده ى سياست امريكا بوده است؛ اعم از دورانى
كه وارد پيمان هاى نظامى شديم يا دوران -به اصطلاح -انقلاب سفيد شاه و يا دورانى كه به عنوان ژاندارم منطقه وارد
حوزه هاى فراتر از مرزهاى خودمان شديم و... كه تمام اينها ديكته شدهى سياست
امريكا بود. امريكا از مردم ايران غافل نبود؛ همان طورى كه امام عليهم السلام در
سالهاى 42 - 41 به آن اشاره كردند و مسئله اى كه به احساسات مردم لطمه ى بسيار
زد، ماجراى كاپيتولاسيون بود كه امريكايى ها بر ايران تحميل كردند كه به قول حضرت
امام موجبات نفرت مردم ايران را فراهم كرد.
در جريان انقلاب على رغم آن كه رژيم كارتر اعلام مى كرد مايل به پيروى و دنبال كردن سياست حقوق بشر است در ايران با تمام وجود خود از شاه حمايت كردند و زمانى هم كه شاه اقدام به كشتار مردم مى كرد، مورد تأييد امريكايى ها واقع مى شد. بدين ترتيب مسئله ى تنش بين مردم ايران و امريكا از 25 سال پيش از انقلاب شروع شد. در زمانى كه انقلاب اسلامى به پيروزى رسيد، اين تنش در نظام جمهورى اسلامى هم اثر خود را گذاشت؛ چرا كه سياست هايى كه امريكايى ها بعد از انفلاب در پيش گرفتند نوعى استحاله در انقلاب بود كه عمدهى اميد آنها به ليبرالها بود؛ زيرا در نهضت مشروطه به كمك آنها توانستند نهضت را به شكست برسانند. در اين مورد هم تكيهى آنها بر ليبرالها بود كه بتوانند نهضت را به شكست برسانند كه ملت ايران با اشغال سفارت امريكا مانع چنين اتفاقى شدند. اوج تنشها را با توجه به حوادث و رويكردهاى تاريخى مىتوان اين گونه برآورد كرد كه آغاز آن كودتاى 28 مرداد بود و تصويب لايحه ى كاپيتولاسيون امرى بود كه به احساسات مردم لطمه وارد كرد، ماجراى دكتر نيكسون كه شاه او را به عنوان ژاندارم منطقه انتخاب كرده بود و به همين دليل سربازان ايرانى مىبايست از منافع امريكا در خارج از مرزها دفاع كنند، دليل ديگرى برمنفى بودن روابط حساب مىشود. و ما نقطه اى به عنوان اوج منفى بودن رابطه نداريم. گاهى يك مقدار اختلافاتى بين رژيم شاه و سياست هايى كه امريكا ايجاد مى كرد، به وجود مى آيد مثل ماجراى كندى؛ ولى باز بعد از مدتى تفاهم كرده و سياستهاى قبلى را دنبال مى كردند در اين جا مى توان كاپيتولاسيون را به عنوان اين كه احساسات مردم را جريحه دار كرد برشمرد؛ ولى نمى توان آن را اوج تنش قرار داد. بلكه اوج تنش بعد از انقلاب بود كه خود انقلاب هم يكى از آنها است؛ به دليل اين كه آنها به شدّت از شاه حمايت مى كردند. مثلا بعد از انقلاب، آمدن ژنرال هايزر به ايران براى ترتيب يك كودتا بود و مسائل ديگر...امّا اگر بخواهيم اوج آن را بعد از انقلاب حساب كنيم، جريان تسخير سفارت امريكا بود كه خود اشغال - فى نفسه - موجب به اوج رسيدن روابط منفى ايران و امريكا شد. امريكايى ها بعد از جنگ جهانى دوم به علّت سياست امپرياليستى خودشان در قسمتهاى مختلف دنيا دخالت مى كردند؛ مثلاً نيرو پياده مى كردند و جنگ مى كردند، مثل كره و ويتنام و... به مرور زمان به اين فكر افتادند كه چرا سربازان خود را به كشتن بدهند؟ چنانچه در جنگ كره و ويتنام نزديك به صدهزار سرباز امريكايى كشته شدند؛ بنا بر اين، وزير خارجه ى وقت )نيكسون( اعلام داشت: به جاى اينكه ما سربازان خودمان را به كشتن بدهيم، عواملى را در منطقه تقويت مى كنيم كه آنها به نمايندگى ما منافع ما را در منطقه حفظ كنند؛ چون احساس مى كردند كه منطقه ى خاور ميانه منطقه ى بعدى است كه دچار تنش خواهد شد؛ لذا شاه را به عنوان ژاندارم منطقه يا مجرى دكتر نيكسون انتخاب كردند كه شاه به نمايندگى از امريكا و انگليس منافع آنها را در كل خاور ميانه حفظ كند، و مسئله ى افزايش قيمت نفت در آن زمان، تأمين بودجه اى براى هزينه ى همين نظريه بود. به علّت اينكه اولاً، ايران از نظر استراتژيك كشور حايز اهميتى بود و امريكا و انگليس نفوذ بسيار قوى در اين كشور داشتند و منافع نفتى بسيار خوبى هم داشت؛ بنابر اين آنها ايران را بالقوه قدرت توانمندى ديدند كه اگر بتوانند در آن نفوذ داشته باشند، ژاندارم خوبى خواهد بود و منافع آنها را به خوبى حفظ خواهد كرد. در يكى، دو مورد هم از نيروهاى ايران براى حفظ منافع خود استفاده كردند. يكى از آنها منطقه ى زفاء در عمان بود كه نيروهاى ايرانى وارد مبارزه با نيروهاى ملىِ نهضتِ ضد شيوخ عرب شدند كه نسبتاً ضربات سختى هم به آنها زدند؛ ولى تلفاتى هم به نيروهاى ايرانى وارد شد.
دكترين نيكسون
ارتش را مجهز به مدرنترين تجهيزات و تسليحات كرد تا بتواند از منافع آنها دفاع
كند و حتّى برنامهاى داشتند كه در مناطق اقيانوس هند و... دولت ايران به عنوان
ژاندارم در آن مناطق هم عمل كند.
در اين كه اوج
تنش را در بعد از انقلاب در تسخير لانه جاسوسى بدانيم يا در طرفدارى آمريكا از شاه
و گروهكهاى ضد انقلاب بايد توجه داشت كه وقتى از اوج تنش ياد مىشود، زمانى است
كه درگيرى و خصومت به اوج خود رسيده باشد. در دورهى دولت موقت علىرغم وجود اختلافاتى بين نيروهاى
انقلاب )حضرت امام( و امريكا، دولت موقت سعى در اين داشت كه اين اختلاف را تخفيف
دهد و نگذارد كه به مرحلهى تنش برسد؛ همان طورى كه قبل از 13 آبان سفارت امريكا
اشغال شده بود. ولى دولت موقت از اين كار جلوگيرى كرده و نيروهاى تسخير كننده را
بيرون كرد و نگذاشت به جاهاى حساس و باريك برسد؛ بنا بر اين اگر تنش وجود داشت، عواملى
هم بود كه آن تنش را تخفيف دهد مثل دولت موقت؛ ولى با اشغال سفارت، تنش به اوج خود
رسيد و دولت موقت هم سكوت كرد؛چرا كه مردم با تمام وجود و توان به سفارت امريكا
ريختند و تظاهرات ضد امريكايى آنقدر بالاگرفت كه ديگر كسى نمىتوانست مقابله كند؛
حتّى بعضى از ليبرالها مانند بنىصدر و قطبزاده و... علىرغم اين كه مخالف اشغال
سفارت بودند، مجبور شدند با موجى كه در جامعه براى مقابله با امريكا ايجاد شده
بود، حركت كنند؛ مثلاً سخنرانى كنند و امريكا را محكوم نمايند؛ بنا بر اين اشغال
سفارت و دورهى چهارصد و چهل و چهار روزهى گروگانگيرى، اوج تنش بوده است و اگر
بخواهيم در آن دورهى چهارصد و چهل و چهار روزه دوباره اوج تنش رابيان كنيم،
مىتوانيم حادثهى طبس را ذكر كنيم كه به يك درگيرى نظامى و تجاوز امريكايى منجر
شد.
بعد از اين كه
مرورى داشتيم بر تاريخ تنش ميان ايران و امريكا، جاى اين سؤال است كه چگونه و توسط
كدام طرف قطع رابطه محقق شد؟ در پاسخ بايد دانست كه:
اساس سياست
خارجهى جمهورى اسلامى بر اين نبود كه رابطهى خود را با دولتها قطع كند؛ با توجه
به اينكه خيلى از دولتها را هم قبول ندارد؛ بلكه حضرت امام نظرشان اين بود كه ما
بايد در تمام دنيا حضور داشته باشيم؛ بنا بر اين رابطه بايد برقرار باشد.
به جز دو دولت
كه ماهيت و موجوديت آنها كه از لحاظ جمهورى اسلامى خدشه دار بود مثل اسراييل و
آفريقاى جنوبى آن زمان، با بقيه ى دولتها رابطه داشتيم كه امريكا يكى از آنها
بود كه با وجود تنش بين دو كشور، خواستار قطع رابطه با آنها نبوديم؛ به عنوان
مثال ما با عراق هشت سال در حال جنگ بوديم ولى جالب توجه است كه رابطهى سياسى و
ديپلماتيك ما قطع نشد؛ بلكه ما در عراق سفارت و كاردار داشتيم و آنها در تهران
سفارت و كاردار داشتند؛ بنا بر اين اصل سياست ما بر قطع رابطه نيست. امريكايىها
وقتى احساس كردند كه ما با آنها رابطه داريم، به زعم خودشان گمان كردند كه شايد
بتوانند با قطع رابطه ضربهاى به اين نظام وارد كنند. اول امريكايىها بودند كه در
مقابل اشغال سفارتشان اقدام به قطع رابطه با ايران كردند؛ به اميد اينكه انقلاب
ما در مقابل اين كار عقبنشينى خواهد كرد كه حضرت امام در مقابل فرمودند كه ما
رابطه با امريكا را مىخواهيم چه كنيم؟ در نتيجه آنها بودند كه اول قطع رابطه
كردند.
1-
اصولاً بايد در نظر داشت در زمان حاضر هم اگر مسئلهى ارتباط ايران و امريكا مطرح
است، اين امريكايىها هستند كه مسئلهى بر قرارى ارتباط را مرتبط به نوعى تفاهم
دوستى و يك سرى پيشرفتهامىدانند؛ والا با امريكا همانند انگليس و آفريقاى جنوبى
كه تحولى در آن انجام شد، مىشد رابطهاى برقرار كرد و اين امريكايىها بودند كه
مسئلهى رابطهى سياسى و ديپلماتيك را آنچنان بزرگ و مهم جلوه دادند كه باعث
ايجاد مشكل در انجام مذاكره بين ايران و امريكا شد. امريكا شروطى را براى مذاكره
مطرحمىكند كه طبيعتاً نظامى كه با انقلاب مردمى سرِ كار آمده هيچ وقت به خود
اجازه نمىدهد كه شروط دولت ديگرى كه سياست استكبارى داشته و دارد را بپذيرد.
2-
با توجه به گذشت بيست و دو سال از پيروزى انقلاب، در زمان حاضر بعضىها معتقدند كه
با تسخير لانهى جاسوسى، ظلم 25 سالهى امريكا به ايران تلافى شد و در زمان حاضر
نبايد دشمنى با او ادامه پيدا كند. در اين زمينه توجه به دو نكته لازم است:
الف - طراحان
اين مطالب و سؤالات از يك ديدگاه خاصّى به اين مطلب نگاه مىكنند كه با بينش
اسلامى ما همخوانى ندارد. اغلب آنهاكسانى هستند كه انقلاب را از بنياد قبول
ندارند و يا به نوعى در آنها استحاله به وجود آمده كه نسبت به آنچه كه انجام
دادهاند يا انجام شده، پشيمان هستند كه بيشتر ليبرالها اين مواضع را دارند؛ بنا
بر اين طبيعى است كه اين گونه سوالات و اظهار نظرها را داشته باشند.
ب ـ بهجاى اين
كه به مسائل كلان توجه كنند، به مسائل ريز مىپردازند كه اين مسائل ريز را تحت يك
قالب سياسى درآوردهاند تا در كنار مسائل كلان ديده نشود؛ به عنوان مثال اينكه
مىگويند: با تسخير سفارت، جبران ظلم بيست و پنج سالهى امريكا شده است، از بنياد
اشتباه است؛ چراكه اصلاً در اين زمينه بحث انتقامجويى مطرح نيست بلكه تضادى است
كه بين سياست استكبارى امريكا در گذشته و حال و حتّى آينده و بين سياست ايران وجود
دارد.
چراكه جمهورى
اسلامى ايران كه خود را حامى مستضعفين و مسلمانان جهان مىداند، يك سياست را دنبال
مىكند و امريكا كه خود را ابرقدرتى مىداند كه داراى منافع زيادى در سراسر جهان
است كه آنها هم يك سياست دارند و در حقيقت اين دو در اصطكاك هستند. اين سؤال كه
آيا انتقام گرفته شده يا نه؟ بىربط نيست؛ چرا كه سياست استكبارى امريكا بعد از
اشغال لانهى جاسوسى تغيير نكرده است؛ بلكه همهى تلاش او اين است كه بتواند اين
خوى استكبارى خود راحفظ كند؛ مثلاً در زمان حاضر در كشور فلسطين كه جوانان مسلمان
به خاك و خون كشيده مىشوند، امريكايىها چه قدر براى آنها دل سوزاندهاند؟
برعكس، با تمام توان براى سركوب آنها به اسراييل كمك هم مىكنند؛ در صورتى كه
سياست ايران برعكس اين است و كاملاً با اين سياست در تضاد است؛ بنابراين سؤال
بىجايى است؛ درست است كه اشغال سفارت امريكا عكسالعملى در مقابل حقايق سياستهاى
گذشتهى امريكا است ولى يك حركت بازدارندهاى بود كه سفارت امريكا ديگر لانهى
فساد و جاسوسى و... نشود.
اگر اسناد
كودتاى 28 مرداد را كه اخيراً خود امريكايىها منتشر كردند، خواهيم ديد كه مركز
فرماندهى كودتا خود سفارت امريكا بوده است و در آن جا تمام اين برنامهها طرح ريزى
مىشود و در زمان حاضر هم مىبينيم كه امريكا همچنان به سياست خصمانهى خود ادامه
مىدهد.
3-
مطلب بعدى كه در اين زمينه در بعضى از مقالات مطرح شدهاست، اين كه اقدام ايران
جهت تسخير سفارت امريكا يك حركت دور از تأمل، تعقل، مسؤليت و سرشار از غوغاگرى و
جهالت بوده است و كسى را ياراى دم زدن از مخالفت با آن نبود.
البته اين
طبيعى است؛ زيرا كسانى كه اين مطالب را مطرح مىكنند، از تسخير سفارت امريكا
ضربهى سختى خوردهاند و دوستان و ياران امريكا مىباشند؛ حتّى معتقدند كه ما بايد
با امريكا رابطهى صميمى و دوستانه داشته باشيم و اگر تحميلاتى بر ما كرد، ما
آنها را بپذيريم. حرف آنها از ديدگاه آنها درست است امّا اگر از ديدگاه جريان
فكرى كه معتقد به انقلاب اسلامى است نگاه كنيم، مىبينيم كه اشغال لانهى جاسوسى
ضربهى سختى بود به خود ليبراليسم و يك پيروزى بزرگى بود براى انقلاب اسلامى و به
تعبير حضرت امام، »انقلاب دوم« بود. واقعيت هم اين است
كه اگر سفارت امريكا اشغال نشده بود، انقلاب هنوز گرفتار حاكميت ليبرالها بود و
حركت استحاله آميزى كه از دولت موقت شروع شده بود، جاى محكمى براى خود پيدا مىكرد
و همان ضربهاى كه در مشروطه و انقلاب نفت خورديم، دوباره در اينجا مىخورديم؛
بنا بر اين در مجموع مىتوان گفت كه يك موهبت الهى بود؛ زيرا كه دانشجويانى كه
ريختند آنجا را گرفتند خودشان هم نمىدانستند كه چهارصد و چهل و چهار روز آن جا
مىمانند؛ بلكه هدف آنها عكسل العملى بود در برابر اين مسئله كه امريكا شاه را
پذيرفته و يا بازرگان با برژينسكى )وزير امور خارجهى وقت امريكا( ديدار كرده است؛ ولى وقتى كه به آن جا
ريختند، حضرت امام فرمود: خوب جايى را گرفتيد، محكم نگهداريد كه از دست ندهيد.
بعد هم اسنادى كه از آن جا كشف شد، ضربهى فوقالعاده سختى به امريكايىها زد و كل
سيستم و شبكهى امريكا را در منطقهى خاورميانه به هم ريخت و بسياى از چهرههايى
كه در سطوح بالاى جمهورى اسلامى مثل رياست جمهورى نفوذ كرده بودند، فاش شدند؛ مثل
بنىصدر كه معلوم شد در سفارت امريكا پرونده دارد و ماهانه هزار دلار حقوق مىگيرد
و اين نعمت عظيمى بود براى انقلاب ما كه به وسيلهى آن، انقلاب ما واكسينه شد؛
امّا اگر بخواهيم از ديدگاه ليبرالها نگاه كنيم، ضربهى بسيار سختى بود و مدت
بيست سال آنها را از صحنه خارج كرد كه بخشى از آنها مجبور شدند به جاسوسى
بپردازند و بخشى نيز عمليات كودتا در حد انتحارى انجام دهند. و مردم شناختند كه
ليبرالها چه كسانى بودند و برخلاف ادعاى خود، ملى هم نبودند. البته مسئلهى سفارت
و تسخيرلانهى جاسوسى در بعد حقوقى سؤالى را در ذهن حقوقدانان مطرح مىكند كه اين
كار يك عمل خلاف ديپلماسى و حقوق بينالملل است؛ لذا جايگاهى در حقوق ندارد و
نبايد به رسميت شناخته شود. اما مىدانيم كه اولاً حقوق بينالملل ساخته و
پرداختهى غربىها است و طورى حقوق بينالملل را تدوين كردهاند كه تداوم حاكميت آنها
را بر سراسر جهان حفظ كند؛ به عنوان مثال، سفارت يك كشور در كشور ديگر به عنوان
سرزمين آن كشوراست؛ بنا بر اين نيروهاى ملى آن كشور حق داخل شدن در آن سرزمين را
ندارند. اين قانون براى سفارت يك كشورِ جهان سومى در امريكا و واشنگتن چه خاصيتى
دارد؟ هيچ؛ امّا براى يك كشور ابرقدرتى مثل امريكا كه سفارتش در يك كشور جهان سوم
است، فوقالعاده اهميت دارد؛ زيرا عدم دخول مردم آن كشور در سفارت، به آن كشور اين
امكان را مىدهد كه عليه آن كشورِ جهانِ سومى هر كارى كه بخواهد انجام دهد. در
حقوق بينالملل، سفارتخانه براى انجام كارهاى ديپلماتيك است، نه اَعمال جنايت
كارانه و توطئهآميز و كودتايى در يك كشور. وقتى كه محرز و مسلم شد كه امريكا از
اين محل و روابط ديپلماتيك سوء استفاده كرده، در حقيقت نقض حقوق بينالملل كرده
است؛ پس اگر دولتى در يك كشور ديگر از امتيازاتى كه در اختيار او قرار دادهاند
سوء استفاده كند، مثلاً در آن كشور قاچاق مواد مخدر كند و يا عليه آن دولت كودتا
كند، كار خلافى انجام داده است؛ و اين مسئله در حقوق بينالملل جواب داده شده است؛
يعنى سفارتى كه مورد سوء استفاده قرار مىگيرد، ديگر مصونيت قبلى را از لحاظ
بينالمللى دارا نيست.
هر چند در حقوق
بين الملل به آن كشورى كه در آن كشور، سفارت كشور ديگر مورد سوء استفاده قرار
گرفته است، اين اجازه را نداده اند كه آن را تسخير كنند؛ بلكه مىتوانند از
راههاى قانونى تقاضاى تعطيل كردن سفارت را بدهند. اين درست است؛ امّا بحث در اين
است كه اول چه كسى نقض كرده است كه اين نقض را اول امريكايىها انجام دادند و
همهى دولتهاى امپرياليستى معمولاً، در كشورهاى جهان سوم اين سوء استفاده را در
سفارت خود دارند؛ مثلاً در گذشتهى دور، ليست نمايندگان مجلس كه مىبايست انتخاب
مىشدند، از سفارت امريكا و انگليس در مىآمد. مسئلهى بعد اين است كه ما مسئلهى
تسخير سفارت امريكا را جداى از خود انقلاب نمىدانيم؛ بلكه جزء لاينفك انقلاب است.
حال بايد پرسيد آيا انقلاب در حقوق بينالملل به رسميت شناخته شده است؟ در صورتى
كه اين چنين نيست؛ چون خود انقلاب يك حركت غير قانونى است و اين قانون درست است؛
زيرا هيچ دولتى و نظامى يك انقلاب را در قاموس ملى و بين المللى به رسميت
نمىشناسد. بدين ترتيب، ما اشغال سفارت را جزء لاينفك انقلاب مىدانيم. همانطور
كه انقلاب به ثمر رسيد و جا افتاد، اشغال سفارت هم يك انقلاب دوم بود و در قاموس
بينالملل و روابط بين كشورها اين حركت قابل تجزيه و تحليل نيست؛ بلكه اين را بايد
در قالب كل انقلاب ديد؛ يعنى انقلاب ما يك عصيان و طغيان بود عليه نظام استكبارى و
تسخير سفارت هم در همين راستا انجام گرفت. آيا كشتن يك امريكايى در كشور ديگر در
قاموس بينالملل پذيرفته شده است؟ خير. امّا در كشور ما، به دليل بغض و كينهاى كه
مردم نسبت به اينها داشتند، چندين امريكايى ترور شدند. حركت خود جوش مردمى را
نمىشود در قالب موازيين بينالمللى تجزيه و تحليل كرد؛ بلكه بايد در قالب خود
انقلاب تحليل شود؛ يعنى انقلاب حركتى بود براى براندازى استكبار وظلم كه تسخير
سفارت را هم بايد در همين قالب تحليل كرد.
4-
از سوى ديگر برخى بر اين باورند كه القا كنند تنش ميان ايران و امريكا را زاويه ى
برخورد ايدئولوژيك است و معتقدند كه ما بايد بر مبناى منافع ملى فكر كنيم و مبناى
كار نبايد ايدئولوژى باشد. آيا براستى مبناى استمرار قطع رابطه با امريكا را بايد
در منافع ملى ملاحظه كرد يا در منافع ايدئولوژيك؟ بر فرض اينكه اصلاً ما
ايدئولوژى اسلامى نداشتيم و فقط به عرف بين المللى و عدالت و اخلاق انسانى فكر
مىكرديم و تلاش امريكا را در منطقه كه عليه منافع ملى ما است در نظرمى گرفتيم،
آيا باز هم مىتوانستيم بر قطع رابطه استمرار داشته باشيم يا نه، اين عمل فقط
جتبهى ايدئولوژيك دارد؟ آيا چه در اين بحث طبيعى است اين كه اولاً منافع ملى و
ايدئولوژى بايد تعريف شود كه آيا ايدئولوژى جزئى از منافع ملى است يا خير؟ در بسيارى
از كشورهايى كه نظام آنها، نظام ايدئدلوژيك است، اين حقيقت وجود دارد و منافع ملى
طورى تبيين مىشد كه دربرگيرندهى ايدئولوژى آنها هم مىشد. در غرب منافع ملى را
محدود بر ايدئولوژى ناسيوناليستى مىكنند. وقتى كه مىگويند امنيت و رفاه و عِرض و
حقوق ملى، اين خود يك ايدئولوژى است. كلمهى ملى كه به كار مىبرند به معناى
ايدئولوژى است؛ يعنى اينكه ما بر اساس ايدئولوژى خودمان، منافع ملت خودمان را بر
منافع ديگر ترجيح مىدهيم؛ بنابر اين تعريف، منافع ملى نمىتواند جداى از
ايدئولوژى باشد؛ مثلاً براى كشورى مثل نابلس كه پان عربيسم در آن مطرح مىشود، اين
حركت وسيعتر ديده مىشود؛ يعنى همهى عربىهايى كه در سراسر دنيا زندگى مىكنند،
در برگيرندهى اين تعريف منافع ملّى هستند. در پان تركيسم نيز تركها گونه هستند؛
يا در اتحاد جماهير شوروى پرولتاريا را شامل مىشد. و در انقلاب اسلامى، به عنوان
تعريفى كه دنبال نظام هست )جمهورى اسلامى(، كليهى مسلمانها را در بر مىگيرد، هر
تعريفى كه شود، استقلال و حاكميت ملّى در هر نظامى باشد اساس توجهِ آن نظام است و
تعصب بر اين دو مقوله دارند، خواه ايدئولوژى آن نظام فراملى باشد يا درون ملى و اين
تعريف براى كشورهايى كه از لحاظ نظامى و... ضعيفتر هستند، اهميت بيشترى دارد.
امريكايىها و امپرياليسم اين دو مقوله را خدشهدار مىكنند و در مقابل، ملتها در
برابر آنها مىايستند، مقابلهى ما با امريكايىها به دليل اين بود كه آنها
استقلال و حاكميت ملى را خدشه دار كرده بودند؛ بله، ما از لحاظ ايدئولوژى هم با
امريكا درگير هستيم ولى اگر اين ايدئولوژى هم نبود براى هر ايرانى و نظام انقلابى
كه مىخواهد مستقل باشد )كه استقلال حاكميت ملى در آن شرط شده است (مقابله با
امريكا يك اصل قلمداد مىشود؛ به همين دليل مىبينيم كه امريكا منفورترين نظامها
در تمام دنيا است؛ به طورى كه جرأت نمىكنند در بعضى از كشورها در خيابانها قدم
بزنند؛ مثل برخوردى كه در اندونزى با امريكايىها صورت گرفت؛ چرا كه سفير آنها
برخورد توهين آميزى با ملت آن كشور داشت و چنان با او مقابله شد كه مجبور به فرار
از آن كشور شد. در صورتى كه اين كشور مبتنى بر يك نظام ايدئولوژيك نيست. بنا بر
اين كسانى كه اعتقاد به استقلال و حاكميت ملى نداشته باشند و معتقد باشند كه ما
بايد با تكيه به غرب و امريكا زندگى خودمان را ادامه دهيم، اينها عاشق امريكا
هستند. براى آنها امريكا بهشت موعود است و باور ندارند كه مىتوان در مقابل
امريكا ايستاد و زندگى خوبى هم كرد. شك نداريم كه از لحاظ ايدئولوژى اختلافات
اساسىاى داريم؛ چرا كه اگر ايدئولوژىِ ما نبود، يقيناً امكان سازش ما با امريكا
بيشتر بود. همان طور كه ديده مىشود، كشورهايى كه ايدئولوژى مادّى داشتند - مثل
سازمان آزادىبخش فلسطين - با امريكا سارش كردهاند. ايدئولوژى ما باعث مىشود كه
خيلى وسيعتر و مقتدرانهتر با آنها برخورد كنيم.
5- برخى ديگر از روشنفكران معتقدند
ريشهى جنگ هشت سالهى بين ايران و عراق، اشغال لانهى جاسوسى بوده است. عجيب است
كه عدهاى حقايقى را مىدانند ولى چشم خود بر آن مىبندند. آيا همهى اقداماتى كه
بر ضد جمهورى اسلامى انجام شده است اعم از شورشهاى محلى، كودتا و جنگ هشت ساله
جزئى از برنامههاى استكبار بر ضد نظام اسلامى نبوده است؟ آنان زمانى كه مأيوس شدند
كه از طريق سياسى )به خصوص به وسيلهى ليبرالها( نمىتوانند به نتيجه برسند،
اقدام به حملهى نظامى كردند. اگر انقلابهاى موفق دنيا مورد مطالعه قرار گيرد،
همهى آنها بدون استثنا يك جنگ خارجى داشتهاند؛ مثل انقلاب فرانسه ،چين، كوبا
و... و اگر ما از ديدگاه خردگرايى نگاه كنيم و خودمان را جاى دشمن قرار دهيم،
مىبينيم كه به وسيلهى يك انقلاب، تمام منافع آيندهى ما در خطر است؛ چون بر اساس
»تئورى دومينو« معتقد بودند كه اگر جلوى انقلابى گرفته نشود، به ساير كشورها هم
سرايت مىكند؛ بنا بر اين جلوگيرى مىكردند و به صراحت گفته بودند كه بعد از
انقلاب ايران، نوبت انقلاب عراق است و... و ديگر شيوخ خليج فارس امكان مقابله با
انقلابها را ندارند.
البته از يك نظر اين، حرف درست است؛ زيرا كه اگر لانهى جاسوسى اشغال نمىشد و ليبرالها همچنان حاكم بودند، اميد اينكه جمهورى اسلامى را از راههاى سياسى به سازش بكشاند خيلى زياد بود. ولى چون ليبرالها حذف شدند در نتيجه اميدى به اينكه خواستههاى خودشان را از طريق سياسى بهدست آورند نداشتند. به همين دليل عراق را تشويق به جنگ با ايران كردند؛ بنا بر اين بايد بپذيريم كه از لحاظ تئورى، جنگ تحميلى هم جزئى از برنامههاى ترديدناپذير دشمنان انقلاب براى بر گرداندن شرايط گذشته بوده است كه معمولاً تمام آنها شكست خورده است. در زمانى كه عراق جنگ را عليه ايران شروع كرد، روزنامهى واشنگتن پُست مقالهاى نوشت با عنوان »هرگز به يك انقلاب حمله نكنيد«؛ زيرا يك جنگ خارجى موجب انسجام بيشتر آن جامعه خواهد شد؛ مثلاً در جنگهايى كه عليه انقلاب فرانسه صورت گرفت، آنچنان مردم فرانسه منسجم شدند كه به جهان گشايى پرداختند. در انقلاب روسيه هم مردم و حتّى افسران نظامى هم به كمك بُلشويكها و كمونيستها آمدند و با هم منسجم گشته و دشمن را شكست دادند. در جنگهاى ديگر مثل جنگ خليج خوكها و... هم همينطور بوده است. با اينكه بارها شكست خوردند، باز هم اين تئورى را تكرار كردند؛ مثلاً در ماجراى طبس تنها آزادى گروگانها هدف نبود بلكه هدف سقوط كل نظام بود. برنامههاى آنها به ترتيب بود. اول از طريق سياسى، بعد از طريق براندازى و كودتا و بعد هم جنگ. بنابراين اگر سفارت اشغال نمىشد و امريكايىها از طريق سياسى به اهداف خود نمىرسيدند، باز هم جنگ بر ما تحميل مىشد.
6-
در چند سال گذشته عدهاى با نوشتن نامهها و مقالات بر اين قضيه اصرار داشتند كه
با ايجاد رابطه مىتوان بسيارى از مشكلات انقلاب را حل كرد و در كشورهاى هم جوار
تصرف كرد و از يك موقعيت زئوپلتيگ خوبى برخوردار شويم و اكنون قطع رابطه با امريكا
ما را در دنيا ذليل كرده و اروپا بر ما مسلط شده است كه خواست اسراييل نيز همين
است و اين امر به ضرر منافع ملى ما مىشود. پس ايجاد رابطهى فورى ضرورى است. اين گفتهى افرادى است كه
عشق امريكا را در دل دارند و امريكا را قدرت مافوق تصورى مىبينند كه اگر امريكا
نبود هيچ چيز نبود. اين طرز تفكر بسيار ذليلانه است؛ زيرا ما مىبينيم كه جمهورى
اسلامى ايران به دليل مقابلهاى كه با امريكا كرد، در دنيا يك جايگاه و احترام
خاصى پيدا كرده است؛ مثلاً در سفرى كه مقام معظم رهبرى به آفريقا داشتند، به ايشان
گفته بودند كه ما از امريكا مىترسيم. شما چگونه نمىترسيد؟ براى ما خيلى عجيب است
كه شما در مقابل يك قدرت بزرگى ايستادهايد و آنها نمىتوانند به شما صدمهاى
بزنند. بنا بر اين، جايگاه معنوى ما فوقالعاده در دنيا حتّى در ميان دولتهاى
غربىِ غير امريكا بالا رفته است و جالب است و بدانيد كه غربىها - به خصوص اروپايىها
- در زمانى كه شرايط دو قطبى حاكم بود و غربىها مجبور بودند از امريكا تبعيت
كنند، از اين روند خيلى ناراحت بوده و علاقهمند بودند كه بتوانند مستقل برخورد
كنند؛ امّا الان اروپا رابطهى خود را از امريكا ازلحاظ اقتصادى و نظامى و... -
جدا مىكند و امريكا از اين جريان خيلى ناراحت است. و در مورد اين ادعا كه قطع
ارتباط با امريكا اروپا را بر ما مسلط كرد، بايد دانست كه ما در اروپا يك مجموعهى
منسجم و به هم پيوسته نداريم بلكه اروپا تشكيل شده از تعداد قابل توجهى از
دولتهاست كه اين دولتها بازيگران مستقلى در نظام بينالملل هستند و ما با همهى
اينها رابطه داريم و به راحتى مىتوانيم اگر يكى از آنها با ما مشكل پيدا كرد با
ديگرى رابطه برقرار كنيم.
اروپايىها در
يك چيز با هم مشتركند و آن نگران بودن از سلطه جويى امريكا است. بدين ترتيب ما
نياز داريم نفت خود را بفروشيم و تكنولوژى پيدا كنيم. پس طبيعى است اگر نمىخواهيم با امريكا رابطه برقرار كنيم، به
دليل سلطه جويى او و وضع كردن قوانين غير قابل تحمل، به سراغ اروپايىها و ژاپن و
ياكشورهاى ديگر مىرويم و اگر سفارت امريكا در ايران به دليل كودتا تسخير شد، در
عوض اروپايىها بيش از بيست سفارت در تهران دارند كه هر كدام فىنفسه مستقل عمل
مىكنند و برخورد ما با بعضى از آنها متفاوت با بعضى ديگر است؛ مثلاً رابطهاى كه
ما با ايتاليا داريم متفاوت است با رابطهى ما با انگليس. و اين ما هستيم كه معيّن
مىكنيم كه به هر كشور در زمينههاى تجارى، فرهنگى، سياسى و اقتصادى چه قدر ميدان
بدهيم و در كجا روابط خود را كمتر كنيم. اگر ادعا شود كه ما سلطهى اروپا را
پذيرفتهايم، چهطور در ماجراى سلمانرشدى همهى آنها قهر مىكنند و مىروند و
بعد بدون اينكه كوچكترين تغيير در سياست ايران پيدا شود، ذليلانه برمىگردند. و
جالبتر از آن، جريان ميكونوس است كه دوباره قهر مىكنند و مىروند و وقتى كه
دوباره خواستند برگردند، ما تعيين مىكرديم كه چه كسى برگردد و چه كسى برنگردد كه
مقام معظم رهبرى فرمودند آلمان آخر از همه بيايد. پس معلوم شد كه ما در مقام اروپا
كاملاً با عزت و مستقل برخود كرده و اصلاً اجازهى سلطهى به آنها ندادهايم. و
اين اروپا است كه به ما احتياج دارد؛ زيرا در بين اين كشورهاى نفت خيز تنها كشورى
كه زير سلطهى امريكا نيست، ايران است و اروپا از اين جريان خيلى خوشحال است؛ زيرا
اگر بخواهد از كشورهاى عربى نفت بگيرد، مىبايست از كانال امريكا وارد شود. و در
بسيارى از مذاكرات خصوصى و ديپلماتيك كشورهاى اروپايى خوشحالى خود را ابراز
داشتهاند.
7-
جريان فكرى ديگر در حوالى ديدگاه پيشين معتقدند كه مشكلات اقتصادى ايران، ناشى از
قطع رابطهى با امريكا است و در برخى روزنامهها نوشتهاند كه رابطهى با امريكا
ضرورت دارد؛ زيرا در آن صورت هم وضع اقتصادى مردم بهبود مىيابد و هم راه براى
تبليغ اسلام باز مىشود. و برخى ديگر ادعا كردهاند كه قطع رابطه با امريكا، ملت
ايران را سالانه متحمل ميلياردها دلار خسارت مىكند و بهتر است عاقلانه فكر كنيم و
خود را از اين محروميت نجات دهيم. براستى بدور از هيجانات سياسى آيا اگر ما رابطه
برقرار كنيم، مىتوانيم اميد داشته باشيم كه مشكلات اقصادى ما حل شود؟ مطمئناً اين
هم يكى ديگر از آن حرفهاى بدون سند و دليل است. كسانى كه اين حرف را مىزنند بايد
نشان دهند كه كدام دولت جهان سومى با امريكا رابطهى مستقل برقرار كرده و مشكلات
اقتصاديش بر طرف گشته است. بعضى از دولتها در حقيقت مستعمرهى امريكا شدهاند؛
مثلاً در كرهى جنوبى و تايوان تمام سلطهى امريكا وجود دارد و آنهاجزئى از
اقتصاد امريكا شدهاند. امريكايىها براى راضى نگهداشتن اين دو كشور، يك كمك
مختصرى هم به آنها مىكردند؛ ولى وابستگى اين دو به امريكا يك وابستگى مطلق بود؛
يعنى هيچوقت دولت كرهى جنوبى و تايوان نمىتوانند سياستى را اتخاذ كنند كه غير
از سياست امريكا باشد. و وقتى شير رابطهى اقتصادى امريكا با اين دولتها قطع شود،
بلاى اَسَفناكى كه بر سر اندونزى و مالزى آمد بر سر اين دو هم مىايد؛ زيرا ديگر
از مخزن، تزريق به پايين نمىشود و اين طور نيست كه امريكايىها به راحتى پول خود
را در جايى هزينه كنند. در مقابلِ هر يك دلار اگر در دلار به بهره بردارى نكنند،
امكان ندارد كه در آن محل سرمايهگذارى كنند؛ مثلاً بعد از آن كه اتحاد جماهير
شوروى از هم پاشيد، يلتسين كه در يك كشور مقرض بود، اميدوار بود كه با دست برداشتن
از ايدئولوژى خودش، امريكايىها كمك زيادى به آنها كرده و مسائل اقتصادى آن كشور
حل و فصل كنند؛ ولى مشاهده مىكنيم كه نه تنها كمك نكردند بلكه آنها را زير پاى
خود له كردند و هر روز توقعات امريكايىها بالاتر مىرفت چنان چه برژينسكى در يك
مصاحبه گفته بود: »تجزيهى جماهير شوروى به هفده كشور كافى نيست بلكه بايد كمك
كنيم كه بيش از اين از هم بپاشد تا ديگر امپراتورى و ابرقدرتى به وجود نيايد«. پس
امريكا هيچ وقت بىخود در يك كشور سرمايهگذارى نمىكند. مخصوصاً در كشورى مثل
كشور ايران كه داراى منابع نفت و ذخاير عظيمى است؛ بلكه آنها چه در زمان شاه و چه
بعد،تلاششان اين بود كه اين كشور را از منبعى كه مىتواند نوعى استقلال در
تصميمگيرى بدهد محروم كنند. قبل از انقلاب، امريكا برنامهاى براى ايران داشت كه
روزانه هشت ميليون بشكه نفت استخراج كند به طورى كه ايران در سال 1992 جزء صادر
كنندگان نفت نباشد؛ يعنى آنها به فكر خودشان بودند كه از منابع اين كشور استفاده
كنند و الان هم عيناً همين كار را در عربستان انجام مىدهند. كشورى با دوازده
ميليون جمعيت چه نيازى دارد كه روزى هشت ميليون بشكه نفت توليد كند؟ بلكه
امريكايىها با خود مىگويند كه از اينها استفاده كنيم تا حدى كه گرسنه و بدبخت و
مفلوك بشوند كه آن وقت دست نياز به طرف ما دراز كنند و ما به صورت ارباب رعيت با
آنها برخورد مىكنيم.
پس معلوم شد كه اين حرف اصلاً درست نيست. اگر ما زمان شاهِ كشور خودمان را نگاه كنيم و با كشورى مثل تركيه كه رابطهى با امريكا دارد مقايسه كنيم، مىفهميم كه امريكايىها بىخود در جايى ميلياردها دلار سرمايه گذارى نمىكنند؛ مگر اينكه چند برابر از آن سود ببرند.
تركيه در حال
حاضر كشور فقيرى است كه بيش از صد و ده ميليارد دلار بدهىهاى خارجى دارد و هرگز
بودجهى اين دولت بدون كمك خارجى نمىتواند كافى باشد و تحميلهايى كه بر اين دولت
مىشود ناشى از مسئلهى اقتصادى و وابستگى ان به امريكا مىباشد. اينكه تركيه با
داشتن جمعيت بسيارى مسلمان، به اسراييل پايگاه نظامى دهد و رابطه برقرار مىكند،
ناشى از اين مسئله است؛ زيرا اگر اين كار را نكند وضعيت اقتصادىاش درهم ريخته
مىشود. مصر هم همينگونه مىباشد كه اين دو، دو كشور بزرگ مسلمان نشين هستند كه
از لحاظ رفاه اقتصادى حتّى از ما هم عقبتر هستند؛ مثلاً آب آشاميدنى مردم با بطرى
تهيه مىشود و ارزش پول تركيه شش برابر پايينتر از ارزش پول ما است. يا در
عربستان با آن سرمايهى عظيم نفت، آن چنان سياست وابستهاى دارد كه گاهى مجبور
مىشود باكمبود بودجه تأمين كند و اين به خاطر ان است كه برنامهى اقتصادى آنها،
روى برنامهى ملى تنظيم نمىشود؛ مثلاً ارتش امريكا نياز به يك وسيلهى نظامى دارد
و پول هم ندارد. قبل از اينكه اين وسيلهى نظامى را سفارش بدهد، دولتهايى مثل عربستان
را مجبور مىكند كه آن وسيله را از قبل خريدارى كند. همين كار را با شاه هم كرد:
مثلاً اف 16 را قبل اين كه ارتش امريكا سفارش بدهد، ايران خريدارى كرده بود.
دولتهاى فقيرى مثل مصر و تركيه با كمكهاى اقتصادى وابستهتر شدهاند و از لحاظ
نظامى و سياسى ناچارند كه از سياستهاى امريكا تبعيت كنند. امريكا با تحريمهاى
اقتصادى كه عليه ما وضع كرد، دست به حماقت زد و اين خود نعمتى بود بر ما؛ زيرا اگر
اين كار را نكرده بود، با توجه به وابستگى شديد ما قبل از انقلاب همچنان رغبت
داشتيم كه رابطه برقرار كنيم و به اين موقعيت نمىرسيديم؛ ولى اين تحريمهاى
اقتصادى و نظامى كمك كرد كه اين مملكت يك صنعت مستقلى داشته باشد. )چه صنايع نظامى
كه در زمان جنگ به وجود آمد و چه بعد از آن(. ما واقعاً موفق عمل كرديم مثلاً
سيستم تعميراتى و ساخت قطعات يدكى در صنايع نظامى ما در دنيا بى نظير است؛ به دليل
اينكه در دنيا به خيلى از چيزها به دليل اين كه برايشان تأمين مىشد نياز نداشتند
و به همين علّت اقدام به ساخت ان نمىكردند امّا ما مجبور شديم كه مشابه سازى كنيم.
8- از شبهات ديگرى كه دوستداران غرب و غرب منشى در مقولههاى ارتباط مطرح مىكنند اين است كه اگر رابطهى ايران با امريكا برقرار شود، باعث مىشود كه اسلام در غرب و امريكا بيشتر تأثير بگذارد. البتهمىدانيم كه خودِ رابطهى با امريكا فىنفسه چيز منفىاى نيست و ما با امريكا قهر نكردهايم بلكه او قهر كرده است. منتها رابطهى با امريكا را به چه بهايى مىخواهيم برقرار كنيم؟ امريكايىها برقرارى رابطه را با يك سرى شروط و عدول از سياستهاى انقلابى و كلان ملى قبول دارند؛ به عنوان مثال مىگويند: 1- در ايران بايد حقوق بشر رعايت شود و منظور آنها از حقوق بشر باز شدن كابارهها و بىحجاب بودن زنها و آزاد بودن خوردن مشروب است. 2- عدم حمايت از تروريسم كه مصداق ان را حزب الله لبنان و فلسطين معرفى مى كنند. 3- عدمِ مخالفت با قرارداد اعراب و اسراييل است: يعنى قبول كنيم كه عرفات سرنوشت مردم فلسطين را به دست اسراييلىها داده است. 4- عدم دسترسى به سلاحهاى هستهاى.
مجموعهى اين چهار چيز يعنى عدول كامل از سياستهاى ملى و انقلابى جمهورى اسلامى. اگر امريكا بگويد كه رابطه برقرار باشد، به اين صورت كه اين شروط نباشد و دو طرف سفارت داشته باشند و به هم احترام بگذارند، حرف ديگرى است؛ امّا امريكايىها اين را نمىخواهند بلكه چيزى كه آنها مىخواهند در حقيقت عدول و توبه از تمام معيارها و اصول اسلامى است، اين همان هشدارى كه مقام معظم رهبرى فرمودند: »امريكا بدنبال ارتباط نيست بلكه در صدرد مذاكره با ماست«.
داشتن سفارت در هر كشورى جزء سياستهاى جمهورى اسلامى است؛ ولى از اين لحاظ، ضرر زيادى هم نكردهايم؛ زيرا در حال حاضر ايران در نيويورك دفتر نمايندگى دارد كه بسيار هم مراجعه كننده دارد و در واشنگتن هم دفتر حفاظت منافع داريم كه فقط پرچم جمهورى اسلامى بر روى آن نيست )قبلاً پرچم الجزاير بود و الان هم پاكستان( و نزديك هفتاد تا هشتاد نفر پرسنل كارى دارد. كه به كار پانصد هزار نفر ايرانى مقيم امريكا رسيدگى مىكنند و اين طور نيست كه بگوييم به خاطر قطع رابطه با امريكا ديگر نمىشود اسلام را در غرب و امريكا تبليغ كرد و از اين موضوع خيلى ناراحت هستند؛ مثلاً گاهى وقتها ويزا صادر نمىكنند و گاهى انگشت نگارى مىكنند كه اينها هم ربطى به داشتن سفارت و نداشتن آن ندارد و امكان دارد كه در هر زمانى سياستهاى خود را سختتر و يا تصحيح بكند.
9- عدهاى به دليل برنتافتن مسئلهى
ولايت فقيه سعى دارند كه تمام مسائل را به همين مسئله نسبت بدهند و مطرح كنند كه
قطع رابطه با امريكا خواستهى تحميلى يك نفر بر كل مردم ايران است. و همهى مشكلات
را به اين مسئله بر مىگردانند. امّا آنان از اين واقعيت غافل هستند كه اصل ولايت
فقيه، مانع خيلى از چيزها است كه يكى از آنها مانع رسوخ و نفوذ افكار التقاطى و
ليبرالى و انحرافى است. نگرانى اينان از ولايت فقيه از همان آغاز انقلاب بود؛
زمانى كه ما با امريكايىها رابطه داشتيم.
قانون اساسى كه
دولت موقت به مجلس خبرگان داد، بر اساس سيستم رياستى بود و چيزى از ولى فقيه در ان
تصريح نشده بود. بعداً مجلس خبرگان اين قانون را كنار گذاشت و قانون اساسى را بر
اساس ولايت فقيه نوشت و در بازنگرى هم مورد اصلاح قرار گرفت و آنها فهميدند كه
ولىفقيه به خاطر جايگاهى كه دارد، طبيعتاً مانع هر نوع نفوذ و رسوخ دشمن است؛
چنانچه حضرت امام فرمود:
»پشتيبان ولايت
فقيه باشيد تا به مملكت آسيبى نرسد«. مردم هم از ولى فقيه به اين عنوان تبعيّت
مىكنند؛ زيرا او را فردى صالح مىبينند كه براساس صلاحيتهاى فكرى، اخلاقى، سياسى
و... از او تبعيّت مىكنند. قانون اساسى ما بر اين اساس نوشته شده و سياستهاى
كلان نظام را در اختيار ولى فقيه گذاشته است. موضوع رابطه با امريكا نيز چون يك
سياست كلان است، طبيعتاً از اختيارات ولى فقيه است. نگرانى و ناراحتى آنها اين
نيست كه اين اختيارات بر عهدهى يك شخص است بلكه نگرانى آنها از نفوذ ناپذير بودن
اين شخص است.
اگر
مىتوانستند در ان شخص نفوذ كنند و در اختيار خود بگيرند، از طرفداران پر و پا
قرص ولىّ فقيه مىشدند؛ مثلاً فرض كنيد كه خدا نكرده آقاى منتظرى طبق تصميم
اوليّهى مجلس خبرگان ولى فقيه مىشد و اينها هم با عناصر و نفوذىهايى كه
داشتند، مطمئن باشيد كه شعار مىدادند كه جز ولايت فقيه ديگر چيزى به درد اين
مملكت نمىخورد. ولى وقتى كه نمىتوانند نفوذ كنند اين حرفها را مىزنند . ولىّ
فقيه كاملاً درست عمل مىكند و نهتنها مانع از ارتباط با امريكا - كه موجب ذلت و
خوارى ما است - مىشوند بلكه مانع راه خيلى از انحرافات ديگر نيز هم مىشود.
10-
آنانى كه بزرگنمايى دشمنى امريكا را يك سوژه براى اينكه جلوى توسعهى سياسى را
بگيرد مىدانند، توسعهى سياسى را در حقيقت توسعهى ليبراليسم مىدانند؛ زيرا كه
اگر اين طور نباشد، چه رابطهاى بين توسعهى سياسى و بزرگ نمايى دشمن وجود دارد؟
آنها احساس مىكنند كه اگر روى توسعهاى سياسى تكيه كنند مسائلى مانند ازادى بيان
- كه ليبرالها به آن اعتقاد دارند
- را دنبال كنيد
از ان كانال امكان نفوذ وجود دارد و به همين علّت روى اين مسئله تكيه كرده و توطئه
را يك توهم مىدانند. اينها اگر خودشان را صادقانه يك ساعت به جاى دولتمردان
امريكايى بگذارند، ببينند آيا غير از آنچه كه امريكايىها در رابطه با ايران
مىخواهند، انجام خواهند داد؟ حقيقتاً ما بايد منتظر توطئههاى امريكا باشيم. بنا
بر توسعهى سياسى كه مد نظر آنهاست، بايد در مورد امريكا تخفيف داده و عملكرد او
را ناديده بگيريم، و امريكايىها از طريق آنها خيلى راحت مىتوانند وارد كار شوند؛
مثلاً دليل اينكه امريكايىها بعد از دوم خرداد بسيار از مسئلهى آزادى و مطبوعات
و پلوراليسم و... دفاع مىكنند، آن است كه از اين طريق امكان نفوذ راحتتر است؛
مثلاً اگر ليبرالها بر توسعهى اقتصادى تكيه كنند و شعار بدهند هيچ راه نفوذى
براى امريكا ندارد امّا در توسعهى سياسى راه نفوذ خيلى راحتتر است.
نظير همين حرف
را در شعار مرگ بر امريكا مىزنند كه اين كار بر خلاف روابط عرف بينالملل است و
يا در مورد مسئلهى آتش زدن پرچم امريكا مىگويند: پرچم يك كشور، نمود حاكميت آن كشور است. همه مىدانند كه
مسئولين دولتى ما در روابط ديپلماتيك خود چنين اصطلاحى را به كار نمىبرند و اين
حركت يك حركت سمبليك است كه از طرف مردم بوده و خود جوش است و قابل كنترل و
برنامهريزى هم نيست. در هر كشورى هم اين اصطلاح فرق ميكند مثلاً بعضىها مىگويند Down with USA يعنى امريكا بيا پايين و معناى آن مرگ
بر امريكا نيست؛ بلكه يعنى سرنگون باد امريكا و يا مثلاً مىگويند برگرديد برويد و
گور خود را گم كنيد. هر جايى با يك عنوان و صورتى مردم بغض و كينه و احساسات و
محبت خود را نسبت به يك دولت و ملتى بروز مىدهند و اين كه پرچم آتش زده مىشود به
علّت آن است كه به آن دولت دسترسى ندارند كه آن را ساقط كنند؛ بنا بر اين پرچمش
را آتش مىزنند و اين دست مسئولين نيست و اين يك حركت سمبليك و مردمى است؛ مثلاً
تصوير عمو سام كه يك زمانى مرسوم بود و يا تصوير شير فرسوده و پيرى كه از
بريتانياى كبير مىكشيدند كه همه يك حركت سمبليك بوده است و حركتهاى سمبليك خود
جوش به وجود مىآيد. همانند شعار استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى كه خود جوش به
وجود آمد. اين جامعه است كه با آن وجدان خود تصميم مىگيرد؛ مثلاً تا يك زمانى
وقتى مردم تكبير مىگفتند بعد از مرگ بر امريكا، مرگ بر شوروى سر مىدادند و بعد
شوروى را برداشتند و مىگفتند مرگ بر انگليس و در زمانى كه فرانسه به عراق موشك و
هواپيما مىداد، مىگفتند مرگ بر فرانسه يا امروز صدام حسين را مىگويند. ممكن است كه روزى روابطمان آن قدر
صميمى شود كه روزى آن هم حذف شود و اين حرفهايى نيست كه ما بخواهيم آنها را به
صورت دستورالعمل به يك ملتى ديكته كنيم كه آن را انجام دهند. زمانى حضرت امام
موافق نبودند كه شعار مرگ بر شوروى در كنار مرگ بر امريكا گفته شود و وقتى كه در
جماران صحبت مىكردند و مردم تكبير مىگفتند، به دستور امام در صدا و سيما مرگ بر
شوروى آن سانسور شده بود. ولى امام به مردم نگفتند كه مرگ بر شوروى نگوييد. پس
وقتى كه روش امريكا تغيير كرد و روش دوستى پيدا كرد، ديگر نه پرچمش را آتش مىزنند
و نه مرگ بر امريكا مىگويند.