به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، روزهای اسارت علاوه بر اینکه به دلیل دوری از وطن و خانواده و ... سخت و دشوار بود. اما سربازان ارتش بعثی آنچنان رفتار بی شرمانه از خود نشان میدادند که با هیچ قانون حقوق بشری سازگار نبود. نمونه آن خاطرهای است که برای شما میآوریم.
از اینکه می خواستند مرا عمل کنند خوشحال بودم و امید داشتم وضع زخم هایم بهتر شود. ساعت هشت صبح نگهبان برایمان صبحانه آورد و گفت: بخورید. من گفتم: من نمی خورم، عمل دارم. نگهبان گفت: امروز از اینجا منتقل می شوید صبحانه ات را بخور. با ناراحتی صبحانه خوردم و سپس به همراه دوستان سوار ماشین شدیم. بعد از نیم ساعت ماشین سواری وارد پادگان نسبتا بزرگی شدیم که سردر آن تابلوی بزرگی نصب شده بود و ماکت یک هواپیما هم در جلوی آن قرار داشت.
آن دو اسیر قدیمی را از ما جدا کردند و ما را به آسایشگاهی بردند که دارای پانزده تختخواب بود. بعد از انتقالم از بیمارستان پادگان الرشید به بیمارستان «تموز العسکری» انگشت سبابه دست راستم کم کم پژمرده و سیاه شد. یک روز که دکتر برای بازدید آمده بود وقتی دستم را دید روی پرونده ام چیزی نوشت و رفت. یکی دو ساعت بعد مرا از اتاق بیرون بردند و پس از عبور از چند راهرو وارد اتاقی شدیم که روی در آن نوشته شده بود: «عملیات الصفری» یعنی اتاق عمل سرپایی.
در آنجا آمپولی به دست راستم زدند و با یک انبر انگشتم را که سیاه شده بود گرفتند و از بیخ کندند. هرچه فریاد می زدم عین خیالشان نبود و کار خودشان را می کردند. پس از قطع انگشت دستم مرا به آسایشگاه بردند. جلوی در آسایشگاه که رسیدم بیهوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. به هوش که آمدم روی تخت بودم. درد سراپای وجودم را فراگرفته بود؛ آن هم درد طاقت فرسایی که ماه ها ادامه داشت. من نفر اول یا آخر نبودم که چنین بلایی سرش آمده بود.
به عنوان مثال یکی از بچه های قزوین که ترکش ریزی به چشم چپ و ترکشی هم به دستش خورده بود فکر می کرد با داد و فریاد کردن به کارش رسیدگی می کنند. به همین جهت هر روز از درد و عدم رسیدگی دکترها فریادش بر آسمان بود؛ تا اینکه یک روز او را برای عمل جراحی بودند اما وقتی برگشت دیدیم چشمش را تخلیه و دستش را هم قطع کرده اند.
راوی: آزاده مرتضی رستمی